فیلسوفان حقیقی همیشه از طرف جامعه و بخصوص بخش دینی متحجرش صدمه دیده اند، تبعید شده اند، به زندان افتاده اند و حتی به ناحق خونشان ریخته شده. حقیقی که میگویم فیلسوفی است که درباره مسائل مردم و جامعه خودش نظریه دارد، بین مردم زمان خودش حضور دارد، مشکلات فلسفی، روانشناسی و جامعه شناسی آن ها را مورد توجه قرار میدهد و اجازه نمی دهد عده ای سودجو با نظریاتی پوچ و مغالطه آمیز استحمارشان کنند و از آن ها سوء استفاده نمایند. اما از اتفاق، همین سوءاستفاده گران، در تمام تاریخ، فیلسوفانی را دوست داشته اند که در فضای ذهنی انتراعی خود غوطه میخورند و نظریات سرگرم کنندشان تا نسل ها جماعت بیچاره را مشغول و مرعوب خود میکند... برای همین هم هست که سقراط کشته میشود، ارسطو نه .... ارتور شوپنهاور : "... هیچ زمانی برای فلسفه ناسازگارتر از آن نیست که آن را برای اغراض سیاسی به کار برند و وسیلهٔ امرار معیشت سازند. دیگر کسی با این قول معروف مخالفت نمیکند که اول زندگی بعد فلسفه. این آقایان میخواهند زندگی کنند آن هم از راه فلسفه، و حتی میخواهند زن و فرزندانشان از این راه نان بخورند. نغمهٔ «من برای کسی آواز میخوانم که نان مرا بدهد» همه جا حکومت میکند. قدما میگفتند که تحصیل پول از راه فلسفه کار سوفسطاییان است... آنچه با پول به دست میآید چیز مبتذلی بیش نیست. ممکن نیست در عصری که بیست سال تمام هگل (این کالیبان صحنهٔ معنویات) را مانند بزرگترین فلاسفه تقدیر و ستایش میکنند، برای او ارزشی واقعی که محسود دیگرانش سازد قائل شوند... بلکه بر عکس، حقیقت همواره در میان عدهٔ قلیل پیدا میشود و باید با آرامی و فروتنی منتظر بود تا این عدهٔ معدود که از حقیقت لذت میبرند، پیدا شوند. زندگی کوتاه است ولی حقیقت دورتر میرود و بیشتر عمر میکند؛ بگذار تا حقیقت را بگوییم..."
محاکمه سقراط سقراط جوانان شهر را دور خود جمع میکرد و آنان را به تفکّر درباره سخنان و کلماتشان ترغیب میکرد. او همشهریان آتنیاش را تشویق میکرد تا خدایانشان، ارزشهایشان و خودشان را مورد پرسش و ارزیابی قرار دهند. تا میدید که مردم به سهولت راجع به عدالت گفتوگو میکنند، وی به آرامی میپرسید که آن چیست؟ این شرافت، فضیلت، اخلاق و وطندوستی که از آن سخن میگویید؛ چیست؟ اگر فضیلت با خردمندی و دانش معنا میشد، آنگاه مردمان میتوانستند نتایج بلندمدت اعمالشان را پیشبینی کنند؛ و امیال و خواهشهای خود را تحت نظم دربیاورند. هرچند در انسان مطلّع نیز شهوات وجود دارند، ولی او بهتر از جهّال میتواند بر خود مسلّط باشد. نیز در اجتماعی که بر پایه عقل و دانش باشد، نفع هر شخص در متابعت از قوانین خواهد بود. ولی اگر خود حکومت پوچ و بینظم باشد، و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد، و بدون هدایت و راهنمایی مردم فرمانروایی صورت بگیرد، آیا میتوان امید داشت که در چنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی نمایند و منافع خاصّ خود را تابع خیر کلّی عموم بدانند؟ سقراط میخواست مردان باکفایت را به قدرت برساند. از جوانان آتنی میپرسید:«اگر من بخواهم کفشی را تعمیر کنم، چه کسی را باید به این کار بگمارم؟» و پاسخ میشنید که «کفّاش را ای سقراط.» وی درودگران و مسگران و دیگران را نیز نام میبرد، و سرانجام سوالی از این قبیل میپرسید که:«کشتی دولت را چه کسی باید تعمیر کند؟» در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، سقراط به فاسد کردن جوانان متهم شد. اتهام دیگر او بیاعتقادی به خدایان بود. سقراط را به دادگاه فراخواندند. دادستانهای محکمه آنیتوس و ملتون مشهور، و لیکون گمنام بودند؛ که مجازات مرگ را برای سقراط خواستار شدند. بر اساس آنچه افلاطون که خود در جلسه دادگاه حاضر بوده، در رساله آپولوژی نوشته است؛ در ابتدا اتهام سقراط به او فهمانده میشود و سپس سقراط در مقام دفاع از خود برمیآید. او منکر آن است که جوانان را فاسد کرده باشد. سقراط شرح میدهد که نه تنها عموم مردم بلکه معبد دلفی او را داناترین افراد بشر دانسته، در حالی که تنها علمی که او دارد؛ علم به جهل خویشتن و ناچیزی علم بشر در برابر علم خداست. سقراط میگوید که او منکر خدایان آتن است، خود به خدایی یگانه باور دارد. او تعلیم فلسفه را وظیفهای میداند که از سوی خدا به او محوّل شده و او اطاعت خدا را بر اطاعت مردم ترجیح میدهد. پس از پایان این خطابه، قضّات حکم به سرکشیدن جام زهر صادر میکنند، و سقراط خطابهای نهایی ایراد میکند که در آن بیش از پیش، از اعتقادش به زندگی پس از مرگ سخن میگوید. طبق آنچه در رساله کریتو آمدهاست، پس از پایان دادگاه و صدور حکم، سقراط به زندان برده میشود. گروهی از شاگردان وی راه فرار از طریق رشوهدادن به نگهبانان را به او پیشنهاد کردند. سقراط در پاسخ میگوید که به موجب قانون محکوم گشتهاست، و خطاست که برای گریز از مجازات دست به کاری خلاف قانون بزند. سقراط پس از توضیح راجع به علّت رد کردن پیشنهاد فرار، به شاگردان میگوید دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت. افلاطون در مکالمه فیدون مینویسد که پس از گفتن این جملات، سقراط برای استحمام به اتاق دیگری میرود. پس از استحمام نیز مدتی در همان اتاق میماند تا اینکه نزدیک غروب آفتاب به نزد شاگردانش بازمیگردد. همین هنگام زندانبان میرسد و به سقراط میگوید که او را نجیبترین و شریفترین و بهترین کسانی میداند که به این زندان آمدهاند. «من میدانم که حتی در این وضع تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجه جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را میشناسی.» زندانبان سپس با اندوه خارج میشود. سقراط از زندانبان در نزد شاگردانش تمجید میکند و او را جوانمرد میخواند. سپس از کریتو میخواهد که جام زهر را برایش بیاورد. کریتو به سقراط میگوید که عجله نکند زیرا هنوز شعاع خورشید روی تپّهّاست و سقراط همچنان مجال حیات دارد؛ افراد در موقعیت او، نخست خوب میخورند و می اشامند و حتّی بعضی به عشقبازی میپردازند. سقراط پاسخ میدهد که:«آنها که چنین میکنند بیدلیل نیست؛ زیرا آنها خیال میکنند که از این کار نفعی میبرند... من در اینکه جام زهر را دیرتر بخورم نفعی نمیبینم. اگر اندکی دیرتر بخورم خودم را مسخره خواهد کرد؛ زیرا خود را به زندگی علاقهمند نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هیچ است، برای خود ذخیره خواهم ساخت. سقراط از خادمی در زندان میپرسد که چه باید بکند و او پاسخ میدهد که کاری ندارد جز اینکه زهر را سر بکشد و مدتی راه برود تا در پای خود احساس سنگینی کند، پس از آن هم باید دراز بکشد تا زهر کار خود را بکند. سقراط در میان هیاهوی فریاد و گریه شاگردان چنین میکند، به تدریج بدنش رو به سرد و بیحس شدن پیش میرود. آخرین سخن او این بود که«ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکنی. (توضیح آنکه مردم یونان قدیم چون از بیماری شفا مییافتند، خروسی نذر آسکلپیوس میکردند؛ و او از تب زندگی شفا یافته بود.( لحظهای بعد سقراط تکانی میخورد و چشمهایش بیحرکت میماند
نه تنها فیلسوفان، انسانهایی که به خویش نزدیک شدند، همگی یا از جامعه ترد شدند یا توسط جامعه کشته شده اند ! مردم از اینها ترس دارند، دلیلش هم آنست که این انسان ها، انچیز حقیقی که آنها هستند را به مردم نشان می دهد ! ... هم آلودگی هایشان را به آنها نشان میدهند، هم آن چیز که باید شوند را در اون فرد مقابل می بینند و به مردم می گویند تو باید این شوی! ! بنابراین، این بزرگترین دشمن " من " است، من که خودخواه، قدرت طلب، ظالم و ... است، نمی خواهد شناخته شود و با هر چیزی هم که او را نشان دهد مبارزه می کند ! در این شرایط، این افراد ( سقراط، مسیح، محمد ، علی، اوشو، شریعتی و بودا و گالیله... ) را می کشند اما بعد که اینها را کشتند ! می پرستندشان ! چرا که پرستیدن اینها راحت است ! اما همانندشان شدن سخت . می کشند، سپس می پرستند .