1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

حکایت های خواندنی

شروع موضوع توسط فدرا ‏3/8/20 در انجمن داستان

  1. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    مگر مرا نداری ؟
    گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود
    خدا گفت: چیزی بگو
    گنجشک گفت: خسته ام
    خدا گفت: از چه ؟
    گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

    خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
     
    mj12، کوکی♥❄ و Anoosh از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,812
    تشکر شده:
    27,711
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:
    هر که نان از عمل خویش خورد
    منت حاتم طایی نبرد
    من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم
     
    mj12، فدرا، کوکی♥❄ و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    روزی گدایی برای دیدن یک درویش به خانه او رفت و از دیدن خانه درویش شگفت زده شد
    چرا که درویش را بر روی تشکی مخملین و زرین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است دید
    گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعیتی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی و ایمان شما شنیده ام
    اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده و نامید شدم گویا درباره تو دروغ میگفتند که تو به مال دنیا وابسته نیستی و ایمانت به اخرت یاد است.
    درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را همین الان رها کنم و اینجا را با همه پولهایم ترک کنم و با تو همراه شوم.
    با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی صبر هم نکرد تا دمپایی هایش را بپوشد و یا چیز را بردارد.
    بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه ام که با آن گدایی میکنم را در چادر تو جا گذاشته ام.
    من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ چون کسی به من پول نخواهد داد لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
    صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند و تو حتی از آن کاسه هم نمیتوانی بگذری.
    در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
     
    mj12، فدرا، کوکی♥❄ و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,812
    تشکر شده:
    27,711
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی.
    گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
    گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
    مگوی اندُه خویش با دشمنان
    که «لاحَول» گویند شادی کنان
     
    mj12 و فدرا از این پست تشکر کرده اند.
  5. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    سه پرسش همیشگی سقراط
    در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود .
    روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود ،با هیجان نزد او آمد وگفت : سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام ؟
    سقراط پاسخ داد :"لحظه ای صبر کن .قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی .
    مرد پرسید : سه پرسش !؟
    سقراط گفت : بله درست است .قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی ، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم .
    اولین پرسش حقیقت است . کاملا مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
    مرد جواب داد :" نه... ، فقط در موردش شنیده ام ."
    سقراط گفت :" بسیار خوب ، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست .
    حالا بیا پرسش دوم را بگو ،" پرسش خوبی" . آنچه را که در موردشاگردم میخواهی به من بگویی خبرخوبی است ؟
    "مردپاسخ داد : " نه ، برعکس…"
    سقراط ادامه داد :"پس میخواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی ؟
    "مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت .
    سقراط ادامه داد :"و اما پرسش سوم سودمند بودن است .آن چه را که میخواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است ؟
    "مرد پاسخ داد :" نه ، واقعا…"
    سقراط نتیجه گیری کرد :
    "اگرمیخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟! "

    چیزی را که به نفعتان نیست ، نه بشنوید و نه بگویید.
     
    mj12 و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  6. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    زمانی شاعری گفت هیچ انسانی جزیره نیست . برای اینکه نبرد نیک را انجام دهیم، به کمک نیاز داریم . به دوستانی احتیاج داریم و وقتی دوستان نزدیک ما نیستند، باید انزوا را به تنها سلاح خویش تبدیل کنیم . باید از هر چیزی در پیرامونمان برای برداشتن گام‌های لازم به سوی مقصد استفاده کنیم . همه چیز باید تجلی شخصی از اراده‌ی ما برای پیروزی در نبرد نیک باشد. بی فهم اینکه به همه چیز وو همه کس نیاز داریم، جنگجویانی مغروریم . و غرور ما سر انجام شکستمان می‌دهد، چرا که آنقدر از خود مطمئنیم که در میدان نبرد چاله‌ها را نمی‌بینیم» بخشهایی از کتاب "خاطرات یک مغ" اثر پائولو کوئلیو
     
    mj12، نفحات و m naizar از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏12/6/20
    ارسال ها:
    487
    تشکر شده:
    4,742
    امتیاز دستاورد:
    113
    روزی استادی از شاگردانش پرسید آن چیست که زمستونها با آن گرم می شویم و تابستونا میزاریمش رو درخت ...
    شاگردان بسی اندیشیدند ولی چیزی کشف نکردند ...
    استاد گفت بخاری ...
    شاگردان گفتند مگه تابستونا بخاری میزاریم رو درخت ...
    استاد گفت بخاری خودمه دوس دارم بزارم رو درخت ...

    پانوشت :
    دیگه حکایت از این آموزنده تر نداشتم ...
     
    mj12، نفحات، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    مردی در مسابقه ی اطلاعات عمومی شرکت کرده است و سعی در بردن جایزه یک میلیون دلاری را دارد
    سوالات را بخوانید
    1-جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟
    الف) ۱۱۶ سال ب)99 سال ج)100 سال د) 150 سال
    او نمیتواند به این سوال جواب دهد
    2- کلاه های پاناما در چه کشوری تولید میشود؟
    الف) برزیل ب)شیلی ج) پاناما د) اکوادور
    حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک میکند
    3- روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟
    الف) ژانویه ب) سپتامبر ج) اکتبر د) نوامبر
    این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت میکند
    4-اسم شاه جرج سوم چه بود؟
    الف) ادر ب) آلبرت ج) جرج د) مانوئل
    خوب بقیه حضار باید به دادش برسند
    5-نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده؟
    الف) قناری ب)کانگارو ج) توله سگ د)موش
    در اینجاست که شرکت کننده ی بخت برگشته از ادامه ی مسابقه انصراف میده
    اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه ی جوابها را میدانید و به این بنده ی خدا هم کلی خندیدید بهتره اول جوابها را بخوانید
    جوابها:
    ۱ـ جنگ صد ساله در واقع ۱۱۶ سال طول کشید (۱۳۳۷ـ۱۴۵۳ )
    2-کلاه پاناما در اکوادور تولید میشه
    3-انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته میشه
    4-اسم شاه جرج .آلبرت بوده که بعد از به سلطنت رسیدن به جرج تغیر یافت
    5- توله سگ .
    یعنی جزایر توله سگ. insularia canaria اسم لاتین آن
     
    mj12، m naizar، valentinoo و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـﺶ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!

    ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

    ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"

    ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"

    ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟

    ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشتهﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!

    ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ.
     
    mj12، m naizar، mahsa_zarrin و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/20
    ارسال ها:
    152
    تشکر شده:
    1,032
    امتیاز دستاورد:
    93
    رنج یا موهبت
    آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
    تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
    آهنگر سر به زیر اورد و گفت
    وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
    همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
     
    آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد: ‏21/9/20
    Anoosh، mj12 و m naizar از این ارسال تشکر کرده اند.