1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

⊸✤ روزمرگی هامون

شروع موضوع توسط نفحات ‏30/7/20 در انجمن نویسندگان تاپ فروم

  1. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن

    ✥ گاهی یچیزایی رو دوست داریم برای هم تعریف کنیم :)


    { سبک آزاد }
     
    آخرین ویرایش: ‏30/7/20
    Adamak-h، مرجــآن، Delane و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    جانم بگوید براتان

    استرس دیفالتِ حس و حال منه . و خیلی از صبح زودهام عجینه با همین حس . بنظر خودم ریشه در شخصیت کمال گرام داره که معمولا از خودم راضی نیستم .

    اما گاهی هم یجوری میشه که صبح های خوبی رو شروع میکنم. مثل امروز صبح که حال خوبی داشتم و بخاطر مکالمه ی کوتاه و امیدوار کننده ی شب قبلش بود با شخصی.

    خواهرزاده های فسقلیم الان هرکدومشون یه تبلت و سیم کارت و اکانت واتساپ دارن . و بطور دائم با وویس توی گروه خانوادگیمون در حال صحبت با هم از راه دور ... و ماهم دائم پیگیر این شیرین زبونی های دنباله دار
    که تصمیم گرفتیم گروه سه کله پوک - مخصوص خودشون- رو دایر کنیم و این کُلُنی ریز سه تایی ِ تولید وویس رو انتقال بدیم اونجا :دی
    حالا هممون یه منبع بی انتها از وویس های سرگرم کننده و قند توی دل آب کن داریم که مواقع خستگی و لمیدن میریم سراغشون و گوش میدیم . : )))

    وظیفه ی آرشیو کردنشون برای آینده هم به عهده ی منه و فعلا که از دستم در رفته سر نخ

    دیروز با یکیشون تماس تصویری گرفتم دیدم تبلتش رو گذاشته رو به سقف و داره با یکی انگلیسی تمرین میکنه . میگم کجایی خاله بیار صورتتو ببینم . میگه هیس خاله سر کلاسم . نشونم داده همه عروسکاشو به ترتیب اندازه ردیف چیده داره بهشون زبان یاد میده . حس کردم همه عروسکاش پوکر فیسانه دارن التماسم میکنن . حتی اون خرس خندان : ))

    و اینکه همچنان آشپزی میکنم اینروزا در کنار کارهام ولی دیگه عکس نمیگیرم. تا میام عکس بگیرم یادم به خصلت زیبای انسانیت میفته و از فکر زخمی کردنتون در میام :دی
    با اینحال یه بشقاب ته دیگ و یه پیتزا دونفره رو ثبت کردم و منتظرم اذیتم کنید تا انتقام بگیرم :cautious:

    آخیش . همچین تاپیکی کم داشتما

    ۹ ام مرداد ۹۹

    بااااشه امرداد
     
    آخرین ویرایش: ‏30/7/20
    مرجــآن، Delane، مَـأوا و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    [ نور ]




    یه حرفی از آقای مجتبی تهرانی توی یکی از خطبه های مکتوبش توی فیسبوک خوندم یکبار ... مربوط به زمانیه که همه ی عبا پوش های عمامه به سر رو میذاشتم توی یه دسته و بالاش مینوشتم بدها . اون حرفش گوشه ی ذهنم جاخوش کرد و بعد فراموش شد...
    امشب وقتی زیر لب دعا میکردم و یک چیز خیلی مهم (مهم برای خودم ) رو از خدا طلب میکردم یادش افتادم . در واقع میشه گفت به اون حرفی که زده بود رسیدم
    چندسالی گذشته ... اما خوبه که بیشتر طول نکشید
    نمیگم اون حرف چی بود . دریافت امشب شخصیه و شاید بجز خودم به کار کسی نیاد ... ولی دست کم یکی از موزاییک های لق ، توی حیاط ذهنم سرجاش صاف و صوف نشست

    من از هجده سالگی آدم چند وطن بی وطنی بودم
    شاید اگر به سُکنا برسم تازه جوشش درونم از گلایه ها شروع بشه و مجموع اونچه ازون سالها تا الان بر حس و حالم تحمیل ِ خودخواسته شد رو بریزم توی کلمه و کمی روحم قرار بگیره ...
    .
    .

    از صبح مغزم داره تند تند پازل اصفهان رو میچینه و جلودارش نیستم ...

    یذره نوشتم شاید بتونم بخوابم حالا : ))
     
    Delane، Milaad، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر مفید ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏9/5/20
    ارسال ها:
    787
    تشکر شده:
    9,373
    امتیاز دستاورد:
    128
    حرفه:
    pH
    وختی قیافه مریضشو میبینم عصبی‌میشم ..
    دست خودم نی !
    آخه میدونی همیشه تو زندگی یه زن قوی بوده .. حتی تو بدترین مشکلاتم‌ قوی بوده وقتی میبینم تو بیماری قوی نیست عصبی میشم
    همش تو فکرم این میاد که تخصیر خودشه که مریض میکنه هی خودشو ..
    هی هم میگم ‌بهش .. عین یه مامان که میفهمه بچش رفته زیر بارون سرما خورده و دعواش میکنه :)

    جدیدا هی از رفتن میگه ! .. میگه چقدر خوب میشه ظهر عاشورا از دنیا بری ..
    یا مثلا میگه بری زیارت همونجام شهید شی !

    همین حرفاشم عصبی ترم میکنه ..


    اما وقتی میبینم رنگ و رو نداره یا صدای قلب ضعیفشو گوش میدم ..
    از خودم خجالت میکشم ... از اون عصبانیتم خجالت میکشم ..

    وقتی با ماساژ و قرص و یکم سر به سر گذاشتنش حالش جا میاد ؛ آروم میشم ..
    انگار که رسالتم تو دنیا تموم شدس ..
    انگار که اومده بودم همین دعای خیرش ُ بشنوم و برم !

    آخر سرم دوباره سرم میذارم رو سینش و صدای قلبشو گوش میدم مطمئن میشم بهتر کار میکنه ‌..

    کاش میشد یه شیشه عطر از وجودش میداشتم ؛ عطر ِ تن ِ مادر ..
     
    Delane، Anoosh، Milaad و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    [هم آه]


    از اون حجم کلماتی که موقع گریه ی نیمه شب توی ذهنم ردیف شد هیچ خبری نیست .
    اما حس و حالش هست . هنوز حزنی که اراده ی جاری شدن خیلی از ابیات دستشه ، هست .
    خب شاید نیاز بود تا این طبع سرگشته ی بی رمق جون بگیره .
    اما من دلتنگ میشم
    حتی وقتی دلتنگی دورترین تعریف از احساسم باشه
    و حریص کلماتی ام که مال من نه اما حالِ من بود

    چجور ممکنه معصومیت انقدر سلیس و منظوم جلوی چشمام مجسم بشه
    دوست داشتنی تو بگو
    درد عمیقی که اشک شد توی گودی چشمم ... و درموندگی ِ بی رحمانه ای که به اشتیاقم تحمیل شد .
    ناتوانی از التیام دادن ، حتی ناتوانی از هم دردی ...
    ناتوانی از جنگیدن ، ناتوانی از ترحم

    پشت اون گریه سبک شدن نبود
    واژه به واژه ، یک دل ِخون رو سرکشیدم و ...

    عجب مدار از این که تا ابد غزلم !



    بیست و سوم مهر ۹۹
    که خیلی سردمه
     
    Delane، m naizar و Milaad از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    [ تن ها ]

    وقتی با حقیقتِ یک مفهوم نادیده اما مورد یقین آشنا میشم ، اجتناب کردن از مواردی و افرادی ، دیگه غیر ممکن نیست

    اضطراب شونه هایی که خیس اشک کسی بود اما پی ِ فهمیدن چیزی
    و سوال معصومانه ی پرتشویشی که روی زبونش با شهامت جاری شد
    تو
    چه سخت و تلخ ؛
    تافته ی جدا بافته ای بودی توی این دنیا جانکم ...

    تا بیای بپذیری چیزی که برات مهمه در واقع اصلا مهم نیست
    تا بیای اون دنیای ایزوله شده ی بی رهگذرت رو اصلاح کنی تا تصمیم هات مثل آدمیزاد باشه
    تا فراموش کنی ، حذف کنی ، دور بندازی

    تا بیای عاقل تر بشی
    دمار از روزگار خودت و دلت و ایمانت در میاد


    بیست و ششم مهر
    اول هفته ای که آخرش رو نمیدونم
     
    Delane، m naizar، Anoosh و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    [ هست ]

    بیا تمام و کمال برگردیم به واقعیت .
    ما از این نصفه نیمه زندگی کردن چه خیری دیدیم جانا
    جز آجر به آجر بالا رفتنِ دیوار حسرتی که پی در پی حاشا کردیمش

    بیا بی کم و کاست زندگی کنیم . به خودمون بدهکار نمونیم دیگه
    حتی اگر بهاش انقدر سنگین باشه که مجبور باشیم آدمی که هستیم رو بین همین تتمه های مصنوعی دلخوش کنک جا بذاریم ...

    جا بذار جانا

    جا برای درد و صبر زیاد بذار
    و شجاع باش

    نه اینکه نترسی ... نه
    گاهی ترس لباسیه که طلب و تمنا می پوشنش

    اونقدر کوله پشتی ذهنت رو پر و پیمون کردی که اگر قناعت و احتیاط خرجِ راه کنی ، کم نیاری
    معطل چی موندی ...

    دیگه هیچ !



    بیست و نهم مهر نود و نُه
    از اون بالا با سر پرت شدم پایین
     
    Delane، m naizar، Anoosh و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    [ حب ]

    هنوز خیلی مونده بفهمم چه خلاقیت هایی برای گذاشتن دستای من توی حنای نظراتت داری
    خیلی اتفاقی تصمیم میگیری نسخه بپیچی برام
    و خیلی اتفاقی اون تیکه از پازل که دیگه حتی جای خالیش هم حس نمیشد ، یه جایی یه گوشه ای پیدا میشه ...
    درست همونجایی که اصلا نگاه نکردم ... یادم نبود هست
    چجوری انقدر قشنگ قصه هاتو می نگاری ...

    هوم ... می نگاری !
    این حال عجیب ما هم از نگاره های نگاشته ت هست ...

    و خب دیگه انگار بعضی کارا هدر دادن ِ موهبت هاست . انگار داری اسراف میکنی یه چیزی رو
    حس میکنم خساست خاصی پیدا کردم برای تقسیم کردن آب نبات های توی مشتم :)




    شیوه در مدح ِ تو ایجاز بماند ؛ بهتر !

    پریا




    هشتم آبان جانِ ۱۳۹۹
    که مثل شبنم صبح سر می کشمش
     
    آخرین ویرایش: ‏29/10/20
    Delane، m naizar و Milaad از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏28/11/21
    ارسال ها:
    1,759
    تشکر شده:
    18,648
    امتیاز دستاورد:
    113
    امروز اوضاع جوری بود که داشتم برای یکی از دوستانم این بیت از شعر های ابتهاج رومیخوندم:خون میچکد از دیده درین کنج صبوری ، این صبر که من میکنم افشردن جان است..
    بعد هم داشتم دنبال یِ سری شعر و نوشته برای نوازش روحم ؛ بخاطر فراموش کردن یِ تفکر ناخوشایند...
    امروز ادبیات این درس بود:
    از اموختن ،ننگ مدار:
    تاتوانی از نیکی کردن میاسا و خود را به نیکی و نیکو کاری به مردم نمای و چون نمودی به خلاف نموده ، مباش ! به زبان دیکر مگو و به دل ، دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروشی نباشی!(:
    چقد این جمله شرح حال یِ سری هاست!