یاد شبی افتادم که با خاله م رفته بودیم شام بیرون و توی سفره خونه یکی از موکل هاش رو دیدیم و اینکه چطور سعی کردیم بی اونکه متوجه حضور ما بشه حساب کنیم و محل رو ترک کنیم ... یه متهم به قتل بود که با کمک خاله م تبرئه شده بود اما بهرحال آدم امنی نبود بعد خاله توی مسیر ماجرای پرونده رو برام تعریف کرد و ساعتهای بعد بدجور درگیرش بودم فیلمی که امروز دیدم منو برد به اون شب . یجای فیلم دیالوگش مغزمو تکون داد . انقدری که فیلم رو همونجا نگه داشتم و دو سه دور ، دور خونه راه رفتم ... شایدم بیشتر هرموقع حسم رو نمیتونم در قالب کلمات بگم ، بی توقف راه میرم تا حالم سر جاش بیاد
این ویر های خاصی که میفته توی سرم و بعد کم کم به تصمیم تبدیل میشه .. اینا جزو وسواس خناس دسته بندی نمیشن ؟ توی این وانفسا ، حکم خودکشی نداره اینکه مغزم ازم میخواد ؟
بعضی سفرها را نباید رفت بعضی آدمها را هرچند عزیز تر از نفس نباید دید در بعضی حالات بعضی آدمها را نباید دید اگر حماقت یقه ی آدم را چسبید و آدم به بعضی سفرها رفت و بعضی آدمها را دید باید هوشیاری به خرج داد و با بعضی دیگر همسفر نشد! ...
در این زمانه آدمها …! حتی حوصله ندارند به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند … چه برسد به اینکه بخواهند سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند … در واژه نـامـه ی مجـازی ..! وفايي نيست در گلها منال اي بلبل مسکين کزين گُلها پس از ما هم فراوان رويد از گِلها
روزی میــرسَد بـــی هیــــچ خَبـــَـــری بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم دَر جـــآده هــآی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآی عَجیـــــب رآه خــــوآهم افتـــــآد مَـــن کـــه غَریبـــــم(!) چـــه فَــــرقی دآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم همــه جــــآی جهــــآن ×تنهـــــآیی× بــــآ مَـــن است. و شاید . . . سال ها بعــــــد . . . بی تفاوت از کنار هم بگذریم و . . . بگوییم : آن غربیه چقدر شبیه . . . خاطراتــــــــم بود !