هرچی رو تو دوست داشتی رو من دوست داشتم . اون روزو یادمه که خانم معلم پرسید: هرکی، از چی تو زمِستون خوشش می یاد؟ همایون خُله گفت از شیرِ سرد، لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی، آندره گفت از برف، یاسمین گفت از هیچیش، ناهید گفت از سَرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطرِ برف، تو گفتی از بویِ پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی، می دونستم تو یه چیزی میگی که شبیهِ بقیه نیست، تو فَرق داشتی گلی .. _چقدر دلم میخواد تو حال و هوای این فیلم باشم و بمونم ۳۱ ۲ ۰۰
یه مدتیه که دیگه برای خودم مرز گذاشتم دوباره شدم اون دختری که خیلیا رو راه نمیداد به زندگی واقعیش. جایگاه آدما رو مشخص کردم. " با کی در چه حد " دیگه برام حرف اونایی که پاشون اونور خط مرزه مهم نیست :) دیگه اهمیتی هم ندارن از خیلی جاها هم حذفشون کردم. خدا رو شکر کردم یه سریا وارد زندگیم شدن ، و ناراحت از آدم های اشتباه زندگیم که تا الان بودن . دیگه نه مهمه برام که من حالشون رو بپرسم ، نه مهمه واسم من زنگ بزنم بهشون نه هیچی :) همون واس کار شخصیشون پیام بدن جواب کوتاه بدم تمام ! واقعا دیگه مهم نیست همین که دورادور بفهمم احوالاتشونو بسه . دیگه اون زمان واس من رسیده که کلا بیخیال شبکه های اجتماعی بشم و بیشتر وقت بذارم برای آدمای اینور ِ خط ِ قرمز ِ زندگیم ^^ کسایی که به بودنم ، به توجهم بیشتر نیاز دارن و بالعکس . مطمئنم تصمیم درستی گرفتم و امیدوارم که واقعا واس کسایی که لیاقتشو دارن وقت بذارم . مثلا خودم ! شد ۲ ِ خرداد ِ ۱۴۰۰ !
بچه که بودم برام خیلی عجیب بود بابام بقیه غذای مونده تو ظرف ما رو میخوره و بدش نمیاد ، الان خودم لیوان ابمیوه پسرم رو که توش کثیف شده با لذت میخورم ... یک مرحله ای از زندگیت میرسه که اگه مو تو غذات دیدی جیغ و داد نمیکنی و غذا رو نمیریزی تو اشغالی، اروم مو رو برمیداری میزاری کنار و غذات رو میخوری .... وقتی پسر بچه دسته دوچرخش میخوره به ماشینت جیغ و داد نمیکنی ، میگی با یک پولیش در میاد ... وقتی یهو میری تو اتاق و میبینی همکارت داره غیبتت رو میکنه ناراحت نمیشی ، خودتو میزنی به نشنیدن .... وقتی پولت گم میشه نمیگی من همیشه بدشانس بودم ، میگی بلا رفع شد ... و... تو این مرحله از زندگی ، افسرده نشدی ، شاید سرخوش دیگه نیستی ولی افسرده هم نیستی ، بلکه پخته شدی .... دیگه از دهنی بچه ات چندشت نمیشه چون شبی بوده که بچه ات دلدرد بوده و گریه میکرده و تو از شدت غم حاضر بودی اگه فایده داشته باشه حتی استفراغش رو بمکی تا راحت بشه ... چون زندگی بهت اموخته که اون موی تو غذا تورو مریض نمیکنه بلکه موی کسیه که تو رو دوست داشته و زحمت کشیده و برات غذا پخته... چون میفهمی چند مدت دیگه که ماشینت رو فروختی اون خط روش هم با ماشین میره ولی بداخلاقیت عمری با تو ذهن اون بچه میمونه .... چون میفهمی هر انسانی در مورد دیگران نظری داره و نباید از نظرات دیگه ناراحت شد و اگه جلو روت نگفته خواسته احترامت رو نگه داره وخودمون هم تو خلوتمون نظراتی در مورد بقیه داریم .... زندگی بی رحمانه به ما زندگی کردن رو می آموزه ... برای زندگی تا میتونیم تلاش کنیم ولی هرگز وابسته بهش نشیم .... از زندگی لذت ببریم ،از یک لیوان شیرکاکائو ، از یک گپ ساده با یک رفیق عالی ، رفییییق ، از راه رفتن رو برف ، از لباس قشنگ ، از گوشی خوب ، از ماشین گرون ، از سفر ارزون ، از همه چی لذت ببریم ... از همدیگه دلخور بشیم ولی همدیگر رو دوست داشته باشیم ... زندگی دکمه برگشت نداره .... همدیگر رو بغل کنید .... اوایل خرداد ۱۴۰۰
برای همہ ی دنیا دعا کنید، مثل پروردگارکہ مهربانی اش بر همہ سایہ افکنده است! ای دوست... مرا دعا کن شاید نزدیکتر از من بہ خدا ایستاده ای #شبتون_زیبـا
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم؟ دل من چون قلم اندر کف توست ز توست ار شادمانم گر حزینم