1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

خاطرات آمپول زدن

شروع موضوع توسط Anoosh ‏10/2/20 در انجمن سـرگـرمـی

  1. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,402
    تشکر شده:
    26,290
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    اين خاطره رو یه خانم پرستار بنام سمانه خانوم گفته
    ما یه همسایه دارییم که یه پسر داره اسمشم پدرامه همش تو کوچه پلاسه به کار همه گیر میده و همچنین لوسه والبته همیشه هم با دوستاش میگرده یه سال از من بزرگ تره یه روز من داشتم از درمانگاه برمیگشتم که دیدم با دوستاش جلو در ورودی نشستن جا واسه عبور کردنم باقی نمونده واسه همین از پارکینگ رفتم دیدم فردا مامانش اومده می گه بچم ناراحت شده بهش بی احترامی کردی مامانمم نذاشت جوابشو بدم[​IMG] دو هفته بعدش چند تا پسر باهم اومدن تو تزریقات ببخشید یادم رفت بگم من تو تزریقات کار میکنم به صورتشون نگاه نکردم آمپولارو گرفتم و گفتم لطفا آماده شین رفتم دیدم هنوز آماده نیست گفتم زود باشین دیگه سرشو که بلند کرد دیدم پسر همسایمونه
    این قدر خوشحال شدم وقتش بود که تلافی تمام این سالارو رو سرش در بیارم[​IMG] حیف که سه تا آمپول و یه سرم بیشتر نداشت[​IMG]
    دوستش اومد یواشکی به من گفت یه کم می ترسه اروم بزنین منم واسه اینکه بیشتر بترسونمش با صدای بلند گفتم چشم من آروم میزنم اما آمپولاش خیلی درد دارن[​IMG] رفتم بالا سرش دیدم اشک تو چشاش جمع شده خودشم سفت کرده بود منم هیچی نگفتم همونجوری آمپول رو فرو کردم بدون آمادگی قبلی
    حتی الکلم نزدم[​IMG] دادش رفت هوا بعد از اینکه آمپول اول تموم شد گفتم ببخشید الکل یادم رفت جلو روی خودش به دوستاش گفتم بیان نگهش دارن چون آمپول بعدیش خیلی درد داره اونم هی التماس می کرد نزنم منم به طور خیلی وحشتناکی آمپولشو تزریق کردم تو آمپول سومم که اشکشو در آوردم[​IMG] سر سرمم هی آخ آخ می کرد از اون به بعد دیگه با هام کار نداره خیلی هم بهم احترام میزاره[​IMG]
     
    farhad_fr، Asana، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. •|Goth Girl|• کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏3/6/15
    ارسال ها:
    1,429
    تشکر شده:
    15,437
    امتیاز دستاورد:
    133
    جنسیت:
    زن
    آفرین به سمانه خانوم:sarcastic:
    درسته دلم برا این پدرامه سوخت ولی حقش بود;D
     
    m naizar، Anoosh و ~!Ala!~ از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,402
    تشکر شده:
    26,290
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    یه بار با دختر خالم بخاطر اینکه نریم مدرسه الکی گفتیم گلومون درد میکنه ....پدربزرگم خیلی جدی گرفت...گوش دوتامونم گرفت برد دوتا پنیسیلین مهمونمون کرد هنوزم یادش میوفتم دردم میگیره....خدابیامرز اصلا اهل شوخی نبود..
     
    farhad_fr، m naizar و Sahar از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,402
    تشکر شده:
    26,290
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    یه بار تو دوران نامزدی شدید سرما خورده بودم صدام در نمیومد و همسرم مجبورم کرد بریم دکتر و بعد 10 سال میخواستم امپول بزنم خیلی میترسیدم

    خلاصه رفتم به زور امپولمو زدم و بعد که پا شدم اومدم تو سالن بیمارستان نایلون داروهام از دستم افتاد و غش کردم و شربت تو نایلون شکست

    دفترچم تا یک سال بوی اون شربت و میداد

    یادش بخیر الان برام طبیعی شده به شکم و هر جا ک بگی امپول زدم
     
    farhad_fr، Asana و m naizar از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏21/1/20
    ارسال ها:
    106
    تشکر شده:
    773
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    زن
    حرفه:
    مدیر و موسس آموزشگاه
    این داستان نیست واقعیتس هستش که برام اتفاق افتاده و خاطره شیرینی شده برام
    تو دوران عقد شوهرم به بهانه آوردن میوه برام میومد خونمون تا منو ببینه منم که خیلی کمرو بودم میوه ها رو نمی گرفتم ازش و حتی نمی خوردم بعد مدتی به مامانم گله کرد که چرا میوه نمی خورم و ناراحت بود. مامانم بهش می گفت یکم صبر کن آنقدر پرو بشه که ببینی.
    خلاصه گذشت و عروسی کردیم و مدتی بعد وقتی شوهرم میوه می خورید و تویخچال می گذاشت کم کم می خوردم دیگه رو باز کرده بودم
    از قضا یه روز که انار گرفته و تو یخچال گذاشته بود انارهای شیرین را با ترفندی جدا کرده بودم چون خیلی انار شیرین دوست داشتم.
    هر وقت شوهرم انار می خواست میاوردم و با هم می خوردیم ولی همیشه اناراهای اون ترش و انارهای من شیرین بود و اون می گفت تو شانست شیرینه همیشه انارهای شیرین به تو میرسه.
    گذشت تا یه روز که اومد خونه دید ناراحتم و دستم درد می کنه وقتی جویای احوال دستم شد و دید دستم کمی ورم کرده و کف دستم سرخ شده و جای آمپول روشه ازم پرسید چی شده بگو تا ببرمت دکتر و چیز بدی نباشه. و من که از دکتر و بیمارستان می ترسیدم داستان را براش تعریف کردم
    اینطور بود:
    با سرنگ از انارها آب ورمیداشتم و می خوردم هر کدوم شیرین بود می ذاشتم توی یکی از کشوهار یخچال و ترشها رو تو کشوی دیگه یخچال و وقتی داشتم انارها رو تست می کردم مقداری از لپ انار جلوی سوزن سرنگ را گرفته بود و هنگامی که فشار دادم توی دستم تا آب انار تو دستم بریزه و تست کنم سوزن آمپول با فشار از سرنگ جداشده و به دستم فرو رفت:d
    خیلی دردم گرفته بود و منجر به متورم شدن کف سینه دستم شد
    وقتی شوهرم این موضوع را شنید به من گفت که: دیگه همه دست باد می کنخ و میمیری و خوب نمی شی و از این حرفا و من مثل بارون گریه می کردمو وقتی شوهرم دید که واقعا جدی گرفتم گفت که شوخی می کنه و طوری نمیشه تا آروم شدم
    دیگه شوهرم به رازم پی برد و کلی خجالت کشیدم:-(
    این شد خاطره برام از آمپولی که خودم به خودم زدمهارهار
     
    Anoosh، Asana، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,402
    تشکر شده:
    26,290
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    دختر:میخوای جایی رو که آمپول زدم نشونت بدم؟
    پسر:آره عزیزم.
    .
    .
    دختر:ساختمون رو به رو طبقه چهارم
     
    farhad_fr و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  7. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏11/2/20
    ارسال ها:
    0
    تشکر شده:
    1
    امتیاز دستاورد:
    2
    دمت گرم کلی خندیدم
    mod
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏25/6/11
    ارسال ها:
    2,279
    تشکر شده:
    1,519
    امتیاز دستاورد:
    113
    خدایا ... چقدر شکمو بوده طرف :))
     
  9. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏21/1/20
    ارسال ها:
    106
    تشکر شده:
    773
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    زن
    حرفه:
    مدیر و موسس آموزشگاه
    شکمو که نه:thumbsdown:
    شیطون بودم:flower:
     
    m naizar و Asana از این پست تشکر کرده اند.