1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

_ اشعار حامد ابراهیم پور _

شروع موضوع توسط حــنا ‏5/2/20 در انجمن اشعار

  1. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    تو که تنها امید انقلابی های تاریخی
    تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!
    تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند
    ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
    تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی
    بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟



    خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟
    خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟
    خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟
    تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد
    خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟
    دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد



    نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"
    که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم
    منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"
    که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!
    صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"
    دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!



    نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را
    دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی
    زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان
    کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟
    کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را
    که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!



    برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟
    کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟
    بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟
    چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟
    چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟
    به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟



    کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت
    که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست
    کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود
    بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست
    ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم
    اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟



    | حامد ابراهیم پور |


     
    mj12، m naizar و AftabGardoon از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    بارها شُسته ای...نخواهد رفت
    ردّ خون من است روی تن ات
    نعش یک ببر منقرض شده ام
    وسط بیشه زار پیرهن ات

    عشق، دور است...بی سرانجام است
    قطره ای آب، قبل از اعدام است
    گریه ات دام، خنده ات دام است
    منطقی نیست دوست داشتن ات!


    خاطرات تو را قطار کنم؟
    ناسزا بشنوم، فرار کنم؟
    تو بگو عشق من! چه کار کنم
    با تو و عاشقان بد دهن ات!

    با سرانگشت های خسته ی من
    مهربان شو کتاب ممنوعه
    سهم چشمان بی قرار من است
    سطرهای نخوانده ی بدن ات!

    صلح کردیم و زنده دفن شدیم
    جنگ پیدایمان نخواهد کرد
    گرچه از زیر خاک بیرون است
    دست سربازهای بی کفن ات...



    | حامد ابراهیم پور |




     
    mj12 و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  3. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    هربار یک مصیبت تازه
    این غم که رفت، یک غم دیگر
    در ینه ات عزای عمومی ست
    هربار یک مُحرّم دیگر!


    اندوه کودکی، غم پیری ست
    افسوس روزهای جوانی ست
    شاعر بمان که اشک بریزی
    در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!


    پشت سرت گذشته ی تاریک
    آینده امتداد سیاهی
    راهت نداده اند به بازی
    مانند کودکی سرِ راهی


    از دانه های کوچک تسبیح
    بیهوده راه چاره گرفتی
    چرخاندی و دوباره بد آمد
    صد بار استخاره گرفتی


    بگذار تا موذّنِ بی خواب
    با چهره ای عبوس بخواند
    چیزی به آفتاب نمانده
    فرصت بده خروس بخواند


    یاغی شدی و ایل و تبارت
    به خونت اعتماد ندارند
    مُردی و دختران قبیله
    نام تو را به یاد ندارند


    ای کور خواب دیده، چه سخت است
    کابوس های گُنگ ببینی
    این که نهنگ باشی و خود را
    یک دفعه توی تُنگ ببینی


    فصل سپید و سرخ شدن نیست
    باید که سبز و کال بیفتی
    یک صفحه شعر باشی و هربار
    در سطل آشغال بیفتی


    در بشکه های نفت فرو کن
    خط های شعر تازه ی خود را
    راهی به جز فرار نمانده
    آتش بزن جنازه ی خود را


    از میله های یخ زده رد شو
    وقتی برای خواب نمانده
    پرواز کن پرنده ی بیمار
    چیزی به آفتاب نمانده...



    | حامد ابراهیم پور |


     
    mj12 و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    اشکِ یک برگ،روی یک گلدان
    اشکِ یک قطره روی یک کاشی
    گریه ی بی صدای یک گنجشک
    وسطِ خونِ حوضِ نقاشی

    گربه ی ایستاده بر دیوار
    گرمِ آوازهای زیرِ لبی
    گوشه ی حوضِ خشک می رقصند
    چند تا بچه ماهیِ عصبی

    آن طرف لای درزِ آجرها
    میهمانی هرشبِ دوسه موش
    لشگرِ سوگوارِ مورچه ها
    نعشِ یک سوسک را گرفته به دوش

    مادرم باز قصه می گوید
    قصه از سرزمینِ دیو و پری
    از صداهای گُنگ می ترسم
    گرچه خالی ست خانه ی پدری

    در اتاق و حیاط می چرخند
    کودکی های باد برده ی من
    گوشه ی حوض، رخت می شوید
    باز مادربزرگِ مُرده ی من...

    زندگی هست،زندگی جاری ست
    زندگی باز مهربان شده است
    پدر از کارخانه برگشته ست
    پدرم سال ها جوان شده است...

    تا دویدم به سمت شان، هر یک
    مثل یک پرده ی سپید شدند.
    گریه کردم، تکانشان دادم
    گوشه ی خانه ناپدید شدند

    هی صدا می زنم، ولی انگار
    هیچ کس نیست یا نمی شنود
    هی صدا می زنم، کسی انگار
    حرف های مرا نمی شنود

    هی صدا می زنم: کجا رفتید؟
    خانه ی ما چقدر سرد شده
    از صداهای گُنگ می ترسد
    پسر کوچکی که مرد شده

    مثل یک برّه، برّه گی کردم
    دستِ آخر نصیبِ گرگ شدم
    گریه کردند مرده هایی که
    روی پاهایشان بزرگ شدم...

    می روم...کوچه تنگ تر شده است
    نیمی از روزِ سرد شد سپری
    سایه ها پشت شیشه منتظرند
    گرچه خالی ست خانه ی پدری

    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  5. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    کنار هم غزل خوردیم و با خودکار رقصیدیم
    هوا رفتیم و مثل ابر ِدر شلوار رقصیدیم

    هوا بد بود...روی چشم هامان دود پاشیدند
    هوا تاریک شد، در آتش سیگار رقصیدیم


    به ما گفتند:ممنوع است،ممنوع است،ممنوع است!
    به ما گفتند ممنوع است...با اصرار رقصیدیم!


    زمین خوردیم و روی خاک،صدها پا عقب رفتیم
    زمین خوردیم و در تاریخ صدها بار رقصیدیم


    فعولن فع...تتن تن...فاعلاتُن...دُم تکان دادیم
    عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار رقصیدیم


    تکان خوردیم در نُت های قرمز رنگ یاسایی
    مغول خندید... روی دامن اُترار رقصیدیم


    بخارا شعله می شد، خون نیشابور نی می زد
    عقب رفتیم و روی نیزه ی تاتار رقصیدیم


    عقب رفتیم:اسکندر میان صور، دف می زد
    عقب رفتیم و بین آتش و دیوار رقصیدیم


    عقب رفتیم:ما را قرمطی خواندند، افتادیم...
    خلیفه سکه می انداخت، در دربار رقصیدیم


    خلیفه دست می زد...ماعجم بودیم، کم بودیم
    کنار دجله روی خنجر مختار رقصیدیم


    غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم
    به حکم باد روی پرچم افشار رقصیدیم


    دوباره چشم های لطفعلی خان را درآوردیم
    ته فنجان، میان قهوه ی قاجار رقصیدیم


    به ما گفتند: مفعولن! به ما گفتند: مفعولن!
    و ما هربار افتادیم...ما هربار رقصیدیم...

    جلو رفتیم ...تن هامان میان تُنگ جا می شد
    پریدیم و نوک منقار ماهیخوار رقصیدیم


    میان خون و گِل مارا شبیه گربه رقصاندند
    هوا کم بود...درحلقوم بوتیمار رقصیدیم


    برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم!
    برای میهمانیِ فلان سردار رقصیدیم!


    طناب سربه داران را تکان دادیم با لبخند
    کلاغانی شدیم و روی چوب دار رقصیدیم


    مترسک های غمگینی شدیم و درکنار هم
    برای شادی چشمان گندمزار رقصیدیم...


    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  6. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت
    یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت

    تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود
    تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود


    بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد
    وقت نوشتن دست هایم را فلج میکرد


    بعضی زمان ها دردسر میشد، زیادی بود
    بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود


    در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید
    تنهایی من با زنانی مُرده می خوابید!


    تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود
    غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود


    گاهی شبیه تُنگِ بی ماهی کدر میشد
    گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد


    گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود
    گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود


    گاهی شبیه برّه ی ترسیده ای می شد
    یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد


    هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود
    هربار مثل استخوانی در گلویم بود


    گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید!
    بعضی زمانها پشت هم یک سال میخوابید!


    با زخمهایم بحث می کرد و نظر می داد
    از مکث صاحبخانه پشت در خبر می داد!


    گاهی مواقع بچّه می شد، کار بد می کرد!
    هی فحش می داد و دهانم را لگد میکرد


    گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود
    مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود


    بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد
    بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد


    مانند مویی داخل لیوان آبم بود
    مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود


    هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد!
    دیوانه می شد، بحثهای فلسفی می کرد!


    بعضی زمان ها زیر تختم سایه ای میشد
    یا بی اجازه عاشق همسایه ای می شد!


    بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود
    مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود


    در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت
    از غصه های جنّ مادر مرده ای می گفت!


    هربار در خاکستر سیگار من پُر بود
    چون سکه توی جیب کت شلوار من پُر بود!


    بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد
    توی صف نان، عاشق یک پیرزن می شد!


    به عابران هی ناسزا می گفت و چک می خورد
    از بچه های کوچه ی پشتی کتک می خورد ...


    گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود
    گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود


    تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است
    تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است


    تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست
    تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست ...


    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  7. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    قسمتت بود پیرتر بشوی
    رنگ افسوس، طرح غم باشی
    به تو هربار سوءظن ببرند
    و تو هربار متهم باشی


    حرف از آغوش و عشق کم بزنی
    در دل پاره ات قدم بزنی
    زخم یک سایه ی لگد خورده
    پشت یک مرد محترم باشی!


    حرمت ذاتی ات سقوط کند
    روح سقراطی ات سقوط کند
    پشت تنهایی ات سکوت کنی
    حسرت چند قطره سم باشی...


    قسمتت بود ناپدید شوی
    بروی ماضی بعید شوی
    یا که یک حسّ شرمگین وسطِ
    جمله ی "عاشقت شدم "باشی


    فکر یک شانه آتشت بزند
    حسرت خانه آتشت بزند
    وسط گریه ی شبانه پُر از
    هوس چای تازه دم باشی


    شانه ات را دوباره خم بکنند
    دست و پای تو را قلم بکنند
    عاقلانه به مرگ فکر کنی

    باز دیوانه ی قلم باشی...قسمتت بود...

    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    «- سلام...حرف بزن خانم!
    دوباره حرف بزن با من
    گذشته بیست خزان بر ما
    تو خوب مانده ای اما من...


    به فکر معجزه ای بودم
    میان حسرت و دلسردی
    تو را صدا بزنم، شاید
    دلت بگیرد و برگردی...


    تنم خلاصه ای از غم بود
    اگرچه ظاهر عادی داشت
    لبم برای نخندیدن
    دلیل های زیادی داشت...


    غمت، روایت اندوهی
    که در سپیدی مویم بود
    شبیه غدّه ی بدخیمی
    همیشه توی گلویم بود... »


    کلاه از سر خود بردار
    ردیف کن کلماتت را
    کنار آینه تمرین کن
    گره بزن کرواتت را


    نگاه کن به خودت صد بار :
    عصا و پیرهنت بد نیست
    اتوی پالتوات خوب است
    نشسته روی تنت، بد نیست !


    بدون ترس، بزن بیرون
    شتاب کن که غروب آمد
    هزار مرتبه از حافظ
    سوال کردی و خوب آمد!


    مقدّر است که پایانی
    به رنج مستمرت باشد
    به این امید بزن بیرون
    که عشق منتظرت باشد...


    ...دوباره پک بزن آهسته
    به آخرین نخ سیگارت
    سه ساعت است که تنهایی
    کسی نیامده دیدارت...


    سه ساعت است که در سرما
    تو و امیدِ تو پابندند
    سه ساعت است که دراین پارک
    کلاغ ها به تو می خندند ...


    سه ساعت است که تنهایی
    کسی نیامده نزدیکت
    به عشق فکر نکن، برگرد
    به سمت خانه ی تاریکت...


    سه بار قفل بزن بر در
    بشوی صورت ماتت را
    کنار آینه تمرین کن
    گره بزن کرواتت را...


    صدای تیر تو می پیچد
    میان خانه ی خاموشت
    و مرگ،یک زن دیوانه ست
    که گریه کرده در آغوشت...


    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  9. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
    مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

    در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
    تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی...


    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  10. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    باران به روی پنجره هاشور می زند
    باران گرفته است و دلم شور می زند

    در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام
    بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام


    از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا
    از این تن ملخ زده بیرون بکش مرا


    درخاک ،تکه های تنم را نشان بده
    با خود مرا ببر، وطنم را نشان بده


    نگذار راه آمدنم را عوض کنند
    نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند


    نگذار تا اسیر شوم زیر پیله ام
    بی آبرو شوند زنان قبیله ام


    نگذار دین، هراس بریزد به دین من
    نگذار چاه نفت شود سرزمین من


    نگذار زخم های تنم بیشتر شود
    نگذار رودخانه ی من بی خزر شود


    من را ببر، ازین تن مطرود خسته ام
    از این اتاق های مه آلود،خسته ام


    دست مرا بگیر،جهان را نشان بده
    با من برقص، پیرهنت را تکان بده


    با من برقص روی صداها و زنگ ها
    با من برقص روی زبان تفنگ ها


    با من برقص ،با ضربان های گیج من
    با من برقص، در تن داغ خلیج من


    با من برقص روی جهان های گم شده
    با من برقص...با ملوان های گم شده


    با من برقص، روی تن بند رخت ها
    با من برقص... زیر تمام درخت ها


    با من برقص در ته بن بست های من
    با من برقص...با بند دست های من


    دارند تکه های مرا بند می زنند
    زنجیرهای من به تو لبخند می زنند


    به گوشه های خونی تاریک تر بیا
    ازمن نترس امشب و نزدیک تر بیا


    نزدیک باش...با هیجانم شریک شو
    درتکه تکه کردن نانم شریک شو


    فکری برای کندن دندان گرگ کن
    سلول انفرادی من را بزرگ کن...


    #حامد ابراهیم پور
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.