صبور مثل درختی که در آتش می سوزد و توان گریختن ندارد؛ حیرت زده چون گَوزنی که شاخ های بلندش، درشاخه گرفتارش کرده اند همه ، این روزها این چنینیم...!
دل من ویران شد مرا باکی نیست دل تو خوش باشد مرا غمی نیست دل من از اولم عاقبتش ویرانی بود دل تو اما عاشق بی وفایی بود شکستی رفتی من غمی ندارم آخه عزیزم یادت بسه واسه طی کردن روزگارم
زخم ظريف عقربه در من بود وقتي كه دايره كامل شد معماري بيابان همراه با روايت عقربه تكرار شد من با خيال و عقربه مخلوط بودم و عقربه بر روي يك بيابان بيابان ديگري مي ساخت
چشمانم را بسته بودم و دستانم را در امتداد افق باز کرده بودم , من خود را , وهر آنچه تعلق را , در باد رها کرده بودم. آزاد بودم آزاد آزاد, اینجا زمین نبود, اینجا از دروغ زمین فرسنگها فاصله داشت, اینجا بی کران بی کرانها بود , اینجا حقیقت موج می زد, اینجا دلها به سوی او پرواز می کرد, اینجا آسمان بود... و من چشمانم را بر هر آنچه پریشانم می کرد بسته بودم, من شیشه محبت آسمانها را شکسته بودم من در دریای محبت آسمانها بر زورقی نشسته بودم. با هر نفسم پاکی روانه قلبم می شد و قلبم سرشار از زیباییها بود آخر اندوه قلبم جارو شده بود. من آزاد بودم من تعلق ها را جا گذاشته بودم و بر این فراموشی لبخند می زدم. اینجا دیگر زمین نبود اینجا صدای خدا بیشتر به گوش می رسید اینجا آخر به خدا نزدیکتر بود. و من به سان ابر سفیدی بودم که به آرزویش رسیده بود. اما حیف... چشمانم را به ناگاه باز کردم و رویایم به پایان رسید. من اینجا بودم ; در زمین , باز آزاد بودم باز به سان ابر سفید خوشبختی بودم که اینک آرزویی کوچک در سینه داشت و قلبی که مالامال از زیباییها بود و تصوری که از پاکی آسمانها در سینه داشت و چشمانی که از تیرگی آنچه می دید می ترسید من به سان ابر سفید خوشبختی بودم اما, اندوه سیاهی زمین اندوه تیرگی آسمان و اندوه قلبهای غمگین بر دلم فشرده می شد. چشمانم را باز و بسته کردم , حقیقت داشت من اینجا بودم در زمین...
تویِ یه فیلمی یه دیالوگی هست که انگار در وصف من نوشته باشنش.میگه:«من آرزو میکردم کاش به هیچی اهمیت نمیدادم.》 اما من اهمیت میدم.من به همه چیز خیلی زیاد اهمیت میدم.
از کجا معلوم که تو بهترین لحظهی عمرت را قبلا زندگی نکرده باشی و ادامهی عمرت، تماما درد و رنج نباشد؟!