1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

بهترین جمله یا پاراگراف از كتابی كه خوندید رو اینجا بنویسید..

شروع موضوع توسط نگآر ‏12/3/15 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. مطلب زیر رو از یه نوشته ی جبران خلیل جبران تحت عنوان « روحم مرا پند داد » از کتاب الهه ی خیال ترجمه ی مرجان غیاثوند گلچین کردم که تقدیم حضورتون می شه امیدوارم توجه تون رو جلب کنه:

    روحم مرا پند داد و به من آموخت هر آنچه را که مردم از آن متنفرند، دوست داشته باشم و با کسی که دیگران او را دشنام می دهند، مهربان باشم.
    روحم به من پند می دهد که عشق ، نه در وجود عاشق بلکه در وجود یک معشوق نیز به خود مباهات می ورزد.
    پیش از این که روحم مرا پندی دهد، عشق در قلب من بود؛ چون نخ ظریفی که بین دو بست گره خورده است.
    اما اینک عشق هاله ای گشته است که آغازش انتهای آن و انتهایش آغاز آن است و هر مخلوقی را در بر گرفته و به آهستگی پیش می رود تا همه مخلوقات را در آغوش بگیرد.
    .
    .
    .
    روحم با من صحبت کرد و گفت: دیروز، دیروز بود و فردا، فرداست.
    و پیش از این که روحم با من سخن گوید، من تصور می کردم که گذشته آغاز فصل جدیدی است که هرگز باز نمی گردد و آینده آغاز فصل نوی دیگری است که هرگز نمی توان به آن رسید. و اینک ، نیک دانستم که حال ( لحظات حاضر ) همه ی زمان ها را در بر می گیرد؛ و هر آنچه را که می توان شناخت،آرزوی آن را داشت و انجام داد.
    روحم مرا تشویق کنان پند داد که زمان را با گفتن اینجا، آنجا و آن سو محدود نکنم.
    پیش از این که روحم مرا پند دهد من پی بردم که هر کجا که من در آن گام می نهم به دور از دیگر مکان هاست.
    حال فهمیدم که هر کجا من هستم در بردارنده ی تمام مکان هاست و مسافتی که من طی می کنم همه ی مسافت ها را در آغوش گرفته است.
     
    مَـأوا، آرامی، کوکی♥❄ و 10 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. خوب این هم یک قسمت از کتابی که من در این اواخر خوندم :

    دوروتی روی زمین زانو زد، دستهایش را دور زانوهایش قلاب کرد و سرش را پایین انداخت و فرز و چابک پشت سر پدرش به خواندن دعا و طلب بخشش مشغول شد، اما رشته افکارش از هم گسیخته شده بود. ناگهان متوجه شد که تلاشش برای دعا کردن کاملا بی فایده است، لبهاش حرکت می کردمد، اما نه قلبش آنجا بود و نه دعاهایش معنی دار بودند.
    او می توانست نوار قرمز فرش فرسوده ی زیر پایش را ببیند، بوی خاک ادوکلن و نفتالین را بشنود، اما وجود مسیح را احساس نمی کرد، یعنی همان چیزی که به خاطرش به اینجا آمده بود. حال عجیبی داشت، گویی قدرت فکر کردنش را از دست داده بود. نوعی بهت زدگی مرگ آور روی ذهنش سایه افکنده بود. اینگونه به نظر می رسید که دیگر قادر به دعا کردن نیست. تقلا کرد، افکارش را جمع و متمرکز ساخت و به شکل خودکار عبارات آغازین یک دعا را تکرار کرد، اما آنها به معنی و بی فایده بودند، چیزی جز پوسته مرده کلمات نبودند.

    دختر کشیش - جورج ارول
     
    کوکی♥❄، آقا بابایی، سایه و 8 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. Rosie

    تاریخ عضویت:
    ‏15/8/14
    ارسال ها:
    2,011
    تشکر شده:
    14,080
    امتیاز دستاورد:
    113
    زندگی‌ به من آموخت که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست

    راهی‌ و آهی
    هوشنگ ابتهاج
     
    کوکی♥❄، سایه، Amoo Dexy و 8 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. «دو نوع احمق وجود دارد: آنان که به خاطر یک تهدید، از انجام کاری دست می کشند و آنان که گمان می کنند می توانند به کاری دست بزنند چون تهدیدگرانه است.» کتاب شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو

    « از آن جا که زندگی در هر صورت قمار است چرا آدم ریسک نکند؟»«هر قدر زندگی نابسامان تری داشته باشی همان قدر به حقیقت و به اصل و اساس خشن زندگی نزدیک تری.»
    تیمبوکتو از پل استر
     
    کوکی♥❄، سایه، Amoo Dexy و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی
    آدم هایی یافت می شوند که
    راه رفتنشان ، گفتنشان ، نگاهشان و حتی لبخندشان
    در تو بیزاری می رویاند (!)

    جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی
     
    کوکی♥❄، aida_a، سایه و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. همواره اینطور استنباط کرده بودم که از عشق مردن چیزی جز تعبیر شاعرانه نیست .... ان روز عصر , وقتی به خانه برگشتم و خود را بدون دلگادینا یافتم , نه فقط به امکان مرگ در اثر عشق یقین اوردم , بلکه فهمیدم خودم , پیر و بی مونس , دارم از عشق میمیرم . در عین حال , پی بردم وارونه ی این حقیقت نیز معتبر است : لذت ناب ملالم را با هیچ چیز در این عالم عوض نمیکردم . بیش از پانزده سال بی حاصل کوشیده بودم غزلهای لئوپاردی را ترجمه کنم , و فقط ان روز عصر توانستم به عمق مفهومشان پی ببرم :
    " وای بر من , اگر عشق است , چه عذابی دارد "


    خاطـــــره دلبــــــرکان عمگیــن من از گابریل گارسیا مارکز
     
    سایه، AɱïŗRεẕą، Mastaneh و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏3/6/15
    ارسال ها:
    103
    تشکر شده:
    228
    امتیاز دستاورد:
    43
    جنسیت:
    مرد
    چنین گوید ندیم حضرت باری خواجه عبدالله انصاری:
    دل از جان پرسید اول این کار چیست؟ و اخر این کار چیست؟ و ثمره این کار چیست؟
    جان جواب داد که اول این کار فناست و اخر این کار بقاست و ثمره این کار وفاست.
    دل پرسید که فنا چیست و وفا چیست و بقا چیست؟
    جان جواب دادکه فنا از خودی خود رستن است و وفا عهد دوست را میان بستن و بقا به حق پیوستن است.
     
    آقا بابایی، سایه، Amoo Dexy و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏31/1/15
    ارسال ها:
    6,144
    تشکر شده:
    33,853
    امتیاز دستاورد:
    118
    ورونیکا لحظه ای از نواختن دست کشید و به ماری که در باغ بود نگاه کرد. او فقط کت نازکی پوشیده بود و هوای شبانه بسیار سرد بود. آیا دلش می خواست بمیرد؟
    -----------
    -نباید فکر کنم. وانمود می کنم همه چیز طبیعی است، و بعد همه چیز طبیعی می شود.
    ------------
    ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد- پائولو کوئيلو
     
    DaniyaL، Boghz، Amoo Dexy و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. پادشاه گفت: «هیچ نمی‌فهمم. تو خردمندترین آدمیان هستی. از آنچه پیش خواهد آمد باخبری. چرا راهی برای نجات خویش نمی‌اندیشی؟»
    مرلین به آرامی پاسخ داد: «زیرا توشه‌ای از عقل دارم. در نزاع بین عقل و احساس، عقل هرگز پیروز نمی‌شود.»

    جان اشتاین‌بک/ حکایت‌های شاه آرتور و شوالیه‌های نجیبش
     
    ƊЄҲƬЄƦ، مـرجانه، Mastaneh و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏7/7/15
    ارسال ها:
    165
    تشکر شده:
    1,270
    امتیاز دستاورد:
    93
    در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد...
    این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طِبّ و غیرِذالک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند...
    زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است...
    آخر، معشوق را «دلارام» می گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد ؟!...

    این جملۀ خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جایِ اقامت و باش نیست...
    از بهرِ گذشتن است...
    خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد...
    تا راهِ دراز بر او کوته شود...
    و در این پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند...

    فیه ما فیه
    مولانا جلال الدین محمد رومی
     
    اشک قلم، سایه، ƊЄҲƬЄƦ و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.