مترسک مترسکم،عروسکی چوبی و تنها..مترسکم،نابینا و بی جان.. مترسکم،این روزها دل منم مثل دل تــــو گرفته و خنده هایم همه دروغین است. مترسکم،این روزهایم عجیب بوی بی کسی می دهد همچون بازاری که بی مشتری مانده، دیگر از گنجشک های سرمست خبری نیست هر چه هست فقط کلاغ است و کلاغ است و سیاهی.. من یک مترسکم در یک گندم زار پر از خاکستر در حالی که بادها در کمین نشسته اند.. من یک مترسکم با یک قلبی پر از کاه اما این قلب کاهی چنان از آتش درونم می سوزدکه تمام کاه های وجودم را به شعله می کشد.. من یک مترسکم،همان مترسکی که وقتی کلاغی بر روی شانه ام نشست دلم فرو ریخت.. مگر می شود در بین این همه بی کسی،کسی مرا دوست داشته باشد؟! تازه داشت لبخند واقعی ام شکل میگرفت که با ضربه ای که به سرم فرود آمد فهمیدم که من فقط یک مترسکم.. رفیق من خیالت نباشد اینجا جز بی کسی خبری نیست.. وقتی آدم ها خسته ات میکنند از حرف زدن آن وقت میتوانی معنای سکوتم را که بایک لبخند به لبانم دوخته شده را درک کنی.. وقتی آدم ها خسته ات میکنند از راه رفتن و نرسیدن دیگر چه فایده؟! همین یک پا هم اضافی است...
شعر مترسک از عبدالجبار کاکایی مترسک را دار زدند… به جرم دوستی باپرنده! که مبادا تاراج مزرعه رابه بوسه ای فروخته باشد، راست میگفتندکه اینجا “قحطی عاطفه” هاست…
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که درجاست بخند آدمک نغمه آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخند شعر از : خانم نغمه رضایی
مترسک عمریست می ترسانی کلاغ های بخت برگشته ای را که تنهاییشان را خواستند با تو قسمت کنند... اما غافل از اینکه تو خود تنهاترین تنهایی مترسک چه شب ها را که صبح نکردی به امید فردای آزادی اما فردا پس فردا و تنهایی پس تنهایی مترسک کلاغ ها را نترسان مگر نمیدانی دوستان را به وقت تنهایی باید شناخت ...!! آه دوست !! چه واژه ی غریبیست !! عمری مترسک آن عروسک بودم و گنجشک ها را از دور و برش کیش میکردم به مانند تو چه شب ها را که صبح نکردم چه نبودن ها ...
کلاغ پر می زد مزرعه باقی بود دست های مترسک جای دیگری وقتی که ناخواسته باید جنگید با همانی که شاید عین زندگی است علف های هرز رسیده اند به آنجای مترسک کلاغ منتظر است خوشه چین که به دنبالِ ابر می دود... کلاغ نشسته روی شانه هایش مترسک هنوز مردد است ...
مترسکم ، عروسکی چوبی و تنها که وقت ِ دِرو فراموش می شود … مترسکم ، نابینا ، بی جان ، اینروزها دلم مثل دلِ تـــــــو ، گرفته و خنده هایم همه دروغین است مترسکم ، جانم اینروزها ، مثل بازارم بی مشتری مانده ، دیگر از گنجشکان ِ سرمست ، خبـری نیست . هرچه هست ، فقط کلاغ است و کلاغ و سیاهی… ایستادگی کن… به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند…
از مترسکی سوال کردم آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای پاسخم داد در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم اندکی اندیشیدم و سپس گفتم راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم گفت: تو اشتباه میکنی زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد
آی مترسک چشاتو وا کن گندماتو دزدیدن آی مترسک سر و صدا کن که کلاغا رسیدن آی مترسک سر و صدا کن که کلاغا رسیدن نمیدونم دلم دیوونه کیست اسیر نرگس مستونه کیست نمیدونم دل سرگشته ما کجا میگردد و در خونه کیست مو براش میباریدم تا تو خشکی نشینه براش میتابیدم تا تو سرما نشینه مو براش دریا شدم او با برکه میپرید مو براش فردا شدم به گذشته میرسید مو یه دنیا آرزو او جلو پاشو میدید صاف بودم عین دشت ولی باهام صادق نشد مو براش عشق شدم ولی باهام عاشق نشد غرق عشقش میشدم یک دفعه قایق نشد
حاجت به اشارات و زبان نیست مترسک پیداست که در جسم تو جان نیست مترسک با باد به رقص آمده پیراهنت اما در عمق وجودت هیجان نیست مترسک شب پای زمینی و زمین سفرهٔ خالی ست این بی هنری، نام و نشان نیست مترسک تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود چشمان تو حتی نگران نیست مترسک پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ست پایان تو پایان جهان نیست مترسک این مزرعه آلودهٔ کفتار و کلاغ است بیدار شو از خواب زمان نیست مترسک
هوا بس گرم و آفتابیست میان دشت بی مانند زیبای پر از محصول همانجائیکه صدها چشم، صد ها دل، به دنبال حصول نان، به امید درو گندمی زرد و طلایی چهره روز و شب خدا را از تمنای وجود خویش می جویند مترسک با لباس وصله دار خویش لبش خندان کلاهی بر سر و بیدار به روزو شب نگهبان است خدا میداند او در دل چه ها دارد برای گفتن ناگفته هایش ولی ناگفته خود پیداست شرح حال او مترسک خوب می داند درد کودک مظلوم بی نان را مترسک خوب می داند که چند سالیست که پیرخمشده از رنج بی حاصل همان زارع، همان مظلوم بی حامی دلش گرم حضور اوست ولی ای نازنین مردم بدانید مترسک هم دلی دارد تو گویی نه عبث بیهوده می گویی مترسک جنسش از چوب است مگر چوب هم دلی دارد؟ ... کمی اندیشه کن جانم مترسک هم دلی دارد به گاه حس ترس ،به گاه وحشت گنجشکک کوچک مترسک در دلش شوری بپا گردد دلش لرزد غم وغصه تمام جان او گیرد نمی داند خدایا با که گوید او دلش پر درد و احساسست نمیداند چگونه برگزیند او چنین راهی که دشوارست دلش پر خون و سنگین است مترسک خوب می داند درد کودک مظلوم بی نان را مترسک خوب می داند که آن زارع دلش گرم حضور اوست مترسک خوب می داند که او مامور و معذور است ولی او هم دلی دارد .... مترسک عاشق گنجشکک کوچک همیشه اشک می ریزد مترسک پر ز احساس است …. مترسک نازنین دشت ، مترسک عاشق دلخسته ما چند سالیست که دیگرهیچ چیزی را نمی بیند ز بس از عشق آن معشوقه کوچک دلش لرزید و چشمش اشک ماتم ریخت دگر چیزی نمی بیند مترسک کور کورست و دگر چیزی نمی بیند