بی هیچ صدائی می آیند زمانی که نمی دانی در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و… بی هیج نشانی از دلت می گریزند تا تمام چیزی که به یاد می آوری حسرتی باشد به درازای زندگی چه قدر بی رحمند رویاهـا
مـی نـویــسم... به ” تــــــو ” کـــــه میرســـــم مکـــث میکنـــــم انگــار در کـــــنارت چیـزی را جــا گذاشتــه ام در صــدایت ، آرامـــش را در چشـم هایـت ، زندگــی را در ” تــــو ” ، تمام مــــن را به ” تـــو ” کـــــه میرســـــم مکـث میکنـــــم
وقتی او.... تمام دنیــــای منه ... بی انصــــافیــست سهــم مـن از دنیــایم ... فقـط " رویــــا " باشـــد
نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صحبت از تو می شود... نه از ترس حضورت نیست... از آروزی به تو رسیدن است ... از شاید ها و باید ها و از اینکه نمیدانم داشتنت رو عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را