هزار بار آمدیم و رفتیم و هر بار که آمدیم با خود گفتیم : اینجا چقدر شبیه آنجاست که ما قبلا بودیم اما یک بار هم نگفتیم : ما چقدر شبیه همانیم که بارها تکرار شدیم . راستی تو میدانی ما چند بار ؛ نقش زیستن را بازی کرده ایم ؟ باید از مورچه ها بپرسم آنها حافظه خوبی دارند ....... هشتم خرداد 95
سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه نگار می فروشم عشوهای داد که ایمن گشتم از مکر زمانه ز ساقی کمان ابرو شنیدم که ای تیر ملامت را نشانه نبندی زان میان طرفی کمروار اگر خود را ببینی در میانه برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه که بندد طرف وصل از حسن شاهی که با خود عشق بازد جاودانه ندیم و مطرب و ساقی همه اوست خیال آب و گل در ره بهانه بده کشتی می تا خوش برانیم از این دریای ناپیداکرانه وجود ما معماییست حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه
میگفتند : دیوانگی هم عالمی دارد ........... باورم نمیشد ...... تا اینکه ........ اکنون در این عالَم ، عالِمی هستم بی نظیر کلاسهای تدریس دایر کردم امروز « مجنون » نمره 20 گرفت « لیلی » اما همچنان غایب بود ....... یکشنبه 12 مهر 94
وقتی من به دنیا آمدم ، او سی سال کوچکتر از من بود . وقتی او به دنیا آمد ، من سی سال بزرگتر از او بودم . وقتی همدیگر را دیدیم ، من سی سال برایش کوچیک شدم . الان سه سال است که من هی برایش کوچیک میشوم اما در نگاه زیبای او ، هر روز بزرگتر و بزرگتر جلوه میکنم کاش عشق همیشه تکثیر سلولی داشته باشد سه سال است که من سرطان عشق گرفته ام و او مداوایم میکند .............. چهارشنبه 10 شهریور 95
با خودم می اندیشیدم که معنی « قنوت » چیست . نه امروز !!! سالها می اندیشیدم !!! سالهایی که با « قنوت » بازی عبادت میکردم به عادت !!! و سالهایی که ترک عادت نمودم . چه بسیار و مکرر بارهایی که نگاهم به خطوط کف دستم بود و چه آن زمانی که شعاع دیدم از کف دستم فراتر میرفت و گاهی حتی از میان انگشتانم و از پشت شیشه ی پنجره اتاقم شاخه گلی را در میان باغچه ، هدف میگرفت و یادم میرفت که مشغول انجام عادتی مکررم ........ امروز باز دستهایم را نگاه میکردم و انگشتهایم را چیزی کم داشت چیزی که هرگز در تمام این سالها توجه نکرده بودم « حلقه عشق »
با تو گفتم که با من بیامیز نگفتم که با من در آویز ابرو کمان کرده ای ؟ که تیری ز مژگان زنی ؟ شنبه 28 اسفند 95
هزار آرزو به دل می آیی که فقط به یک آرزو برسی : « او » چرا که « او » همان « هَزار » آرزوهای توست . عزیز دل !!! من « سیمرغ » م نه « سی مرغ » « سی مرغ » اگر میخواهی همان کوهپایه باش « قاف » جایگاه تو نیست ...... شنبه 26 فروردین 96
یادم باشد که دیگر به یادت نیایم یاد تو یکجا بند نمیشود و می خواهد مرا به هر سویی بکشد این سو و آن سو و هر سوسو ارزانی خودت مدار گردش تو معیوب است ثبات خورشیدوارم آرزوست .......