هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟ عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند! در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟! هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید! هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟! خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند
لبت نــــه گــــوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟ نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من مبادا لحـــــظهای حتــــی مرا اینگونــه پنداری ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری چــــــه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری چه فرقـــی میکند فریاد یا پژواک جان من چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری محمد علی بهمنی
همواره عشق بی خبر از راه میرسد چونان مسافری که به ناگاه میرسد وا مینهم به اشک و به مژگان تدارکش چون وقت آب و جاروی این راه میرسد اینت زهی شکوه که نزدت سلام من با موکب نسیم سحرگاه میرسد با دیگران نمینهدت دل به دامنت چونانکه دست خواهش کوتاه میرسد میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم تا آهوی تو کی به کمینگاه میرسد! هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر وقتی که سیب نقره ای ماه میرسد شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل طاقی بزن خجسته که دلخواه میرسد حسین منزوی
باز هم دل ز غمت آه کشید غزلی تازه پر از درد رسید مثل یک افعیِ زخمی شده باز غصّه ها سمتِ دلِ خسته خزید رفتی و شعله زدی بر تنِ من دستم از باغ تو یک میوه نچید هر چه فریاد کشیدم که بیا نه تو دیدی و نه گوش تو شنید رفتی اما که ندانم به کجا مثل گنجشک که از بام پرید بیت بیتِ غزلم خون شده باز بس که بیچاره دلم حادثه دید شعرِ "شیدا" همه اش رنگ غم است غزل و مثنوی و شعر سپید امشب آن قدر ز غم سوخت غزل که دگر حرف دلم را نشنید بیش از این تاب ندارد این شعر مثنوی باید و ابیات جدید شریفه محسنی " شیدا "
تمام راه های مانده را مسدود خواهم کرد خودم را بر خلاف میل خود محدود خواهم کرد شبیه جنگل آتش زده از عمد ، می دانم خودم با دستهای خویش، خود را دود خواهم کرد اگر لازم شود جان می دهم پا در رکاب عشق تو را خارج از این اوضاع مرگ آلود خواهم کرد تو را که ماهی آزادی و در تنگ ، جایت ، نیست تو را با دستهای خود رها در رود خواهم کرد تویی که پیله بستی و هوای پرزدن داری تو را امشب رها از بند تارو پود خواهم کرد دلت گیر است می دانم حواست نیست این اطراف تو را من راهی سرمنزل مقصود خواهم کرد تو اهل رفتنی و دل به تو بستم و میدانم تمام زندگی خویش را نابود خواهم کرد #سید_مهدی_نژاد_هاشمی
وقتی بهشت -عز و جل- اختراع شد حوا که لب گشود، عسل اختراع شد! آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت تا هاله ای به دور زحل اختراع شد! آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد! آدم که سعی کرد کمی منضبط شود مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد! «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» اینگونه بود ها..! که بغل اختراع شد!!! #حامد_عسکری
جنگل ثمـــر نداشت ، تبـــــر اختراع شد شيطان خبر نداشت، بشر اختراع شد ! «هابيل» ها مزاحم « قابيل» می شدند افسانه ی« حقـــوق بشر» اختراع شد ! مـردم خيال فخـــر فروشــــی نداشتند شيـئی شبـيه سكه ی زر اختراع شد فكر جنايت از سر آدم نمی گذشت تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد با خواهش جمـــاعـت علاف اهـــل دل چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد ! اينگونه شد كـــه مخترع ازخيـــر ما گذشت اينگونه شدكه حضرت ِ «شر» اختراع شد ! دنيابه كام بود و … حقيقت؟مورخان ! ما را خبـــــر كنيد؛ اگر اختـراع شد !! (علی اکبر یاغی تبار)
روی تو آرام، چون خلقِ جهانی کرده است این دلم بارِ دگر با تو تبانی کرده است ... دامنِ احساسِ من رنگینتر از هر غنچه ای در هوایِ عشقِ تو دل زندگانی کرده است ... خلوتم تاریک بود اما خیالِ وصل تو آسمان هر شبم را کهکشانی کرده است ... عشقِ ما گشته حکایت بر دلِ این روزگار این حکایت رازِ ما را جاودانی کرده است ... شهره ایلواری
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده بسته کمر بندگی تو همه احرار از سر کله خواجگی و کبر نهاده دستان دو دست تو به عیوق رسیده آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده ابدال شکسته همه در راه تو توبه زهاد گرفته همه بر یاد تو باده مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته چشم از فیروزههای اصفهان برداشته حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش از غزلهای من آتش به جان برداشته عشق مدتهاست این روح سراسر درد را برده بر بام جنون و نردبان برداشته فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد جفت معصوم تو را از آشیان برداشته بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت کیسه باروت از ستارخان برداشته #حامد عسگری