در این عهد از وفا بوئی نمانده است به عالم آشنارویی نمانده است جهان دست جفا بگشاد آوخ وفا را زور بازویی نمانده است چه آتش سوخت بستان وفا را که از خشک و ترش بویی نمانده است فلک جائی به موی آویخت جانم کز آنجا تا اجل مویی نمانده است به که نالم که اندر نسل آدم بدیدم آدمی خویی نمانده است نظر بردار خاقانی ز دونان جگر میخور که دلجویی نمانده است خاقانی
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت حافظ
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست زنده آنست که با دوست وصالی دارد من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
از یاد رفته یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند خود ندانم چه خطائی کردم که ز من رشته ی الفت بگسست در دلش جائی اگر بود مرا پس چرا دیده به دیدارم بست هر کجا می نگرم، باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده درد عشقست که با حسرت و سوز بر دل پر شررم چیره شده گفتم از دیده چو دورش سازم بیگمان زودتر از دل برود مرگ باید که مرا در یابد ورنه دردیست که مشکل برود
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه میسازد مپرس از من چرا در پیلهی مهر تو محبوسم که عشق از پیلههای مرده هم پروانه میسازد به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی؟ گفتم: پرستویی که هر جا مینشیند لانه میسازد مگو شرط دوام دوستی دوریست٬ باور کن همین یک اشتباه از آشنا بیگانه میسازد... #فاضل_نظری