شروع موضوع توسط Αli язza 12/6/13 در انجمن اشعار
دلم گرفته از این حرف های تکراری کجاست مونس و هم نوا و غمخواری
یاد میکرد گر آن سرو برازنده مرا باز می ساخت پس از مرگ خدا زنده مرا
ای که رُخَت آتشی بر دل و جانم زده صید کن این بنده را ، آب حیاتم بده
هر چه از خوبی تو وصف کنم خوبتری نتوانم کنم این شرح غلط را تصحیح
حیف و صد حیف از آن طرف گلستان که بود خالی از زمزمه مرغ خوش الحان آنجا
آسوده خاطرم اگر ، از باب چشم اوست کاین لامروت به کسی رحم کِی کند ..
در من هیاهیویی است به بلندای سکوت میشنوم هردم صدایش را من در سکوت
تهمت ِ سنگدلی میزند و بی خبر است آتشی زیر سکوتم ، جگرم را بگداخت
تو آن گلی که به دام غمت هزارانند به چین زلف تو دلبسته گلعذارانند
دلم گرفته دلم سخت گرفته آخر ای خدای مهربان دلم تاب اینهمه غم ندارد............
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.