دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم در قیر شب است رخنه ای نیست دراین تاریکی در و دیوار به هم پیوسته سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدم ها سر به سر افسرده است روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد می کنم هر چه تلاش او به من می خندد نقشهایی که کشیدم در روز شب ز راه آمد و با دود اندود طرح هایی که فکندم در شب روز پیدا شد و با پنبه زدود دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است جنبشی نیست دراین خاموشی دست ها پاها در قیر شب است...
و خاطرات نه مجال گریز میدهند، نه رخصت خلوتی. خاطرات روح تو را می درند در رخوت سرد روزهایت، چنان بارانیات می کنند که برگریزان سهم تو میشود.. خاطرات از تو و لحظه هایت عبور می کنند، می دوی و می دوند و نمیدانی کدامیک زنده تر است...!
خوابت را دیدم ، برگشته بودی.. عطرت در هوا پیچیده بود طعم گس نوازشِ دستانت روی گونه هایم نشسته بود مرا آنطور که میخواستم دوست داشتی.. شده بودی همانی که حسرتش را می خوردم.. داشتی باز دل مرا با خودت می بردی.. که "صبح" به "کابوس" بازگشتت پایان داد . . .
شعری را اگر فهمیدی بدان که بسیار غمگینی و با شعری اگر زیستی بر تو بشارت باد که روزی در تنهایی خواهی مُرد... "مارک استرند"
فرق بزرگ آدم ها آنجایی است که فن پنهان کردن را از یکدیگر یاد میگیرند آدم ها یاد میگیرند که تمام آن چیزی که به سرشان آمده است را پشت به پشت پنهان کنند پشت لباس های مارک دار و رنگ و وارنگشان پشت صورت صاف و شش تیغه شان پشت آرایش غلیظ چشم هایشان پشت شوخ طبعی های روزمرهیشان پشت تمام معاشرتهای معمولی روزانهشان که برای طبیعی جلوه دادنش سالها زحمت کشیده اند پشت خنده هایی که روزها تمرین و ممارست خرج اش کرده اند تا واقعی و حقیقی بنظر برسد. آدم ها، سرنوشت ها و زندگی های زیادی را به نظاره نشستم اما میدانید فکر میکنم باید تصویر آدم های واقعی یا واقعیت آدم ها را درست زمانی به تماشا بنشینیم که دَرِ اتاق هایشان را به روی ما می بندند همین ...