پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند تقویمها روز مبادا را نمیفهمند دریا برای مردم صحرانشین دریاست ساحلنشینان قدر دریا را نمیفهمند
پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است شیرینی وصل را نمیدارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است
سایهام بود ولی خستهتر از پیکر ِ من دل به تهماندهی نوری که نمیتابد بست تیر ِ غیبی که بنا بود مرا... خورد به او سایهام از خود ِ من زودتر افتاد و شکست...
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر ای دل بیا که این همه اجر وفای توست ابتهاج