ناودانها شرشر باران بی صبری ست آسمان بی حوصله، حجمِ هوا ابری ست کفشهایی منتظر در چارچوب در کوله باری مختصر لبریز بی صبری ست پشت شیشه میتپد پیشانی یک مرد در تب دردی که مثل زندگی جبری ست و سرانگشتی به روی شیشههای مات بار دیگر مینویسد: «خانهام ابری ست» قیصر امین پور
شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی هر شکستی که به هرکس برسد از خویش است گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامهای بود که بر قامت او دوخته بود ... به به عجب شعری از جناب حافظ ...
میان اینهمه تعبیر و مضمونهای تکراری چه شعری از تو بنویسم که دست از قهر برداری ؟ نصیب عاشق و معشوق از اندوه یکسان است تو با خود دشمنی وقتی که با من دشمنی داری ...
تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تو را من چشم در راهم شباهنگام ... جناب نیما
میکنم، تنها؛ از جاده عبور: دور ماندند ز من آدمها سایهای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غمها #سهراب_سپهری