غروب چشم هايت طلوع درد هاي بي نهايت من است با من اگر غريبه اي بيگانه اگر با دستهاي مني به احترام دلتنگي باران چشم هاي اسيرم چتري بردار ميترسم آرزو هايت خيس باران تنهايي شب دلتنگ من شوند
پسرك خم شد از بركه اي كه كنار آن ساعتها به آسمان خيره شده بود جرعه اي آب خورد آن طرف روي سبزه ها دختري نشته بود تاج گل سفيدي بر سر داشت زيبا بود پسرك مشتي آب برداشت ميخواست تصوير دختر را در آن مشت آبي كه برداشته بود ببيند دستانش از شوق لرزيد آب از دستش ريخت تصوير محو شد برگشت تا دختر را نگاه كند او رفته بود همان لحظه كه دستان پسر لرزيد دختر نيز از شرم رفته بود تاج گلش جا مانده بود يك يادگاري از يك عشق جاودانه
تمام عشق و دوست داشتن مرا با سوالي ساده سنجيد ، بي آنكه بداند اين چشم تب دار من به چه انديشيد ، آري تمام من در يك سوال ساده حل شد ، گم شد ، بي رنگ ، چگونه ميشود آيا خداي من ، با او باشي ، براي او گفته باشي ، در حسرت ديدارش ، شب ها را زنده نگاه داشته باشي ، به تكرار دوستت دارم ها ترانه ساخته باشي اما او ، تو را ، تمام وجود تو را در سوالي خلاصه كرده باشد ؟ ببار بغض من ، بر زمين ترك برداشته قلب من ، دير زمانيست كه عادت كرده ام آنكه بسيار تو را مي گفت دوست دارم ، پيش از رفتن مهمان ها خواهد رفت آن هم براي هميشه ، پس بزن باران كه دل را خون كردن
گریه ی بیچاره ی شوریده حال خنده ی یاران و دوران وصال بگذرد ایام عشق و اشتیاق سوز خاطر ،سوز جان ،درد فراق شادمانی ها ، خوشی ها غنی وین تعصب ها و کین و دشمنی بگذرد درد گدایان ز احتیاج عهد را زین گونه بر گردد مزاج این چنین هرشادی و غم بگذرد جمله بگذشتند ، این هم بگذرد خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت بگذرد هم عمر این شوریده بخت حال ، بین مردگان و زندگان قصه ام این است ، ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست س در پی یک خاطر محنت کشی ست زینهار از خواندن این قصه ها که ندارد تاب سوزش جثه ها بیم آرید و بیندیشید ،هان ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان پند گیرید از من و از حال من پیروی خوش نیست از اعمال من بعد من آرید حال من به یاد آفرین بر غفلت جهال باد
هجوم دلتنگي ها، شب مرا به جنون دوست داشتن نفس هايت در باور ترك برداشته مشق سياه من وا ميدارد كجايي خاطرات گم شده ام جا مانده اي ؟ من براي پر كشيدن به تپش قلب تب دار تو چه بسيار نياز مندم من از كوچ غريب جاده ها به حس تلخ نبودنت رسيده ام سفر را كه نقش زد در بوم زندگاني من نفرين بر نگاهش مرا بي صدا كرد ...
دلگيرم من از مرام اين زميني ها ي دل فروش بگو مرا بهاي چه فروخته اي كه از تب لب هاي من باران نيازت بر غم بي كران خاطراتم مي بارد دلگيرم من از من تو را از من آغاز كرد و در تو رها ببار بر بخت من ابرك سياه چشم هاي پرستو بگذار رفته باشم من از عبور خود در طلوع او
يه وقتها آدم خودشم نميدونه چش شده ..چي ميخواد...فقط ميدونه كلافه است..انگار يه چيزي گم كرده عصري كنار پنجره ايستاده بودم و داشتم به كوچه نگاه ميكردم...هيچكس از كوچه عبور نميكرد. حس كردم اين كوچه هم دلش خوشه به آدمهايي كه گهگاهي ازش عبور ميكنن يا بچه هايي كه با توپ پلاستيكي شون ته كوچه گل كوچيك بازي ميكنن اما اين كوچه هم وقتي كسي ازش يادي نكنه دلش ميگيره مثل من... چقدر منتظر بودم كه يه نفر آشنا از سر كوچه پيداش بشه و براي دو چشم منتظر من دستي بتكاند. اما دريغ....چشمم ساعتي به راه بود و كسي نيامد اصلا قرار هم نبود كسي بيايد..و باز هم من ماندم و سكوت وحشت فزايم. به آسمون نگاه كردم ديدم اونم مثل من و كوچه دلش گرفته يهويي بغضم تركيد
یادم نمیرود ! چطور از شکستن آن همــه بغض بــیسوال به نــمنــم همیــن گریــههای گلوگیر رسیـدهام چه علاقــهای، چه شوقــی، کدام تماشــا!؟اصلا به تــو چه حالا بــرو دمی در برابرِ باد بایست گوش کن ببین کی باران خواهد آمد.
كاروان رفت من از همسفرانم دورم دور به اميد وصال تو امشب تمام روز ها را به خورشيد ديروز بخشيده ام چه روز غريبيست امروز بغض آسمان چشم هايم ترك برداشته اند همه لحظه هاي من بارانيست در باورم نميشود باز هم آن كه جا مانده است منم ....