در اینترنت بیوگرافی های کاملی از هر کرکتر وجود دارد ولی در این سری مثاله های سعی می کنم از بیشتر کاراکتر ها توضیح کوتاهی بدهم و شما را بیشتر با آن ها آشنا کنم.دنیایی که در هر دقیقه چندین بازی عرضه می شود ، هر شخصیت محبوب تر از دیگری، یکی جسور تر از دیگری و…. دنیایی که تقریبا بی نهایت بازی در آن وجود دارد.هر بازی دل نشین تر از دیگری. در بین این همه بازی شاید فقط و فقط چندین کاراکتر از همه برتر و قوی تر باشند. در این مقاله نگاهی کوتاه به هر یک از آن هامی پردازیم.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم کریتوس:یکی از خشن ترین ، بی رحم ترین،قدرتمند ترین ، خطرناک ترین ، کینه ای ترین شخصیت دنیای گیم است.کریتوس یک شخصیت ساختگی بر اساس اساطیر یونانی در سری بازی رایانهای خدای جنگ است که برای اولین بار در سال ۲۰۰۵ ظاهر شد، و در نسخههای دوم و سوم آن یعنی خدای جنگ ۲ و خدای جنگ ۳ نیز حضور داشت.کریتوس و برادرش در یکی از دهکدههای کوچک یونان قدیم به نام اسپارتا به دنیا آمدند. به خاطر ناشناس بودن پدر کریتوس خانواده کوچک او همیشه مورد توهین و اذیت سایر مردم قرار میگرفت. وقتی دو برادر کمی بزرگ تر شدند کریتوس به علت تواناییهایش در جنگیدن به خدمت ارتش اسپارتان درآمد ولی برادرش به علت مریض حالی و ناتوانی به کوههای اسپارتا برای گذران باقی عمرش فرستاده شد. برادر کریتوس در همانجا مرد و به دنیای مردگان رفت. کریتوس بعد از مدت کوتاهی فرماندهی یک لشکر ۵۰ نفره را به عهده گرفت که بعدها این تعداد به چند هزار نفر افزایش یافت و همه برای افتخار اسپارتان میجنگیدند. تا اینکه روز جنگ با لشکر عظیم بارباریان فرا رسید. این دلیل اصلی وحشی شدن کریتوس است و همین برایش به یک کینه تبدیل شده و همین باعث شدبه خانواده خود نیز رحم نکند! کریتوس را به نام بی دل هم می توان گفت. او یکی از قدرتمند ترین و خشن ترین کاراکتر بازی هاست.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم ۲-مامور ۴۷:اینکرکتر در تمام سری بازی های هیتمن حضور داشته. وی یک کلون ژنتیکی تقویت یافته می باشد و برای کشتن افراد تمرین داده شده است,اسم مامور از دو رقم آخر بار کد درج شده بر روی سر او گرفته شده است.بار کد این کلون ۶۴۰۵۰۹-۰۴۰۱۴۷ می باشد.مامور ۴۷ یک تفنگدار اجیر شده می باشد و برای سازمان International Contract Agency کار می کند.او نیز تقریبا بدون دل است و هیچ چیز برایش مهم نیست. او به زبان های روسی،انگلیسی و فرانسوی صحبت می کند. این کاراکتر یک آدمکش کش حرفه ای است و کسی به پای او قدرت انجام این شکل آدم کشی را ندارد! آنقدر در این بهره تخصص دارد که کار روز مره اش همین است.( اطلاعاتی از خانواده این کرکتر نیست چون او یک کلون زنتیکی می باشد!)
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم ۳- الطائر:ASSASSINS CREED 1 بازی که آی پی جدیدی از یوبی سافت بود. کرکتر اصلی این بازی الطائر بود که با دلاوری ها و رزمندگی ها و جان قشانی هایش بسیار سریع جایی در دل همه گیمر ها باز کرد. نام کامل او الطائر بن لا َأحد است. او یک حشاشی حرفه ای بود که در خاور میانه زندگی میکرد که بعد از مدتی توانست لقب استاد بزرگ رابه دست اورد. وی از اجداد دزموند مایلز می باشد.الطائر از زمان تولد خویش قرار بود که یک قاتل شود و توانست در سن ۲۵ سالگی لقب استاد قاتلان را به دست آورد.اما سپس ورق برگشت.المعلم به او ماموریتی داد تا سیب عدن را از دست روبرت دِی سابله رها سازد و به المعلم تقدیم کند. اما در این ماموریت شکست خورد که باعث شد روبرت همراه با شوالیه های هیکل به دژ آنها در مصیافحمله کند.به دلیل این سهل انگاری المعلم مقام الطائر را به نوآموز کاهش داد. بعد از این واقعه وی الطائر را برای جبران وقایع اخیر به ماموریتی فرستاد.المعلم به او دستور داده بود که ۹ نفر از معبدی ها که نفوذ زیادی بر بیت المقدس داشتند را به قتل برساند.وی با انجام این کار توانست کشور را از وجود معبدی ها پاک کند.اما بعدا به حقیقتی دست یافت که بسیار از این واقعه شوکه شد .او دریافت که المعلّم نه برای اینکه با نظریه های معبدی ها مخالف است دستور قتل آنها را داده بود، بلکه در حقیقت می خواست خودش به تنهایی به آن نظریه ها جامۀ عمل بپوشاند. الطائر بعد از کشتن المعلم توانست به مقام استاد بزرگ اساسیون برسد و آنها را به مقاصد روشن برساند. الطائر توانست سرنوشت مردم خود را عوض کند و اساسیون با فرمان های او توانستند زندگی خود را بهتر سازند.او این کار را از طریق نوشتن دستنوشته (Codex) های {دستنوشته های الطیر دارای نکاتی بودند که استفاده از انها باعث پیشرفت در زندگی میشد}افسانه ای انجام داد که مردمان او این دست نوشته ها را سر لوحه ی زندگی خود قرار دادند.نام او هنوز سر زبان مردم است و کار های وی توانست تاثیرات بسزایی در دوران خویش بگذارد. او با سلاح های خودش بسیار قدرتمند می شد و تقریبا شکت دادنش غیرممکن بود.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم ۴- اتزیو آئودیتوره دا فرینتزه:اگر الطائر را بگوییم نباید اتزیو را فراموش کنیم! اتزیو متولد ۲۰ ژوئن ۱۴۵۹ میلادی(قرن پانزدهم و دوران رنسانس) در فلورانس ایتالیا، فرزند جیووانی آئودیتوره، از نوادگان الطائر و جد دزموند مایلز است. اتزیو از نجیب زادگان فلورانس است که زندگی مرفه و دوستان زیادی دارد تا این که حادثه ای زندگی او را تغییر می دهد. اتزیو و خانواده اش دچار توطئه خیانت تمپلارها می شوند و پدر(جیووانی) و هر دو برادر اتزیو(فدریکو و پتروچو) اعدام می شوند. اتزیو فرار می کند و به همراه مادر و خواهرش (کلاودیا) به ویلای آئودیتوره(مونتریجونی) پناه می برند.اتزیو در انتهای داستان فرقه اسسین ۲، به کمک دوستانش موفق به انتفام گیری از قاتلین پدر و برادرانش می شود. او در نسخه های BROTHERHOOD و REVELATIONS نیز حضور داشته. او از الائر سریع تر و چابک تر است. مهارت اصلی او در استفاده از میله های تیزی از لای دستانش در می آید بوده و اگر دقت کنید در هر نسخه ای که وجود داشته میله های تیزش بیرون است! او در سال ۴ در سن ۶۵ سالگی در میدان شهر فلورانس بر اثر سکته قلبی درگذشت.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم ۵-ساموئل سم فیشر:splinter cell، بازی که همه آن را می شانسند و کرکتر اصلی آن سم فیشر فردی حرفه ای در هر زمنیه ی مخفی کاری است.او یکی از باتجربه ترین افراد در تشکیلات U.S. Intelligence network. بود. قبل از ورود به تشکیلات بسیار پیشرفته و سری Third Echelon او یکی از افراد بسیار ارزشمند CIA و نیروی دریایی آمریکا بوده است. فیشر یک متخصص در تاکتیک های مخفی کاری و بسیار خبره، در هر دو حالت مسلح و غیر مسلح است. اکثر ماموریت های او در طول شب و به صورت انفرادی انجام می شود. به زبان های بسیاری از جمله، روسی، کره ای، عربی، چینی، فارسی و اسپانیایی مسلط است. او تنها صاحب یک فرزند به نام سارا (تولد، ۳۱ می ۱۹۸۵) از ازدواجش با Regan شده است.اطلاعات زیادی از اوایل زندگی سم در دست نیست؛ اما گفته شده که او در جوانی برای مدت کوتاهی در یک مدرسه نظامی آموزش دیده شده؛ بعد از مرگ پدر و مادرش به مدت ۲ سال به فعالیت سیاسی مشغول بوده و یکی از بزرگان و منتقدان سیاسی بوده است. مدارک موجود در مورد گذشته و فعالیت های پیشین او از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰ محرمانه است. تنها مواردی از مدارک درز پیدا کرده که نشان دهنده فعالیت زیاد او در خط مقدم و در نقش جاسوس بوده است. در خط های مقدم سم نه تنها جان سالم به در برده بلکه بعد از آن به صورت مصمم و جدی و قدرتمند به پیشرفت های خود ادامه داده است. سم در تمام کار هایش خونسردی کامل را داراست، از دروغ بیزار است و همیشه روراست بوده است. تمامی مشکلات شخصی اش رو خود حل می کند و از کسی کمک نمی خواهد. برای کسی که او را برای اولین بار ببیند متوجه اخلاقیات غریزی او می شود: شخصی خونسرد، کم حرف و البته بسیار هوشیار. بر خلاف بسیاری از ماموران او یک فرضیه گرای کور و بدون فکر نیست، و تا دلیل یا منطقی برای انجام کاری نداشته باشد، آن را انجام نمی دهد. او به توانایی هایش کاملا آگاه هست و به عقیده خود نجات یافتنش در بعضی موارد هدیه ای از طرف شانس بوده است. کاملا به این که یک انسان هست و میتواند سقوط کند ملتفت است و البته هیچ وقت دوست ندارد بمیرد و اضافه کنم از شوخی های تاریکی هم بدش نمی آید. کل دوران بلوغش در تمرینات سخت و تاکتیکی سپری شده و حالا آن تمرینات بخشی از غریزه او شده اند. در زندگی روزمره خود نیز این غرایز را حس می کند اما همیشه سعی در پنهان کردنشان دارد. در مقابل برای به دست آوردن نتیجه عالی در کار، بخش هایی از طبیعت خود، مثل احساسات را کنار می گذارد تا موفقیت ماموریتش همراه با جایزه ای برای مهارت هایش باشد. فردی کم حرف، و در زمان ماموریت تا زمانی که لازم نباشد حرف نمی زند و این کارها او را به آنچه که می خواهد نزدیک می کند. هیچ علاقه ای به شهرت و فخر ندارد و اگر کاری را انجام می دهد به خاطر آن است که می داند آن کار ضرورت دارد و عواقب مثبتی در پی خواهد داشت.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم [h=2]Rebbeca Chambers[/h] "اسمم ربکا چمبرزه ، اما برای تو افسر چمبرزم." این اولین سخنان ربکا در معرفی خود به بیلی بود. ابتدا به معرفی مشخصات کلی می پردازیم: تاریخ تولد : 1980 گروه خونی : AB جنسیت : مونث قد : 1متر و 60 سانتی متر نژاد : سفید پوست شغل : پزشک S.T.A.R.S. وضعیت تاهل : مجرد وضعیت فعلی: زنده پیشینه: دختری با استعداد که توانست در سن 18 سالگی از دانشگاه فارقالتحصیل شود.توانایی او در شیمی و داروشناسی باعث عضویت او در S.T.A.R.S. و جوانترین عضو در تیم براوو شد. حوادث منطقه Arklay : "اولین ماموریتم و تقریبا من از دستورات سرپیچی کردم. احتمالا برام گرون تموم بشه." - ربکا چمبرز در بیست و سوم جولای 1998 ربکا به همراه تیم براوو برای بدست آوردن اطلاعاتی از یک جنایت مخوف به کوه های Arkley فرستاده می شوند. در حین جست و جو آنها متوجه یک کامیون نظامی که حامل گاردهای ویژه ارتشی و نیز اطلاعاتی از یک زندانی به نام Billy Coen بود می شوند که طبق گذارشات در این زندانی برای اعدام راهی منطقه نظامی بوده است. در ادامه جستجوی منطقه ربکا متوجه قطار Ecliptic Express از تشکیلات سازمان سری Umbrella می شود. ربکا تصمیم می گیرد که به تیم در مورد یافته خود گذارش ندهد چون اعتقاد داشت خود میتواند کارها را پیش ببرد. ربکا در اولین ورود خود به قطار با صحنه عجیبی از یک مسافر روبرو می شود.مسافر تقریبا به یک زامبی شبیه بود که احتمال حمله ناشناخته ای به قطار را میداد. او توانست در مقابل زامبی از خود دفاع کند و اولین ملاقاتش را با زندانی فراری، بیلی داشته باشد.بعد از رسیدن گذارشی از مرگ Edward Dewey (عضو تیم براوو) توسط یک حیوان تغییر یافته مقدمات تشکیل تیم موقت شامل ربکا و بیلی فراهم شد. قطار دوباره شروع به حرکت می کند اما اینبار به وسیله دو عضو زبردست و نابغه امبرلا یعنی Wesker و Birkin . سر انجام قطار به یکی از مناطق فوق سری آمبرلا رسید.ربکا و بیلی با کمک همدیگر از بسیاری موانع و تلهها عبور و جان خود را در مقابل محصولات سری و غیر قانونی آمبرلا که شامل موجودات جهش یافته ساخته شده توسط آمبرلا بود حفظ کردند.در طی این جریانات ربکا رفته رفته اعتمادش به بیلی بیشتر شد و حتی تا جایی که او تصمیم گرفت به رئیس خود Enrico Marini وقتی در مورد محل بیلی از او سوال کرد دروغ بگوید.در ادامه آنها خود را بر روی واگنی که به قسمت آزمایشگاه زیرزمینی سازمان آمبرلا می رفت یافتند و سرانجام خود را به تحتانیترین قسمت آزمایشگاه رساندند.در آنجا با مقصر اصلی تمام این گند کاری ها به نام James Marcus آشنا شدند.جیمز یکی از بنیانگذاران شرکت آمبرلا بود که توسط شاگردش مورد خیانت قرار میگیرد.اما بعد به واسطه انگل هایی که با ویروسی به نام Progenitor Virus آلوده شده اند دوباره به زندگی باز میگردد.مارکوس تبدیل به ملکه انگل های میشود. هر چند به نظر می رسد که مارکوس در مقابل سلاحهای گرم مقاوم است، اما ربکا و بیلی متوجه می شوند که او در مقابل نور آفتاب آسیب پذیر است. در نتیجه بیلی خود را برای او طعمه قرار میدهد تا ربکا بتواند دریچه سقف را باز کرده و با نور خورشید برای همیشه به زندگی مارکوس پایان دهد. رویداد های امارت : "تو همون کار رو برای منم انجام می دی، نه؟" ربکا خطاب به کریس. بعد از حوادث آزمایشگاه آمبرلا ربکا و بیلی از هم جدا شدند و ربکا پلاک بیلی را برای یادگاری پیش خود نگاه داشت.بعد از آن ربکا با باقیمانده تیم براوو در امارت قرار گذاشتند.او در یکی از اتاق خواب های به خواب عمیقی فرو رفت و بعد از دیدن کابوسی از خواب پرید. سپس با Richard Aiken به دنبال کاپیتان Enrico Marini به جستجو در امارت پرداختند.اگر چه با برخورد به یک عنکبوت غول پیکر جستجوی آنها متوقف شد. بعدها تیم آلفا از استارز برای نجات تیم براوو وارد امارت می شوند.ربکا اول از همه با برجسته ترین عضو آلفا یعنی کریس ملاقات میکند. این دو تیم جدید را تشکیل میدهند. البته مشروط بر اینکه در صحنه هایی که مربوط به ربکا می شود، او همه چیز را برعهده بگیرد. (مثلا نواختن پیانو و ترکیب گیاهان دارویی). عاقبت این دو پی به کارهای فرمانده تیم آلفا Albert Wesker بردند که عامل اصلی مرگ بسیاری از اعضای S.T.A.R.S و نیز شخصا عامل قتل فرمانده Enrico Marini می باشد.در پایان داستان ربکا و کریس نقشه وسکر را بر آب کرده و ربکا دستگاه انهدام داخلی آزمایشگاه که توسط خود وسکر کار گذاشته شده بود را فعال کرد.سپس ربکا،جیل،بری و کریس به وسیله هلیکوپتر تیم آلفا از محل دور می شوند. ربکا بعد از بازگشت از این سفر پرماجرا گزارشات را مبنی بر اینکه بیلی کوان در طی جریانات اتفاق افتاده مرده است، تکمیل کرد.محل و موقعیت ربکا تا کنون نامعلوم مانده اما چیزی که معلوم است، در جریانات RE2 و RE3 در راکون سیتی نبوده است. پیدایش : ربکا چمبرز یکی از دو قهرمان اصلی بازی Resident Evil 0و در کنار بیلی داستان بازی را در پشت کوههای ارکلی هدایت می کرد. او در RE 1 در هر دو خط داستانی کریس و جیل نقش داشت. و دوباره در بازی Resident Evil Umbrella Chronicles به یکی از کاراکتر های اصلی ظاهر شد و بخش هایی از بازی قبلی را کامل تر کرد. درRE2 نیز تنها به چند تکه کاغذ در مورد ربکا محدود شد. در اولین بازی از ربکا مدل و صدای او را به ترتیب، یک مدل ناشناس به نام "Linda" و "Lynn Harris" برعهده داشتند.در نسخه ژاپنی نیز Reiko Tagki صداپیشگی او را انجام داد. در نسخه remake که در سال 2002 داده شد "Hope Levy" و درResident Evil 0 "Riva Depoala" بازیگر کانادایی مدل او را بازی کردند. مرگ ربکا : چند راه برای مرگ ربکا در نظر گرفته شده.در مورد اول اگر کریس در یک زمان مشخص شده که صدای فریاد ربکا میآید نتواند خود را به او برساند سر ربکا توسط Hunter از تنش جدا خواهد شد. (در نسخه remake سر او جدا نمی شود و در لحظه ای که برای فرار تقلا می کند hunter فقط کردن او را میبرد.) شیوه دوم مرگ ربکا زمانی است که با Tyrant بر روی پشت بام مبارزه خواهید کرد. در حین مبارزه تایرنت ربکا را گرفته و از زمین بلند می کند. در این لحظه بازیکن باید ربکا را نجات دهد و در صورت عدم موفقیت تایرنت ربکا را خواهد کشت. اما در کل، و در داستان اصلی ربکا زنده میماند. مدل لباس های ربکا : در RE Original ربکا یونیفرم اصلی استارز را پوشیده بود. یک تیشرت و شلوار سبز رنگ به علاوه یک جلیقه ضدگلوله سفید رنگ.بر پشت جلیقه آرم + به عنوان پزشک وجود دارد. او همچنین یک جفت دستکش و پوتین سیاه رنگ بر تن دارد. که در نسخه های Remake و RE 0 گوشواره های سفید رنگ نیز به او اضافه شدند.REirector’s Cut نیز حاوی همان یونیفرم با رنگ جدید می باشد. در نسخه Reamke لباس جدید کابویی به رنگ قهوهای به همراه چکمه وجود داشت که در RE0 نیز گذاشته شدند. در ضمن یک خالکوبی به روی بدن وی اضافه شد که در شماره 0 و نسخه DS بازی به کرات دیده شد.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم [h=2]Dante[/h] دانته شخصیت اصلی سری بازی های Devil May Cry و یک دو رگه ی انسان/شیطان میباشد. او فرزند اسپاردا و اوا و نیز برادر دوقلوی ویرجیل می باشد.گذشته دانته : بعد از مرگ (ناپدید شدنش) پدرش، دانته و خانواده اش مورد تهاجم شیاطین قرار گرفتند. در همان حال ویرجیل ناپدید و مادرش کشته شد. پس از نجات یافتن دانته از این مهلکه او تمام وقت خود را صرف یاد گیری و کنترل قدرت های خود کرد تا انتقام خانواده اش را بگیرد و همان هدف پدرش را دنبال کند. بعد از یادگیری کامل او مغازه ای نیز برای شروع کارش باز کرد. ظاهر دانته : دانته همانند پدر و برادرش دارای موهای سفید می باشد که این رنگ تنها میراث باقی مانده از خانواده او می باشد و اکنون همه او را با این مشخصه می شناسند. او به ظاهر خود خیلی اهمیت می دهد و لباس های مورد علاقه اش حاوی یک کت قرمز رنگ و شلوار سیاه رنگ می باشد. (اما از پیراهن های متفاوت استفاده می کند.) پیدایش دانته : در شماره اول و آغازین بازی دانته توسط تریش استخدام می شود؛ زنی مرموز که هدفش همانند مادر مرحومش جلوگیری از بازگشت پادشاه شیاطین، Mundus می باشد. نقشه او فرستادن دانته برای کشتن گارد های موندوس بود حتی اگر به قیمت جان دانته تمام می شد، اما با این کار او راه خود را برای رسیدن به موندوس هموار می کرد. در همین راستا دانته با برادر خود ویرجیل روبرو می شود. شخصی که اکنون برای موندوس کار می کرد و در پی کشتن دانته بود. از آن سمت تریش که به نحوی دیدش به دانته عوض شده بود از هدف اصلیش دست کشید و به کمک دانته رفت تا بعد از نجات او به کمک هم موندوس را تا ابد در دنیای شیاطین زندانی کنند. بعد از آن ماجرا تریش نیز همکار دانته شد. یعنی شغل شریف سلاخی شیاطین. بعد از موفقیت نسخه اول زیاد هم دور از انتظار نبود که کپ کام به سراغ نسخه دوم این بازی برود. در شماره دوم بازی کارگردان نسخه اول (Hideki Kamiya) حضور نداشت و این پروژه به دست گروهی جداگانه سپرده شد و آن گروه نیز مسیری جدا را انتخاب کردند. شخصیت دانته به کلی عوض شد. اینبار دانته کمتر حرف میزد و آن غرور همیشگی دانته غایب بود. در شماره دوم تمرکز اصلی بازی بر روی کمک به شخصی به نام Lucia بود، برای مقابله با Arius یکی از بزرگترین تاجرین بین المللی که قصر داشت با استفاده از قدرت شیاطین دنیا را به تسخیر خود در بیاورد. در پایان بازی دانته باید وارد دنیای شیاطین میشد تا سرکرده شیطان ها را از فرار متوقف کند، اما دروازه ها بسته شدند و دانته به تله افتاد. دانته بعد از اینکه متوجه شد دیگر راه بازگشتی به دنیای انسان ها وجود ندارد، تصمیم گرفت به عمیق ترین مکان این دنیای شیطانی برود. ( بعد از پایان بازی و نمایش صفحه Credits یک کات سینس اضافی به نمایش در می آید که Lucia در دفتر دانته بر روی صندلی نشسته و با شنیدن صدای موتور سیکلت دانته به سمت بیرون میدود). شماره سوم بازی Devil May Cry 3: Dante's Awaking، بیشتر به سمت شماره اول بازی سوق گرفت و دانته جوان و از خود راضی ما بازگشته بود. هرچند شماره سوم نیز توسط گروهی که شماره دوم را ساخته بودند، ساخته شد اما این شماره خیلی به DMC1 نزدیک بود و میتوانست موفقیتی دیگر برای این سری به ارمغان بیاورد. در این شماره بازی کنان میتوانستند از صحبت ها و متلک هایی که دانته برای شیطان های میانداخت لذت ببرند. بخش داستانی بازی اینبار شامل درگیری دانته و برادر دوقلویش Virgil بود. ویرجیل سعی در باز کردن دروازه دنیای شیاطین به این دنیا برای به دست آوردن قدرت کامل پدرش اسپاردا میباشد. که در آن سوی جریان دست رسی به شمسیر اسپاردا یعنی Force Edge نیز میسر خواهد شد. در ادامه دانته با زنی به نام Lady روبرو میشود کسی که توسط پدرش Arkham تحت تعقیب است. (Arkham) با برادر دانته، ویرجیل همکاری می کند اما خود نقشه های جداگانه ای در سر دارد.) در پایان دانته سهم خود را از شمشیر اسپاردا طلب میکند و ویرجیل نیز زندگی ابدی در دنیای جهنمی شیاطین را انتخاب میکند. از آن سو لیدی نیز از دست پدرش خلاص میشود و در کنار دانته به مبارزه با شیاطین می پردازد. دانته نیز یک اسم همیشگی برای مغازه خود برمیگزند. "Devil May Cry" یا "شیطان هم می گرید". خصوصیات : دانته شماره اول به طور باور نکردنی گستاخ بود، هر چه از دهنش خارج میشد به شیطان ها میگفت و از این کار لذت میبرد. با گذشت زمان او بالغ تر میشد اما هیچگاه اخلاق و رفتارش درست نشد. او فوق العاده به ظاهر خود اهمیت میدهد و به هیچ قیمتی نمی گذارد که ظاهر و زیبایی او به هم بریزد حتی در زمان درگیری با شیطان های قول پیکر. دانته همیشه سعی می کند خود را انسانی سنگ دل و بی ملاحضه به دیگران نشان دهد. اما در حقیقت او منطقی بسیار قوی دارد و خوبی و بدی را به درستی تشخیص میدهد و همیشه صحیح ترین کار را انجام میدهد حتی اگر کاری را به مسخره و بازی بگیرد باید بدانید که نقشه ای در سر دارد. با وجود نیمه شیطانی در وجود دانته او حتی لحظه ای اجازه نداده که سمت و خوی شیطانی اش بر او غلبه کند و همیشه انسان خوبی بوده، همانند Trish و Brad. حتی در کارتون انیمه ای اخیرا پخش شد کاملا دل رئوف و مهربان دانته بر خلاف ظاهرش قابل تشخیص است و تا جایی که قادر باشد به دیگران کمک میکند. ناگفته نماند او علاقه بسیار بسیار زیادی به پیتزا و بستنی توت فرنگی دارد. توانایی ها و قابلیت های دانته : دانته قابلیت در خود دارد که او را از بسیاری شیطان های دیگر متمایز می کند؛ حالت فیزیکی بدن دانته به طور غیر قابل باوری مقاوم و نیرومند است و به این راحتی ها از پا در نمی آید و میتواند دیمون هایی(Demon) هایی چند برار جسه خود را از پای در آورد. او بشدت فرز و چابک است، قادر است تا ارتفاعات بسیار زیادی پرش کند و حتی بر روی یک راکت در حال پرواز سواری کند. به علاوه او میتواند قدرت خود را در حالت های مختلفی به اجسام اطرافش انتقال دهد؛ مانند اسلحه هایش. دانته قانونی برای خود دارد و آن اینکه او هیچ انسانی را نمی تواند و نخواهد کشت. اما این را هم خاطر نشان میشود که "گاهی اوقات انسان ها بسیار مزخرف تر از شیاطین میشوند." - Devil May Cry انیمه. بدن او قابلیت ترمیم جراحات وارده را دارد و حتی در مقابل بدترین جراحات نیز مقاومت نشان میدهد. اما این را هم بگویم که در صورت ادامه بیش از حد این جراحات این قابلیت رفته رفته ضعیف تر شده و امکان مرگ دانته هست. به شکر وجود بخش شیطانی دانته او میتواند با اختیار خود قسمت شیطانی خود را آزاد کند که اصطلاحا Devil Trigger گفته میشود. این قابلیت که در سری این بازی دیده شده چهره اصلی دانته را نمایان و قدرت تمام قابلیت هایی که دانته دارد را چند برابر میکند؛ به علاوه تعدادی قابلیت جدید که به او اضافه میشوند. در DMC4 به ظاهر قدرت دانته به اندازه پدرش نیست اما آنقدری هست که بتواند از اطرافیانش به خوبی محافظت کند. پس از اینکه دانته Agnus را شکست داد به او دلیل اینکه نمی تواند خود را بالا بکشد را می گوید. او گفت :"دلیل شکست سریع تو این است که انسانیتت را تسلیم کردی". این سخن اشاره به این دارد : هر شیطانی که عشق ورزی و محافظت از دیگران را سرلوحه کار خود قرار دهد و آن را به ویرانی و کشتار ترجیح دهد می تواند از تمامی قدرت شیطانی خود بهره ببرد. (هر چند که دانته، ویرجیل و نیرو از این قاعده مستثنا هستند زیرا اینها در کنار سرشت شیطانی خود روح انسانی نیز در بدنشان وجود دارد). سلاح های دانته : سلاح های همیشگی و شناخته شده دانته تشکیل یافته اند از Rebellion، Sparda(Force Edge) و Ebony & Ivory . او همچنین در هر شماره از بازی از یک شات گان نیز استفاده می کند که هر باز با مدل جدیدی دیده شده است. به علاوه او در هر شماره از بازی سلاح های هیولاها و شیطان هایی که میکشد را بر میدارد اما در بین هر بازی آنها را در دفترش که حالا مثل موزه شده است نگهداری می کند. دیگر بازی ها : Shin Megami Tensei Nocturne : در این بازی دانته استخدام شده بود تا بازیکن را بکشد. Viewtiful Joe : یکی از کاراکتر های قابل بازی که این بازی برای کنسول های PS2 و PSP ریلیز شدند. یکی از کاراکتر های کارتی در بازی SNK vs. Capcom: Card Fighter.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم [h=2]معرفی شخصیت James Marcus[/h] "هم اکنون من انتقام خود را بر آمبرلا خواهم گماشت، و جهان در جهنم کینه و دشمنی خواهد سوخت !" - جیمز مارکوس جیمز مارکوس، دانشمندی زیرک و نابغه و یکی از سه اعضای بنیان گذار تشکیلات آمبرلا؛ و نیز سازنده اصلی کابوسی به نام t-Virus است. James Marcus تاریخ تولد : 1918 گروه خونی: نامعلوم جنسیت: مرد قد: 1 متر و 80 سانتی متر نژاد: سفید پوست شغل : بنیانگذار آمبرلا، اولین مدیر و مدیر ارشد آزمایشگاه های آمبرلا وضعیت تاهل: نامعلوم وضعیت فعلی: فوت شده چند سال قبل : "چیز جالبی در من رخ داد، نمی دانم چه چیزی اما مرا ملکه ویروس خود ساخته ام کرد و زندگی مرا تغییر داد." - جیمز مارکوس در سال 1918 چشم به جهان گشود. در دوران دانشگاه همکار و دوست صمیمی Edward Ashford بود. دانشگاه مکانی بود که جیمز توانست استعداد های خود را در رشته زیست شناسی و ویروس شناسی بیش از پیش تقویت کند. بعد از اتمام دوران دانشگاه جیمز و ادوارد با هم همکار شدند و پروژه دانشگاهی خود را روی یک نمونه ویروس ادامه دادند و نتایج کار خود را به یکی از دوستان قدیمی جیمز در کالج به نام لرد Ozwell E. Spencer ارائه کردند و در ادامه با پشتیبانی همه جانبه لرد Ozwell ویروس جدید در سال 1967 کشف شد. جیمز و ادوارد ایده های جالبی برای درمان بیماری ها و استفاده از این ویروس برای کشف بیماری ها داشتند اما در مقابل، اسپنسر معتقد بود با استفاده از این ویروس می توان قدرتمند ترین سلاح بیولوژیکی که دنیا به خود دیده را ساخت. بعد از کشمکش های زیاد فعلا برای اینکه تحقیقات به بیرون درز پیدا نکند، سه دانشمند تصمیم به برپا سازی شرکت شخصی خود به نام تشکیلات آمبرلا گرفتند تا ادامه تحقیقات خود را در آنجا ادامه دهند و با نشان دادن خود به عنوان شرکتی دارو ساز و خیر خواه، بزرگترین خطر قرن را به وجود آوردند. در سال 1968 ، مارکوس به مقام مدیریت شرکت نائل شد و سپس تمام اختیارات شعبه آمبرلا در کوه های Arklay به عهده او گذاشته شد. از آن سو زمانی که اشفورد نیز به عنوان دستیار به مارکوس کمک میگرد، اسپنسر تمامی بودجه و سهام شرکت را به خود اختصاص داد. مارکوس تحقیقات خود بر روی ویروس را ادامه داد و در سال 1970، تصمیم گرفت که اولین آزمایش بر روی موجود زنده را انجام دهد (اولین کارش آمیزش DNA های یک زالو با نونه ویروس بود) که نتیجه آن پیشرفت ویروس از هر لحاظ و به وجود آمدن ویروسی جدید به نام G-Virus و ایجاد خط جدیدی در آمبرلا یعنی(B.O.W (Bio-Organic Weaponشد.این عامل کشف شده جدید مقام مارکوس را بیش از پیش افزایش داد تا جایی که حتی اسپنسر هم یارای مقابله با او را نداشت، کم کم به حالت جنون رسید و خود را تنها قدرت موجود میدانست. در 1978، (به علت تنها بودن) با شکست کوچکی مواجه شد، بنابراین دو نفر از دانشمندان زبده را به شاگردی خود برگزید یعنی William Birkin و Albert Wesker. در حالی که مارکوس دو شاگرد خود را برای کارها آموزش میداد در صدد بود مقامی نیز در شرکت برای آنها ایجاد کند. قبل از اینکه او بتواند از آنها استفاده کند، اسپنسر در کار شرکت مداخله و شرکت اصلی را قل و زنجیر کرد، در تنیجه تمامی پروژه های t-Virus به مرکز تحقیقاتی Arklay منتقل شدند. او آزمایشاتش را ادامه میدهد با بسته شدن آزمایشگاه اصلی آمبرلا مارکوس تسلیم نشده و به ادامه آزمایشات خود پرداخت. برای نمونه هم چند عنوان اسلحه بیولوژیکی ساخت *(Plague Crawler, The Lurker, The Eliminator) و توانست پتانسیل ویروس برای تبدیل به سلاح را افزایش دهد. در پیوست زیر می توانید عکسهای آنها را مشاهده کنید. به زودی روح و روان مارکوس بر اثر گوشه گیری بیش از حد دچار اختشاشاتی شد، تا حدی که سرانجام از زیردستان خود به برای آزمایشات انگلی استفاده کرد. مدت زیادی نگذشته بود که 20 نفر از آنها مورد آزمایشات مختلف قرار گرفتند. با این کار مارکوس پله های ترقی را پی در پی بالا رفت و نهایتا بیر خلاص را به پروژه مخوف t-Virus زد. یعنی تولد و پروژه Tyrant. قتل مارکوس خشم اسپنسر به اوج خود رسید، پس دستور قتل مارکوس را به Wesker و Birkin داد. این اتفاق در سال 1988 رخ داد. وسکر و بیرکین به همراه تیم مخصوص کماندو های آمبرلا به آزمایشگاه مارکوس حمله کرده و او را به قتل رساندند. کماندوها محل را با مقداری از نمونه t-virus ترک و جسد مارکوس را بر کف آزمایشگاه رها کردند. بر اثر شلیک گلوله محل نگه داری انگل ها میشکند و آنها به خود را به بدن مارکوی می رسانند. آنها احساس میکنند که "پدرشان" در عذاب است!! ، پس از راه سوراخ های گلوله خود را وارد بدنش می کنند و با DNA های او پیوند می خورند؛ به او اجازه تبدیل می دهند تا زنده بماند اما دیگر نمی شود نام انسان بر او نهاد. مارکوس دوباره متولد شد و با قدرتی که داشت بدن فیزیکی خود را بازیابی کرد(این انگل ها قادر بودند که به هز شکلی دربیایند) و کم کم توانست کنترل انگل ها را بدست گیرد و با نام "فرزند" آنها را صدا کند. انتقام کینه و انتقام همیشه با مارکوس همراه بود. او با خود عهد و پیمان بست که هولناک ترین عاقبت را بر سر اسپنسر و تمامی آمبرلا بیاورد، به انتقام از کاری که به بهای از دست دادن جان و انسانیتش تمام شد. برای این کار او تمام ویروس و انگل ها را از آزمایشگاه Arklay آزاد و آنها را به سمت قطار Ecliptic روانه کرد.(قطاری که وظیفه حمل و نقل کارمندان آمبرلا را داشت). تمامی خدمه قطار کشته شدند و سپس بر اثر تاثیرات t-virus به "زامبی" تغییر شکل دادند. مرگ ربکا از تیم براوو و بیلی یک زندانی فراری بعد از اینکه در جنگل های Arklay گم شدند خود را به مراکز آموزشی و آمبرلا رسانند و با بسیاری از موجودات دست ساخته دست و پنجه نرم کردند. سر انجام بعد از گذشت از موانع بسیار آنها خود را به تحتانی ترین بخش رساندند و در آنجا با مارکوس که حالا ملکه انگل ها شده بود ملاقات کردند. بعد از جریاناتی آنها پی بردند که تنها راهی که مارکوس آسیب پذیر است نور خورشید می باشد و با تلاش بسیار به این وسیله او را در مقابل تابش نور قرار داده و به زندگیش پایان دادند. سرانجام کار مارکوس نتوانست عاقبت کاری خود را به طور کامل ببیند. اما توانست با معرفی آمبرلا به دنیا اسپنسر را برای همیشه فراری کند و به کار آمبرلا تا حدودی پایان دهند. اما مهمترین تاثیر او قیام موجودی قدرتمندتر از خود بود؛ شاگرد خود او آلبرت وسکر.
پاسخ : بیوگرافی برترین کرکتر های دنیای گیم Hojo's Reports "درست اولین باری که وارد کمپانی شینرا (Shin-Ra) شدم رو یادمه. برای اولین بار بود امارت شینرا رو میدیدم و خیلی ذوق داشتم برم داخل، اما گفته بودن همه ما باید بیرون محوطه بمونیم. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود، هممون سردمون شده بود و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم داخل امارت، واسه همین زودتر محوطه رو طی کردیم و وارد امارت شینرا شدیم...آه! الان سال هاست که از آن روز میگذره. من تنها انگیزم برای وارد شدن به شینرا یک چیز بود؛ استفاده از یک آزمایشگاه مجهز تا با استفاده از ان بتونم به اهدافی که تو تمام عمرم تو سرم داشتم، جامع عمل بپوشونم. بزرگترین آرزوی من خلق نسل جدیدی از انسانها بود، نسل جدیدی از انسانهای اصلاح شده و قدرتمند که مطابق میل من رفتار میکردند...وای! این فکر هنوزم برای من شیرینه... در چند سال اولی که تو آزمایشگاههای شینرا کار میکردم موفق نشده بودم هیچ کار ارزشمندی انجام بدم. فکر میکردم عمر و استعدادم تو این کمپانی لعنتی داره هدر میره. دقیقا زمانی که دیگه از کار تو این آزمایشگاه مسخره خسته شده بودم و قصد داشتم شرکت رو ترک کنم ان چیزی که سالها منتظرش بودم اتفاق افتاد. انگار دقیقا سرنوشت میخواست من به آرزوهام برسم! شینرا قصد داشت چند تا از دانشمندای خودش رو برای تحقیق در باری ستراها (Setra) به کوههای نیبلهیم (Nibeiheim) بفرسته. برای این پروژه من و پروفسور گاست (Gast) و یک محقق زن جوون به نام لوکرسیا کرسنت انتخاب شدیم. زمانی که برای تحقیق در باری ستراها مشغول حفاری تو کوهها بودیم، به صورت کاملا تصادفی گاست با یک جسد بسیار مرموز برخورد کرد و ان رو از زیر خاک بیرون اورد. ان جسد خیلی مرموز بود چون از روی ظاهرش اصلا نمیشد تشخیص بدیم مرد هست یا زن. انگار تو نژاد انها اصلا جنسیت معنی نداشت!. این کشف هر سه تامون مخصوصا خود گاست رو به وجد آورده بود، چون فکر میکرد بلاخره موفق شده اثری از انشنتها پیدا کنه و از طریق ان به راز مکان "سرزمین موعود" (Promise Land) پیببره. درسته، گاست فکر میکرد کشف ان یکی از انشنتهاست ولی من نظرم چیز دیگهای بود. یک چیز کاملا مرموزی تو ان جسد وجود داشت. نمیدونم یک جور حس انتقام یا... شاید اصلا من اشتباه میکردم و کشف ما واقعا جسد یکی از انشنتها بود. اما من متقاعد نشده بودم، برای همین از همون جا راهم با گاست عوض شد. ان به دنبال کشف "سرزمین موعود" بود در حالی که من فقط به دنبال یک چیز بودم، قدرت!. اسم جسد و پروژه تحقیقات بر روی ان رو جنوا (Jenova) به معنی فرشته مرگ گذاشتیم، این اسم به من خیلی حس میداد چون جنوا رو در همون حدی که من فکر میکردم مرموز جلوه میداد!. همیشه گفتم، من یک نابغهام و این حرفم رو هم همیشه اثبات کردم!. با اولین آزمایشهایی که روی جنوا انجام دادم فهمیدم حدس من درباری ان تا حدودی درست بوده. البته هنوز هیچ چیز مشخصی کشف نشده بود که نظریه من رو اثبات کنه ولی مطالعه ژن های جنوا نشون میداد ان هر چی که هست، بسیار فراتر از انسانهاست. DNA های عجیب جنوا نشون میداد ان در زمان حیاتش بسیار قدرتمند بوده. قدرتمند!. همون جا بود که یک فکر عجیب به ذهن من رسید، بازگردوندن جنوا به زندگی!!. از زمانی که این فکر به ذهنم رسید دیگه خواب و استراحت نداشتم. همه نیرو و توانم رو بر روی عملی کردن این فکر گذاشته بودم. با مطالعه بیشتر روی ژن های جنوا فهمیدم درسته که برگردوندن خود جنوا به زندگی خیلی سخته، اما بازگردوندن قدرت هاش انجوری هم کار سختی نیست!. من قصد داشتم ژن های جنوا رو با ژن های یک انسان پیوند بزنم تا از این طریق قدرت های ان رو به یک انسان منتقل کنم. کار احمقانه ای نبود چون مطالعات من نشون میداد ژن های جنوا قابلیت ترکیب با ژن های انسان رو داره. اما یک مشکل اساسی سر راهم بود. من برای انجام این آزمایش به یک نمونه احتیاج داشتم اما شینرا مخالف آزمایشهای من روی انسانها بود. در واقع ان احمقها باد کرده پول بودن و تنها فکرشون فقط این بود که با رسیدن به "سرزمین موعود"، به ماکو (Mako) فراوانی برسن و قدرتمندتر از این چیزی که هستند بشن. آنها مثل من جنوا رو درک نکرده بودند. زمانی که تو آزمایشگاه کار میکردم یک دختر جوونی بود که همش دور و ور من میپلکید. اسمش لوکرسیا بود. نمیدونم از من خوشش میومد یا تنها برای فرار از دست ان پسر فزول وینسنت ولنتاین (Vincent Valentine) همش دور و ور من میچرخید ولی من هیچ حسی بهش نداشتم و بهش اعتنایی نمیکردم چون فکر میکردم حضور یک زن در کنارم مانع پیش برد اهدافم میشه. البته خیلی زود فهمیدم اینطوری نیست و لوکرسیا هم میتونه در جهت پیش برد اهداف من قرار بگیره!. برای همین خیلی زود تونستم با لوکرسیا ارتباط برقرار کنم. البته هدف من استفاده از خود لوکرسیا به عنوان نمونه نبود، من بیشتر به دنبال جنین اون بودم!. بله فرزند خودم. قدرت! قدرت! این واژه تنها نقطه ضعف من بود و من حاضر بودم برای رسیدن به ان هر کاری کنم. اصلا اینجوری بهتر هم بود، هم شرایط آزمایش بهتر بود و هم من فرصت داشتم شاهکار خودم رو انجور که میخوام شکل بدم. جنین لوکرسیا به سلامتی متولد شد و باز هم نبوغ خارقالعاده من به اثبات رسید. کودک متولد شده پسر بود، کاملا شبیه انسانها و بدون هیچ نشانهای از فرم غیر عادی جنوا. یعنی بیش از اندازه عادی بود و باید اعتراف کنم که من اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. احساس شکست میکردم. اما به زور هم که شده خودم رو دلداری میدادم. اصلا چرا باید این کودک از الان استثنایی باشه؟ مگه قراره یک کودک چه کار عجیبی بکنه؟ آره اینجوری بهتر بود. نباید امید خودم رو از دست میدادم. اسم کودک رو سفیروث (Sephiroth) گذاشتیم. سفیروث به مرور زمان بزرگتر میشد و امیدهای من هم به همون اندازه بیشتر. به نظر میرسید سفیروث ان چیزی میشه که من میخوام. من اصلا از گذشتش بهش چیزی نگفته بودم، چون اینقدر احمق نبودم. تنها چیزی که بهش گفته بودم این بود که مادرش جنوا بوده. البته جدا کردن بچه از لوکرسیا یکم سخت بود اما خوب مشکلی نبود که بخواد سر راه من قد علم کنه!. با بزرگتر شدن سفیروث من خیلی خوشحال تر میشدم. ان خیلی گوشه گیر بود و به ندرت با کسی صحبت میکرد. تمایل شدیدی به ابراز وجود داشت و دوست داشت همیشه متفاوت با دیگران به نظر برسه. در واقع این طرز تفکر رو من بهش داده بودم چون واقعا هم با دیگران متفاوت بود!. با اینکه اولین آزمایش من کاملا موفقیت آمیز بود، آزمایش های بعدیم با شکست مواجه شده بودند. بعد از تولد سفیروث به سرم زده بود ژنهای جنوا رو به بدن انسانهای بالغ هم تزریق کنم تا ببینم نتیجه کار چی میشه. همه آزمایشهای من با شکست مواجه شده بودند و من نتونسته بودم این کار رو عملی کنم اما من همیشه ثابت کردم که هر کاری که بخوام میتونم بکنم. بعد از سالها تلاش بالاخره موفقم شدم بدن انسانها رو به ژن های جنوا آلوده کنم. نتیجه کار واقعا خارقالعاده بود. تمامی افرادی که آلوده به ژن های جنوا کرده بودم دارای قدرتهای خارق العاده شده بودن. یعنی همون قدرتهایی که من از سفیروث انتظار داشتم. بعد از موفقیت من در انجام این پروژه شینرا به سرعت پروژه "سربازان" (Soldiers ( رو پایه گذاری کرد. در واقع شینرا قصد داشت با استفاده از کشف من سربازان ویژهای برای خودش درست کنه و از آن ها برای محافظین ویژه شرکت استفاده کنه. کارها به خوبی پیش میرفت که یک ایراد کلی به پروژه وارد شد. تمامی نمونههای ما به طور عجیبی شروع به مردن کرده بودند. یعنی پروژه من هنوز کامل نشده بود و من باید به سرعت راهی پیدا میکردم تا پروژه به مرحله بازدهی برسه. ایراد کلی کار این بود که ژن انسانها توانایی پذیرش ژنهای جنوا به طور کامل رو نداشتند و در نتیجه خیلی زود ژنهای تزریقی رو پس زده و باعث مرگ نمونهها میشدن. همه نمونه های آلوده شده به ژنهای جنوا رو به یک بیمارسنان مخفی بردیم. هنوز امید داشتم بتونم برای انها کاری بکنم، اما هیچ روشی به ذهنم نمیرسید. باید بیشتر فکر میکردم... ان زمان فشار زیادی روی من بود. چند ماهی گذشته بود اما من هنوز نتونسته بودم کاری بکنم. حال آخرین نمونهها هم رو به وخامت میرفت. وضعیتشون رقت انگیز شده بود... دیدن ان وضعیت نمونهها یک چیزی رو تو وجدان من روشن کرده بود! نمیدونم یک جور حس ترحم یا شایدم نفرت شدید. دیگه کم کم میخواستم بزرگترین لطف رو در حق ان نمونهها بکنم، یعنی بکشمشون که جواب سوال به ذهنم رسید. در واقع پاسخ این مشکل به قدری ساده بود که من از خودم میپرسیدم "چرا اصلا از اول به ذهنم نرسید؟!". جواب سوال سفیروث بود!. من تصمیم گرفته بودم از سفیروث به عنوان نمونه آزمایشگاهی استفاده کنم. هر چی که بود بدن ان از ابتدا میزبان ژنهای جنوا شده بود و به نوعی اصلا با ان یکی شده بود. همونطور که حدس زده بودم نتایج آزمایشها بر روی سفیروث کاملا عالی از آب در امد. بالاخره با مطالعه بیشتر روی سفیروث تونستم راهی پیدا کنم تا بدن بقیه سربازها هم به حضور ژنهای جنوا پاسخ مثبت بدن. با اولین موفقیتهای بدست امده شینرا به درخواست من "پروژه G" رو کلید زد. یه پروژه مشابه پروسه تولید سفیروث، منتها اینبار با ابعاد وسیعتر!. درواقع من پروفسو هلندر (Holander) میخواستیم بازم پروژه سفیروث رو تکرار کنیم و اینبار به جای یه نفر، دو بچه دیگه رو با نیروهای جنوا بدنیا بیاریم. این دو نمونههای جدید قرار بود از هر لحاظ از سفیروث کاملتر باشن. اسم پروژه رو از روی حرف اول اسم زنی که نمونهها رو توی رحمش قرار داده بودیم انتخاب کردیم و گذاشتیم "پروژه G". نمونههای جدید هم با موفقیت به دنیا امدن و نشون دادن این پروژه به طور کامل عملی هست و میتونم از این به بعد به تولید سربازهای بیشتری فکر کنم. یه لشکر بزرگ، خشن و نیرومند آماده به خدمت!. یعنی آماده به خدمت به یک نفر، من!. اسم نمونههای جدید رو جنسیس (Genesis) و آنجیل (Angeal) گذاشتیم و برای اینکه مشکلی پیش نیاد فرستادیمشون تو دهکده بنورا (Banora) تا هر کدوم پیش یه خانواده معمولی و دور از هیجان زندگی کنن. البته همیشه از دور مراقبشون بودیم. قرار بود وقتی بزرگتر شدن به خدمت بگیریمشون. بعد از تزریق ژن های جنوا به بدن سفیروث قدرتهای نهفته ان به سرعت در حال شکوفایی بود. سفیروث خیلی سریع توی نیروهای Soldier پیشرفت کرد و تبدیل به یک سرباز حرفه ای شده بود. قدرت سفیروث به قدری بالا رفته بود که یک تنه قادر بود با لشکری از سربازها مبارزه کنه!. با کمک ان جنگهای شینرا با ووتای (Wutai) پایان گرفت و سفیروث هم تبدیل به یک قهرمان مردمی شده بود. اما این ان چیزی نبود که من میخواستم... همونطور که حدس میزدم سفیروث با آنجیل و جنسیس دوست شده بود. انا همدیگرو خیلی زود پیدا کردن و با هم یه تیم کوچیک سه نفره تشکیل داده بودن. مثل اینکه ژنهای جنوا کار خودش رو کرده بود!. من خیلی نگران شده بودم چون سفیروث به نوعی داشت تغییر روحیه میداد. باید کاری میکردم.... هروقت اوضاع به نفعت نباشه سرنوشت کاری میکنه تا بفهمی آره درسته، اوضاع اصلا خوب نیست!. درسته که من خودم خالق جنسیس و آنجیل بودم اما اصلا بهشون اتمینان نداشتم، از کجا معلوم همین دو نفر بعدا علیه من فعالیت نمیکردن؟ واسه همین ترتیبی داده بودم تا هیچ وقت انها این اجازه رو نداشته باشن که علیه من کاری بکنن. ان دو تا پسر عملا دو نمونه با تاریخ مصرف مشخص بودن، هر وقت تاریخ مصرفشون تموم میشد بدنشون شروع میکرد به تخریب شدن و بعد از یه مدت کلکشون کنده میشد!. البته با اینکار زحمات من هم به هدر میرفت اما خوب ارزشش رو داشت. اگه همیشه فرصتش رو داشتم تا نمونههای بیشتری خلق کنم!. جنسیس و آنجیل هم دیگه به ته خط رسیده بودن و پروسه فاسد شدن بدنشون آغاز شده بود. همون وقت بود که زد به سر جفتشون و با همکاری با هلندر احمق شروع به تولید دردسر برای ما کردن!. هرچند ان دوتا هیولا مشکل حادی برای ما نبودن اما من تصمیم گرفتم سفیروث رو مامور نابودی انها کنم اما سفیروث تغییر کرده بود!. ان که با یه پسر احمق دیگه به اسم زک (Zack) دوست شده بود و در واقع میشه بگم ان رو دوست داشت اصلا قصد نداشت جنسیس یا آنجیل رو بکشه!. همش از زیر ماموریت در میرفت. اوضاع داشت بدتر میشد. تمایل به خشونت تو سفیروث کمتر شده بود و بیشتر دوست داشت یک قهرمان در بین مردم بمونه تا اینکه رهبر یک شورش علیه انسان ها!، شورشی که من قصد ترتیب ان رو داشتم...اصلا معلوم نبود چه مرگش شده!. منتظر یک فرصت بودم تا روحیه خشونت رو دوباره تو سفیروث بیدار کنم که بازم سرنوشت من رو یاری کرد ولی این دفعه نه به خوبی قبل!. گزارشهایی از حملات هیولاهای عجیبی به تاسیسات ما تو کوههای نیبلهیم، به شینرا رسیده و بود ما باید زودتر کاری میکردیم. این حمله مشکل حادی نبود و سربازان دیگه شینرا هم به راحتی میتونستند از عهدش بر بیان ولی از انجایی که احتمال داشت پای جنسیس هم وسط باشه من سفیروث رو برای این کار مامور کردم. انتظار داشتم سفیروث با روحیه خود مهم پنداری که داشت خودش به تنهایی وارد عمل بشه تا بگه خودش از همه قویتره اما در کمال تعجب دیدم ان به همراه دوستاش زک و کلود (Cloud) به ماموریت رفت!. دیگه داشتم دیوونه میشدم. فکر کرده بودم که ژن های جنوا تو بدن سفیروث مردن...اما اتفاقی افتاد که من وقوع ان رو هیچ وقت پیش بینی نکرده بودم و باعث شده همه چیز خراب بشه و حاصل چند سال تحقیقات سرسختانه من به هدر بره... . از نیبلهیم به ما گزارش رسیده بود سفیروث بعد از وارد شدن به تاسیسات ما، دیوونه شده و کل دهکده نیبلهیم رو به آتیش کشیده!. با خوندن ان گزارش خیلی وحشت کرده بودم؛ چون بدن جنوا و آزمایشگاههای اصلی ما تو ان محل قرار داشت. همش با خودم میگفتم "نکنه سفیروث متوجه گذشته خودش شده؟" باید به سرعت به ان جا میرفتم. وقتی به راکتورهای خودمون و جایی که جنوا توش بود رسیدم، انگار آب سرد رو سرم ریختن. سفیروث کشته شده بود!. تیسنگ (Tseng) یکی از مامورین زبده ما به من گفت: "بعد از نابودی هیولاها توسط سفیروث، ان به همراه زک به داخل راکتورها رفته و چند دقیقه بعد با عصبانیت در حالی که میگفته "یعنی منم مثل آنها یک موجود آزمایشگاهیم؟" از راکتور خارج شده و به سمت عمارت شینرا تو نیبلهیم رفته". دیگه برام مسلم شده بود سفیروث پی به گذشته خودش برده. وای! من چه قدر احمق بودم. برای اولین بار تو زندگیم احساس حماقت میکردم. ان راکتور محل قرار گرفتن بدن سربازان آلوده شده به ژن های جنوا بود و ما تو ان جا یک مکان مخفی داشتیم که بر روی در ان نوشته شده بود جنوا!. سفیروث حتما با دیدن اسم جنوا به یاد مادرش میافتاد و به گذشتش مشکوک میشد...از ان بدتر عمارت شینرا بود!. چون تو انجا تمام پروندههای مربوط به پروژه جنوا قرار داشتن و اگه سفیروث انها رو میخوند حتما متوجه میشد چه جوری متولد شده. از همه مهمتر هم جنسیس که حتما انجا چرخ می زده و منتظر بوده تا سفیروث رو هم ببره تو تیم خودش. چرا به این مسایل دقت نکرده بودم؟ سفیروث بعد از بیرون امدن از عمارت، کل دهکده رو آتش زده بوده و به سمت راکتور برگشته بوده تا بدن جنوا رو، که بهش مادر میگفته، برداره اما توسط کلود و زک متوقف شده بوده. تیسنگ که تو ان لحظه به صورت مخفیانه تو راکتور بوده به من گفت: "سفیروث با کلود و زک و یه دختر بچه به اسم تیفا (Tifa) که قصد متوقف کردنش رو داشتند مبارزه میکنه و انها را به شدت زخمی میکنه و به سمت جنوا میره و سر آن رو از بدنش جدا میکنه، اما کلود از پشت به اون حمله میکنه و شمشیرش رو تو شکم سفیروث فرو میکنه. سفیروث هم با شمشیر خودش کلود رو به هوا بلند میکنه و سعی میکنه ان رو به داخل جریان زندگی (Lifestream) بندازه ولی کلود با زحمت زیاد از دستش فرار میکنه. سفیروث هم که برای اولین بار در مقابل کلود احساس ضعف کرده بوده خودش رو به همراه سر جنوا به داخل جریان زندگی میندازه و کشته میشه". تو کل این ماجرا چند نکته واسه من خیلی جالب و البته تلخ بود. اول اینکه سفیروث حتی تو لحظه خشم و عصبانیت هم حاضر نشده بود به زک، کلود و ان دختره تیفا که ظاهرا دوست کلود بود آسیب بزنه!. دوم هم اینکه سفیروث اصلا طاقت نداشته کسی رو که از خودش قوی تر بوده ببینه و به همین دلیل هم خودش رو کشته!!. تو بعضی از وقت ها خالقان نیز از درک مخلوق خودشون عاجز میمونن!. وقتی به داخل راکتور رفتم هنوز بدن زک و کلود انجا بود، دختره رو نمیدونستم کی از انجا بردتش ولی ان دوتا هنوز انجا بودن. به هر حال سفیروث کشته شده بود و منم نمیتونستم کاری براش بکنم. واسه همین تصمیم گرفتم روی پروژه اصلی و اولیه خودم کار کنم. یعنی پروژه بازگردوندن خود جنوا!. از ماجرا های نیبلهیم حدود پنج سال گذشته بود که یک خبر جدید به من رسید و من نزدیک بود از شدت ناباوری سکته کنم!. سفیروث زنده بود و تونسته بود وارد ساختمان شینرا بشه و رییس شرکت رو بکشه!. نمیدونستم سفیروث چه جوری زنده بود و یا اصلا چه جوری تونسته بود بدون اینکه کسی بفهمه وارد شینرا بشه و به راحتی رییس رو بکشه، فقط اینو میدونستم نفر بعدی منم!. واقعا ترسیده بودم چون ممکن بود سفیروث بخواد از منم انتقام بگیره و منم بکشه! باید هر چه زودتر اقدام میکردم... در حالی که من و شینرا به دنبال پیدا کردن سفیروث بودیم، متوجه شدم گروه شورشی به نام Avalanch هم به دنبال سفیروث میگردن تا با کشتن ان جهان رو از نابودی نجات بدن!!. احمقها فکر میکردن سفیروث برای دنیا خطر جدی هست!، پس اگه میفهمیدن من برای دنیاشون چه نقشهای دارم چکار میکردن؟. اما ان احمقها در جهت خواستههای من حرکت میکردند، چون من دیگه به سفیروث احتیاجی نداشتم و برام مهم نبود که کشته بشه، چون بالاخره من راه برگردوندن جنوا رو فهمیده بودم....". I Can’t Die خیلی ترسیده بودم. یعنی ان پسره از من هم قویتر بود؟ نه امکان نداشت...من برترین مخلوق روی زمین هستم و هیچ انسانی توان مقابله با من رو نداره. وقتی که من با "مادر" یکی بشیم دیگه این سیاره در دستان ماست. مدتها بود داخل جریان زندگی شناور بودم. هیچ قدرتی نداشتم. من سفیروث!!، نیرومندترین موجود دنیا، حتی از پست ترین انسانها هم ضعیفتر شده بودم. دیگه امیدی به زندگی دوباره و بازگشت قدرتهای بیشمارم نداشتم. واقعا ترسیده بود. خیلی ضعیف شده بودم اما هنوز زنده بودم. قدرت بازگرداندن مادر و حتی خودم به دنیا رو نداشتم اما هنوز زنده بودم. همه قدرتهای بی پایانم رو که برای بازگرداندن مادر و بدنم به دنیا لازم داشتم از دست داده بودم اما هنوز یکی از قدرتهام با من بود. میتونستم بدن افراد آلوده به ژن های Jenova رو تسخیر کنم و به جای انها راه برم، نفس بکشم و آدم بکشم!. وقتی تمام نیروهای خودم رو جمع کردم تونستم وارد بدن یکی از سربازان شینرا بشم و با کمک اون رییس شینرا رو بکشم. باید از اون انتقام میگرفتم. ان و همه انسانهای دیگه مسوول ان وضع اسف ناک من بودند. باید انسانهای خائن که مثل ستراهای ترسو که زمانی که سیاره به انها احتیاج داشت، خودشونو کنار کشیدند بودند رو نابود میکردم. وارث حقیقی زمین من و مادر بودیم. باید برای نابودی تمام انسانها فکری میکردم. جادوی متئور (Meteor)!! آره درسته! بهترین گزینه احظار شهاب سنگ متئور بود تا با کمک آن تمام انسانها رو نابود کنم. برای احضار جادوی متئور احتیاج به متریای سیاه داشتم. برای همین از طریق یکی از کلونهای خودم سعی در دزدین ان کردم. درست زمانی که همه چیز به خوبی پیش میرفت، کلود سر راه من سبز شد!. نمیدونستم ان از کجا دیگه پیداش شد. ان پسره احمق تمام نقشههای من رو داشت خراب میکرد که متوجه شدم میتونم بدن آن رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که فکر میکردم نقشهام به باد رفته، همه چیز درست شد و تونستم متریای سیاه رو به دست بیارم و متئور رو برای نابودی زمین احضار کنم. اما مثل اینکه کلود دست بردار نبود!. ان میخواست با کمک یک دختر دیگه به اسم اریس (Aerith) جادوی مقدس و تنها راه نابودی متئور رو احضار کنه. اما من این بار هم تونستم زود اقدام کنم و قبل از اینکه جادوی مقدس فعال بشه اریس رو بکشم. یا حداقل فکر کردم که تونستم چون ان جادوی لعنتی فعال شد و همه زحمات من بر باد رفت!. مشکل اصلی من برای نابودی زمین و عملی کردن نقشههام کلود بود، پس تصمیم گرفتم قبل از هر چیزی کلود رو بکشم. اما ان پسره تونست من رو شکست بده!. البته شکست من به خاطر حماقت خودم بود نه قدرت زیاد کلود، چون من قوی ترین موجود عالم هستم. من سفیروث بزرگ!. I Will Never Be A memory انسانهای احمق فکر میکردند من مردم و کلود هم یه قهرمان بزرگه که تونسته من رو بکشه، اما من هنوز زنده بودم. در واقع نه مرده بودم و نه زنده. دیگه کسی نبود تا بتونم بدنش رو تسخیر کنم. شرایط بسیار بدی داشتم اما دست سرنوشت شرایط رو به نفع من ورق زد. یک جوون احمق دیگهای به اسم کاداج (Kadaj) پیدا شد که قصد داشت من رو دوباره به قدرت برگردونه. کاداج با تزریق ژنهای جنوا به خودش شرایط رو برای من مهیا کرد تا بدن ان رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که برای نابودی دنیا برنامه ریزی میکردم دوباره سر و کله کلود پیدا شد و یک بار دیگه نقشههای من به دست کلود خراب شد. کاداج هم مرد و افتخار این رو داشت که به درد من بخوره. اما من هنوز زنده هستم. من هیچ وقت نابود نمیشم و بالاخره یک روز انتقام خودم رو از انسانها میگیرم، چون همیشه انسانهای احمقی وجود دارند که شرایط برگشتن من رو فراهم کنند. پس زیاد به مردن من امیدوار نباشید چون بالاخره همه شما به دست من کشته خواهید شد...ها ها ها ها ها ها ها ها ........ خدایان در تسخیر گیمرهامنشا نام سفیروث را نیز همانند نام کلود استرایف (Cloud Strife) میتوان در افسانهها و اساطیر دیگر کشورها جست، اما اینبار برای یافتن منشا نام سفیروث باید به جای اساطیر چین کهن، به خدایان بابل قدیم رجوع کنیم... ده خدای Sephiroth ده سفیروث در زبان عبری در مکتب کابالاح (Kabbalah) وجود دارند که در دنیای فیزیکی و مادی ما قابل رویت نیستند. سفیروثها ده الهه روشنایی هستند که هر کدام ویژگیهای خدایان را در خود متجلی کردهاند. این ده الهه توسط یکی از دانایان مکتب کابالاح به نام تاناخ (Tanakh) کشف شد و البته هنوز هم بزرگان عبری بر سر ترتیب این ده الهه دچار اختلاف نظر هستند. سفیروث ها به سه دسته تقسیم میشوند: دسته مرکزی شاملKether ، عدهای معتقدند که این سفیروث جنسیت خاصی ندارد. دسته ی راست شامل Chokhmah که سفیروثی با جنسیت مرد و دارای قدرت آتش است. و دسته ی چپ شامل Binah ، سفیروثی مونث که الهه آب میباشد. در زبان عبری به تایید اکثر بزرگان تنها Malkuth وBinah سفیروثهای مونث هستند و بقیه ی آنها مذکرند. Moses ben Jacob Cordovero یکی از بزرگان عبری که از رسمیت بیشتری برخوردار است، ده سفیروث را بر حسب مشخصات و برتریشان به ترتیب زیر معرفی میکند: Keter برترین سفیروث، دارای قدرت و روشنایی بینهایت Chokmah برترین حقیقت، آشکار کننده و بوجود آمده از نیستی Binah درک کننده، توبه پذیر، دارای قدرت عشق و احساس Chesed رحم کننده، زیبایی دهنده، رقیب و دوستدار خدا Gevurah دادرس، قدرتمند، قادر Tipheret دلسوز، با عدل و همساز Netzach دانا، خالق و جاودان (پایدار) Hod صادق، ثابت قدم و مراقب Yesod بنا (پایه)، به یاد آورنده، آشکار کنند Malkuth کم قدرت ترین سفیروث، پادشاهی با بعد نسبتا مادی، شفا بخش و قادر به انجام طرحهای خداوندی همانطور که ملاحظه کردید، این ده سفیروث بیانگر بخشی از خصوصیات خداوند هستند. وجود این سفیروثها در زبان عبری تثبیت شده است اما اختلاف اندکی بین ترتیب آنها از لحاظ قدرت وجود دارد. مثلا Rabbi Isaac Luria که یکی دیگر از بزرگان عبری است، در لیست خود ترتیب دیگری برای ده سفیروث در نظر گرفته است. Da'at آیینی است که در آن اسرار و رموز وحدت بین این ده سفیروث با نام درخت زندگی (Tree of Life) بیان شده است. این ده سفیروث به چهار مکان برای رسیدن به خدا وابستهاند. Atziluth دنیای صدور: این مکان مقدس ترین مکان و منبع حقیقت و روشنایی تلقی میشود و فقط جایگاه خداست. Beri'ah دنیای آفرینش: تمام مخلوقات پیش از آفرینش بدون هیچ شکل و بعدی در این دنیا قرار دارند. این مکان جایگاه فرشتگان بلندمرتبه است. Yetzirah دنیای فرم دهی: در این دنیا به مخلوقات بعد و هویت داده شده و آنها تکمیل میشوند. Asiyah دنیای اعمال: دنیایی است که همه مخلوقات بر روی آن زندگی و با هم رابطه برقرار میکنند. بر طبق صحبت های آقای نوجیما (Nojima)، نویسنده داستان FFVII، علاقه شخصی ایشان به اساطیر غرب آسیا مخصوصا ایران و بابل باعث شده تا ایشان نام زیبای سفیروث را برای شخصیت منفی داستانش انتخاب کند. فرشته تک بالاو زاده اشتباه انسانهاست...او از میان افکار پلید انسانها متولد شده است و در طول حیاتش نیز جز پلیدی چیزی از انسانها ندیده است. سفیروث یک انسان با قدرتهای ماورایی است که از دوران کودکی به او تلقین شده برتر از همه موجودات روی زمین است. این طرز تفکر در سفیروث باعث میشود سفیروث در ابتدا خود را بهتر از دیگران بداند و حتی کسی را هم شان دوست شدن با خود نبیند. اما ما میبینیم که سفیروث نیز مانند هر انسان دیگری احساسات داشته و با دیدن جنسیس، آنجیل، زک و کلود که او را دوست دارند، به آنها علاقهمند میشود تا جایی که حتی در زمان خشم و عصبانیت نیز حاضر به کشتن دوستان خود نمیشود. این امر نشان دهنده این است که برای سفیروث نیز مفاهیمی چون عشق و دوست داشتن معنی دارد اما این انسان ها هستند که آنها را از او گرفتهاند و سعی کردهاند که از او یک قاتل ذاتی بسازند. بنا به گفته آقای تتسویا نومورا (Tetsuya Nomura)، طراح و شخصیت پرداز سفیروث، این شخصیت نماد تمامی زشتیهای انسانها است و تمامی حرکات و رفتارهای او نمود خباثت انسانها. اگر سفیروث بد است، مقصر انسانها هستند چرا که او میتوانست خوب باشد. اگر آدم میکشد، مقصر باز هم انسانها هستند چون آنها باعث شدند تا او بکشد و اگر پلید است، تنها مقصر اصلی انسانها هستند که با پلیدی خود باعث خلق او شدند. شخصیت پردازی سفیروث به گونهای است که ما در یابیم او بد مطلق نیست و بر خلاف شخصیتهای منفی دیگر آثار هنری بعد انسانی دارد. این پرسوناژ دو بعدی شخصیت سفیروث به قدری استادانه انجام شده است که باعث شده عده زیادی از گیمرها خود سفیروث را مسوول کارهای بدش ندانسته و همواره به او و کارهایش در جهت نابودی زمین و گرفتن انتقام حق دهند. این نکته بسیار مهم مهم ترین و پر رنگ ترین نقطه شخصیت پردازی سفیروث است چرا که باعث میشود هیچ گاه گیمرها به او به عنوان یک نیروی شر یا اهریمن نگاه نکنند. یکی از نکاتی که در شخصیت پردازی سفیروث استادانه پیاده شده است، قدرت مطلق نشان دادن اوست. رعایت این نکته در شخصیت پردازی سفیروث باعث شده است تا گیمرها همیشه از دیدن و روبرو شدن با او واهمه داشته باشند چرا که آنها نیز باور کردهاند سفیروث بینهایت قدرتمند است و شکست دادن او امکان پذیر نیست!. به همین دلیل زمانی که آنها موفق میشوند سفیروث را شکست دهند، با خود میگویند: "بالاخره تونستم سفیروث رو شکست بدم! سفیروث افسانهای رو شکست دادم!! من اینکار رو کردم.من!". این احساس قدرت که بعد از شکست سفیروث به گیمرها دست میدهد ماحصل همین شخصیت پردازی بی عیب و نقص اوست. شاید بتوان گفت زیبا ترین بخش در شخصیت پردازی سفیروث، دو نیمه تاریک و روشن سفیروث و قرار گرفتن او در میان این دو نیمه و عاقبت حرکت او به سمت تاریکی، است. همانطور که گفته شد سفیروث شخصیتی است که در ابتدا در فاصله میانی بین خیر و شر قرار گرفته است. هوجو قصد دارد از او یک مبارز و آدم کش مطلق ساخته و به سمت نیمه تاریکش ببرد، اما سفیروث در اثر ارتباط با زک به سمت روشنایی گام بر میدارد و به یک قهرمان مردمی تبدیل میشود. اما با جلوتر رفتن در داستان ما شاهد تغییر ناگهانی شخصیت سفیروث خواهیم بود. او با پی بردن به گذشته خود به طور ناگهانی از انسانها متنفر شده و کاملا به یک شر مطلق تبدیل میشود. این تغییر شخصیت ناگهانی باعث دادن شک عظیمی به گیمرها میشود. نحوه ی معرفی شخصیت سفیروث به گیمرها نیز در ایجاد این شوک بی تاثیر نیست. از ابتدای شروع داستان هیچ گونه معرفی خاصی برای سفیروث در نظر گرفته نشده و تنها در بعضی از صحنهها گفته میشود سفیروث یک جنگجوی افسانهای است!. حتی در ابتدای داستان این فکر را خواهید کرد سفیروث یک شخصیت مثبت و قهرمان است، ولی با کشته شدن رییس شینرا به زیبایی هر چه تمامتر سفیروث به عنوان یک قاتل وحشتناک که بعد از پنج سال دوباره بازگشته است، معرفی میشود. در اینجاست که شما تصور میکنید سفیروث همانند دیگر شخصیت های منفی عناوین قبلی سری Final Fantasy یک شیطان افسانهای یا جادوگر شیطانی است، اما باز هم داستان به شما میگوید سفیروث یک شخصیت خوب بوده است که به خاطر دلایل ذکر شده تبدیل به یک شخصیت منفی شده است. در اینجاست که متوجه میشوید زود قضاوت کردهاید و نباید تا این حد از سفیروث متنفر میشدید. یکی از نکاتی که به جذابیت های ذاتی سفیروث میافزاید، عشق بیش از حد او به مادرش است که در اصطلاح روانشناسی به آن "عقده اودیپ" (عشق کودکان 6 تا 12 سال به والدین غیر هم جنسشان را عقده اودیپ میگویند که از نام یکی از اساطیر یونان به نام اودیپیوس که پدرش را کشت و با مادرش ازدواج کر، مشتق شده است) میگویند. همه این عوامل دست در دست هم داده اند تا از سفیروث شخصیتی بسازند که در عین حال که بسیار بی رحم، سرد و خشن است، جزو محبوب ترین شخصیتهای خلق شده تا به امروز به حساب آید.