قـایـقِ کـوچـکِ تنـهـایـیِ مـن صبـر کـن , حـادثـه هـا می گذرنـد.. شـب فـرو می ریـزد.. پشـتِ آن مـوجِ بلنـد سَحـری نزدیـک اسـت..
قصه تلخ وداع سراپای دلم را لرزاند یاد او افتادم که به یک سیب دلش می خندید و به یک آه بلند نفسش عادت داشت روبرو تا ته کوچه زمین برفی بود خوب در یادم هست آسمان آبی بود باد سردی به تماشا می شد برگ زردی رقصیدن گرفت او از آن کوچه گذشت دل من باز گرفت
همه در عشق او از رشک با من دشمن جانند که با من مهربان سازد دل نامهربانش را به قلم محمدحسین نظیری نیشابوری(قرن10و11)
دلم گرفته هوای نواختن دارم هوای سوختن و ساز و ساختن دارم هنوز از غم هجران یار می سوزم اگر چه در شب هجران قرین فانوسم
حافظ از پای فتادیم چو آمد غمِ هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت