شروع موضوع توسط minaaa 10/12/10 در انجمن اشعار
وقتی قرار این است که "آتش" را بسوزانی من عاشق سوزم ،خودم دارم زتو درخواست
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را «فروغی بسطامی»
وحشی بافقی اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
دلم دل از هوس یار برنمیگیرد طریق مردم هشیار نمیگیرد سعدی
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد حافظ
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم حافظ
من شکستهٔ بدحال زندگی یابم در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول حافظ
لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیست بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.