میان هر نفسی که میکشم همهمه ای است از همه پنهان اما از تو چه پنهان میان هر نفسی که میکشم تـو هستی که میکِشم تو را که میکُشی مرا …
تو را باید کمی بیشتر دوست داشت. کمی بیشتر از یک همراه، کمی بیشتر از یک همسفر، کمی بیشتر از یک آشنا. تو را باید اندازه تمام دلشورههایت، اندازه اعتماد کردنهایت، تو را باید با تمام حرفهایی که در چشمانت موج میزند، با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت. تو را باید همانند یک هوای ابری، یک شب بارانی، یک آهنگ قدیمی، یک شعر تمام نشدنی دوست داشت. تو را باید هنگامی که موهایت را تاب میدهی، هنگامی که پشت پنجرهی اتاق خاطراتت، چشم میدوزی به بارانهای بهاری، هنگامی که دیوار شب را با سکوتت میشکنی، هنگامی که آغوشی میخواهی از جنس آرامش، تو را باید فراتر از لمس تنت دوست داشت …
ای ابر اگر از خانه آن یار گذشتی با گریه بزن بوسه به جای همه ما ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم اما تو بکش خط به خطای همه ما
من مانده ام ز پا ولی آن دورها هنوز نوری ست، شعله ای ست خورشیدِ روشنی ست که می خوانَدَم مدام اینجا درون سینه ی من زخم کهنه ای ست که می کاهَدَم مدام