ای فروغ ماه حُسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه ز نخدان شما عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا برآید، چیست فرمانِ شما؟ کس به دورِ نرگست طَرْفی نیست از عافیت بِهْ که نفروشند مستوری به مستان شما بختِ خواب آلودِ ما بیدار خواهد شد مگر زانکه زد بر دیده آبی روی رخشانِ شما با صبا همراه بفرست از رُخَت گلدسته ای بو که بویی بشنویم از خاک بستانِ شما دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون، دامن چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو: روزی ما باد لعل شکر افشان شما
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل پیام ما که رساند؟ مگر نسیم شمال به تیغ هندی دشمن قتال می نکند چنانکه دوست به شمشیر غمزه ی قتّال جماعتی که نظر را حرام می گویند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال غزال اگر به کمند اوفتد، عجب نبود عجب فتادن مرد است در کمند غزال تو بر کنار فراتی ندانی این معنی به راه بادیه دانند قدر آب زلال اگر مراد نصیحت کنان ما این است که ترک دوست بگویم، تصوریست محال به خاک پای تو داند که تا سرم نرود ز سر به در نرود همچنان امید وصال حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری به آب دیده ی خونین نبشته صورت حال سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال به ناله کار میسر نمی شود سعدی ولیک ناله ی بیچارگان خوش است، بنال
ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد «سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت» نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد! «کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی» سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد «آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را» باز «کاکا رستم ِ» قصّه به «مرجان» می رسد «هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست» عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد «فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد» عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد «گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست» صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد! «جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!» کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد «گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست» رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد «چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام» باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد «در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...» بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد «سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان» سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد «بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را» دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد پست آخر ...
دلم گرفته، به دلتنگیِ شبانه قسم به گیسوان سیاه تو روی شانه قسم … تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم، سروده ای، به غزل های عاشقانه قسم درخت های کهنسال با رسیدن تو جوان شدند، به شادابی جوانه قسم خلاف عامه ى مردم به عشق پابندم به سنگ های شکیبای رودخانه قسم … فدائیان غم عشق و کشتگان فراق نمرده اند! به غم های جاودانه قسم … #سجاد_سامانی
مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب گریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بال که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق نفسی گرم نشد دیدهٔ احباب امشب شمع سان پرگهر اشک کناری دارم وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب وحشی
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
دوستان عاشقم و عاشق زارم چه کنم چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار و آن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم دردمندان همه از صبر قراری گیرند چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب گل نمی بینم و آزرده خارم، چه کنم
شک منی، یقین منی، نیستی مگر؟! انگاره های دین منی، نیستی مگر؟! هم قبلهی نماز منی هم نیاز من... چون مهر بر جبین منی، نیستی مگر؟! پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟ با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب... بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟! من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟ محصول آستین منی، نیستی مگر؟! #محمد_سلمانی
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم عطار
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب می خواهد دلم یک کلبه ی چوبی کنار آب می خواهد چنان دلگیرم از دنیا که ترجیحا دلم شعری... پر از تصویر موزون و خیالی ناب می خواهد قلم دستم به دامانت، بکِش یک دسته مرغابی که دل آرامشِ محضِ لبِ تالاب می خواهد جهانی خالی از وحشت، نه کفتار و نه سگ باشد دلم یک جنگلِ سبزِ پُر از سنجاب می خواهد بکِش یک کودکِ ساده، که از اسباب بازی ها نه شمشیر و نه نارنجک، فقط یک تاب می خواهد تمامِ حسِ شعرم را بگنجان در غزل امشب که این تصویر رویایی فقط یک قاب می سخواهد اتاقی از اقاقی را برایم فرش کن در شعر که ذهن خسته ی شاعر دو ساعت خواب می خواهد محمد رضا نظری