انرژی منفی بهم رسیده حسی باقی نمونده کاشکی همونقد که انرژی مثبت ارسال می شد همون قدر هم دریافت می شد جاده یک طرفه شده
خسته تر و داغون تر از همیشه ... این حجم از ترس و نگرانی و مبهم بودن من رو می ترسونه همش از خودم می پرسم میشه بیدار شم و بگن «تموم شد اونم به شکلی که میخواستی»؟
یه حسی دارم مث خوبم ممنون گفتن با بغض مث خندیدنی که یهو خشکت میزنه مث اینکه دلت میخواد صبح شه ولی دلت نمیخواد شب تموم شه فقط میخوای بگذره ببندی چشماتو به این لحظت بخندی بگی خدایا شکرت