کاش بعضی قصهها واقعی بودن + چند وقته صدای جیرجیرک میاد شبها. یکم مجال بدم به خیال، انگار دراز کشیدم روی بالکن، توی روستا... شبه و بر خلاف همیشه هوا ساکن، هرازگاهی باد میاد... چشمهام رو بستم و همزمان به سمفونی جیرجیرکها و قورباغهها گوش میدم، حرکت برگها... سبک و رها توی لحظه... فکر فردا و چی باید بشه و چه و چه نیست! یه جورایی شبیه آسودگی عمیق... موهبت دریافت لحظه! یه چیزی توی سینهام سنگینی میکنه.
مبحث موی سفید ذهن منم درگیر کرد یعنی چند سالگی موهام سفید میشه؟ 40 به بعد شروع بشه دیگه، باشه بچه بودم یه موی سفید توی ابرو م بود خیلی ام بلند میشد، هی میکندمش دیگه از یه جایی به بعد در نیومد ____ البته ذهنم درگیر یسری مسائل دیگه است، بهتون نمیگم فعلا شاید بعدا گفتم
والا من تا ۲۸ رو رد کردم، موی سفید از یکی یهویی شد چهار پنج تا : ( کاملا یهویی : ((( + زمان انقلابم به معترضین میگفتن خرابکار تاریخ چه چیز عجیبیه : )
با این وضعیت موهای سفید دهه هفتادیها به نظرم باید عنوان نسل سوخته از دهه شصتی ها پس گرفته و به این طفلونکیها اعطا بشه پ.ن: ناسزا به مسببین سفید شدن زود هنگام موهاتون فراموش نشه
گاهی از خودم بدم میاد که بیخیال نسبت ب شرایط اطرافم دارم ی گوشه زندگیمو میکنم.وقتی میبینم ۹۰ درصد اونایی که فالو کردم هی استوری میزارن و از خوزستان میگن و من پسِ ذهنم این میاد ک چه حالی دارن ... از خودم بدم میاد. ولی بعد تمام چیزی که ذهنمو پر میکنه خستگیِ لمس شدنه و رسیدن ب ی سکوت از سر ناچاریه. آخرین باری که اخبار گوش دادم یادم نیست آخرین باری که پیگیر شدم ک تو مملکتم چی داره میگذره یادم نیست. اعتراضات شد نخوندم و ملت کشته شدن نخوندم مرغ و روغن نیست شد نخوندم شکر کوپنی شد نخوندم دلار و طلا و خونه و ماشین رفت بالا نخوندم هیچ خبری نخوندم و جسته و گریخته از اطرافیان شنیدم فقط در حد شنیدن سر تیتر و گاها حتی بحثم کردم که آقا من نمیخوامبشنوم،نمیخوام گوش بدم. حالا گوشت و مرغ نمیخوریم،حالا روغن جاند بجای سرخ کردنی استفاده میکنیم،من ک اصلا شکر مصرف نمیکنم یا حالا طلا و دلار بره بالا بمن چه... و خودمو گول زدم با این جملات.آدمایی اینطوری دیدید فکر نکنید بیخیالن،فقط خسته ایم. شاید از اول هدف همین بوده که خسته بشیم و نای حرف زدن نداشته باشیم. این روزا ن فقط بخاطر خوزستان،ن فقط بخاطر قطعی اب و برق،نه بخاطر دزدی سران،بخاطر کلِ این ۳۰ سالی که تو این مملکت زندگی کردم و رسیدم ب این جایی که درصدی رضایت توش نیست، خسته ام.سرمو مثل کبک کردم لابلای کتاب و فیلم و پیج های مزخرف که فقط نفهمم این قافله ی عمر چطور داره میره سمت تباهی.دقت ک میکنم میبینم من حتی شکایت هم ندارم از این شرایط! دنبال چرایی نیستم . من فقط دارم توصیفش میکنم تا بگذره.
اوهوم همینطوره از یه سنی به بعد سفید میشه دیگه.. سراغ منم میاد تو این سالهای نزدیک پیش رو.. مامان منم از وقتی یادمه موی سفید داشت فکر کنم از قبل از 30 موهاش سفید شد شتر ه راه خونمون رو پیدا کنه تمومه، میاد میخوابه در خونمون --- داشتم به این جمله فکر میکردم:"همه چی ارومه.. من چقدر خوشحالم"