1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

شروع موضوع توسط ATENA ‏20/10/11 در انجمن سایر رشته ها

  1. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    [h=2]اصطلاح 120 سال زنده باشی از کجا آمده؟[/h]
    آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...
    در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما خوانندگان گروه سها می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شوند حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
     
  2. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن رويش باشه
    در کتاب (سه سال در دربار ايران) نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست.
    او نوشته: ناصرالدين شاه سالی يک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع مي‌شدند و برای تهيه آش شله قلمکار هر يک کاری انجام مي‌دادند. بعضی سبزی پاک مي‌کردند. بعضی نخود و لوبيا خيس مي‌کردند. عده‌ای ديگ‌های بزرگ را روی اجاق مي‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود.

    [​IMG]

    خود اعليحضرت هم بالای ايوان می‌نشست و قليان مي‌کشيد و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد. بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد و او می‌بايست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده ميشد کمتر ضرر مي‌کرد و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت مي‎کرد حسابی بدبخت ميشد. به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش ميشد٬ آشپزباشی به او مي‌گفت: بسيار خوب! بهت حالی مي‌کنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد.
     
  3. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی

    می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم".

    زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی".


    از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"


    پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"


    درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
     
  4. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    [h=2][/h]
    آب از سرچشمه گل آلود است

    اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.

    روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:" عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟" عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد " اذا طابت العین عذبت الانهار" یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود" پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند." ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: " پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان" . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت" مرا پندی ده" شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:" تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود." در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.
     
  5. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    آن فكری را كه تو كردی من هم كردم
    پارچه فروشی می رود در یك آبادی پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا كمی استراحت كند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: « بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادی بیاورد.» وقتی سوار به او می رسد، مرد، می گوید: « ای جوان، این پارچه ها را كمك من به آبادی برسان.» سوار می گوید: « من نمی توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی كه می رود، با خود می گوید: « چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او كه دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر كنم تا آن مرد برسد پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم.»‌ در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو، پارچه هایت را بده تا كمكت كنم و به آبادی برسانم.»‌ مرد پارچه فروش گفت:‌ « نه! آن فكری را كه تو كردی من هم كردم.»
     
  6. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    زد كه زد خوب كرد كه زد

    داستان:
    هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
    می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
    منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد
     
  7. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی


    چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد.

    در زمان پیامبر اسلام شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت كند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله و گفت : «یا رسول الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف فرما بشید» حضرت قبول كرد، فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»

    شب میهمانی كه شد محمد بن عبدالله با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه محمد بن عبدالله روی آن بنشیند. پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم كه پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.

    زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما محمد بن عبدالله فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه محمد بن عبدالله را مشایعت كنند. بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با محمد بن عبدالله از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب ها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مردند.

    وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هاشان مرده اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تكه تكه شد. از آن موقع می گویند: «چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.
     
  8. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    رفتم اصفهان برای كار آسان كپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان

    می گویند شخصی در كارهای كشاورزی به این و آن كمك می كرد و مزد می گرفت، شایع شده بود كه در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد است. آن مرد كه از كار كردن در مزرعه این و آن خسته شده بود راه اصفهان را در پیش گرفت كه هم كار آسانی پیدا كند، هم پول و دارایی زیادی گیرش بیاد. موقعی كه به اصفهان رسید از یك نفر كار آسان و پر درآمد خواست. مرد اصفهانی او را به جایی برد كه در آنجا یك ساختمان چند طبقه می ساختند. كپه ای را پر از گل كرد و به سر او گذاشت و گفت : «این گل را ببر طبقه چهارم بده بنا» خلاصه آن روز را این آدم بیچاره كه خیال می كرد در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد هست به كپه كشی گذراند و عصر هم خسته و كوفته پول كمی از صاحب كار گرفت و با خودش گفت : «اگر كار آسان اصفهان اینه وای به حال كار سختش !» فردای آن روز فرار را بر قرار ترجیح داد و به ده خودش رفت. موقعی كه به ده رسید یك نفر از او پرسید كه : «در اصفهان كار آسون هست یا نیست؟» او در جوابش گفت: «رفتم اصفهون سی كار آسون، كپه هشتند به سرم گفتند بر آسمون.»
     
  9. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : ريشه ضرب المثلهاي ايراني و كاربرد آنها

    خر ما از کرگی دم نداشت

    احمد شاملو
    .... مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد) دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که «تاوان بده!»
    مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه یی درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.
    مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!
    مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
    مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که «دخیلم!». مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.
    نخست از یهودی پرسید.
    گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می‌کنم.
    قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
    و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!
    جوانِ پدر مرده را پیش خواند.
    گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
    قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر‌‌ همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!
    و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد!
    چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!
    مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.
    قاضی آواز داد: هی! بایست که اکنون نوبت توست!

    صاحب خر همچنان که می‌دود فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می‌روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است