1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی + اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏21/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی
    تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری

    سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری


    مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم

    گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری


    چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟

    به چـه حقی مثلن شهرت لیلا ببری؟


    به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند

    چـــه کسـی گفتـه مرا تا شب یلدا ببری؟


    بخورد توی سرم پیک سلامت بادت

    آه از دست شرابی که تو بالا ببری


    زهر مار و عسل ، از روی لبم لب بردار

    بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری


    کبک کوهــی خرامان ! سر جایت بتمرگ

    هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری


    آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب

    بعد از این پلک نبندم کــه به رویا ببری


    لعنتـی ! عمـــر مگر از سر راه آوردم

    که همه وعده ی امروز به فردا ببری


    این غزل مال تو ، وردار و از اینجا گم شو

    به درک با خودت آن را نبری یا ببری






    [​IMG]

    به آب روشن می عارفی طهارت کرد
    علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
    همین که ساغر زرین خور نهان گردید
    هلال عید به دور قدح اشارت کرد
    خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
    به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
    امام خواجه که بودش سر نماز دراز
    به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
    دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
    چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
    اگر امام جماعت طلب کند امروز خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
    [​IMG]

    غزل 13


    صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

    بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

    بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

    زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

    ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

    دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

    این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

    و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

    ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

    زان چه آستین کوته و دست دراز کرد

    صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

    عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

    فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

    شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

    ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست

    غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

    حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

    ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد

    [​IMG]

    غزل 133



    بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

    طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

    ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

    قره العین من آن میوه دل یادش باد

    که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

    ساروان بار من افتاد خدا را مددی

    که امید کرمم همره این محمل کرد

    روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

    چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

    آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

    در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

    نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

    چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

    [​IMG]

    غزل 134



    چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

    نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

    به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد

    بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

    هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

    نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

    چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

    که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

    به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

    بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

    صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

    فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

    نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

    طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

    [​IMG]

    غزل 135



    دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

    تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

    آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

    این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

    دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

    به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

    عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

    نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

    سروبالای من آن گه که درآید به سماع

    چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

    نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

    که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

    مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

    حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

    غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

    روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

    من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

    تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

    بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

    طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

    [​IMG]

    غزل 136 دل از من برد و روی از من نهان کرد


    خدا را با که این بازی توان کرد

    شب تنهاییم در قصد جان بود

    خیالش لطفهای بیکران کرد

    چرا چون لاله خونین دل نباشم

    که با ما نرگس او سرگران کرد

    که را گویم که با این درد جان سوز

    طبیبم قصد جان ناتوان کرد

    بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

    صراحی گریه و بربط فغان کرد

    صبا گر چاره داری وقت وقت است

    که درد اشتیاقم قصد جان کرد

    میان مهربانان کی توان گفت

    که یار ما چنین گفت و چنان کرد

    عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابروکمان کرد

    [​IMG]
    غزل 137



    یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

    به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

    آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول

    بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

    کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

    رهنمونیم به پای علم داد نکرد

    دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

    نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

    سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

    آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

    شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

    زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

    کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

    هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

    مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

    که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

    غزلیات عراقیست سرود حافظ

    که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

    [​IMG]
    غزل 138



    رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

    صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

    سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

    در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

    یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

    کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

    ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

    وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

    میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

    او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

    جانا کدام سنگدل بیکفایتیست

    کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

    کلک زبان بریده حافظ در انجمن با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

    [​IMG]
    غزل 139



    دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

    یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

    یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

    یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

    گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

    چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

    شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من

    سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

    هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

    کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

    من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

    [​IMG]

    غزل 140



    چدیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

    چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

    آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

    آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

    اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار

    طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد

    برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

    وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

    ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب

    نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

    آن که پرنقش زد این دایره مینایی

    کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

    فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

    یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
     
    *SAma*، سایه، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی

    دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
    گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
    که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
    که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
    پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
    در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
    به هواداری آن عارض و قامت برخاست
    مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
    به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
    پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
    سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
    حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
    کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

    غزل 0[​IMG][​IMG]


    چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
    سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
    سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
    تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
    در اندرون من خسته دل ندانم کیست
    که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
    دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
    بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
    مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
    رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
    نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
    خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
    چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
    گرم به باده بشویید حق به دست شماست
    از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
    که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
    چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
    که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
    ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
    فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست



    خیال روی تو در هر طریق همره ماست
    نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
    به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
    جمال چهره تو حجت موجه ماست
    ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
    هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
    اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
    گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
    به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
    فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
    به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
    همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
    اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
    که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست


    غزل 0[​IMG]4


    مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
    که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
    من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
    چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
    می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
    که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
    کمر کوه کم است از کمر مور این جا
    ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
    بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
    زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
    جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
    چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
    حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
    یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست


    غزل 0[​IMG]5


    شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
    صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
    اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
    ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
    بیار باده که در بارگاه استغنا
    چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
    از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
    رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
    مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
    بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
    به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
    که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
    شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
    به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
    به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
    هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
    زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
    که گفته سخنت میبرند دست به دست


    غزل 0[​IMG]6


    زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
    پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
    نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
    نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
    سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
    گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
    عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
    کافر عشق بود گر نشود باده پرست
    برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
    که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
    آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
    اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
    خنده جام می و زلف گره گیر نگار
    ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست


    غزل 0[​IMG]7


    در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
    مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
    در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
    وز قد بلند او بالای صنوبر پست
    آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
    وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
    شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
    و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
    گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
    ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
    بازآی که بازآید عمر شده حافظ
    هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست


    غزل 0[​IMG]8


    به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
    که مونس دم صبحم دعای دولت توست
    سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
    ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
    بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
    که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
    زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
    که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
    دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
    چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
    به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
    که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
    شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
    نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
    مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
    گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست


    غزل 0[​IMG]9


    ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
    خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
    گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
    هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
    افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
    تحریر خیال خط او نقش بر آب است
    بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
    زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
    معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
    اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
    گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
    در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
    سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
    دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
    در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
    کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
    حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
    بس طور عجب لازم ایام شباب است


    غزل 030


    زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
    راه هزار چاره گر از چار سو ببست
    تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
    بگشود نافهای و در آرزو ببست
    شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
    ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
    ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
    این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
    یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
    با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
    مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
    بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
    حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
    احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

    ----

    غزل 031

    آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
    یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
    تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
    هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
    کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
    صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
    شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
    تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
    عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
    در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
    من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
    زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
    اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
    با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
    آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
    قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
    آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
    زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است


    غزل 03[​IMG]

    خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
    گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
    مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
    زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
    ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
    نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
    مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
    ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
    چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
    که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
    تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
    خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
    ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
    به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست


    غزل 033

    خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
    چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
    جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
    کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
    ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
    آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
    ارباب حاجتیم و زبان سال نیست
    در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
    محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
    چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
    جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
    اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
    آن شد که بار منت ملاح بردمی
    گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
    ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
    احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
    ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
    میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
    حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
    با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است



    غزل 034

    رواق منظر چشم من آشیانه توست
    کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
    به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
    لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
    دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
    که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
    علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
    که این مفرح یاقوت در خزانه توست
    به تن مقصرم از دولت ملازمتت
    ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
    من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
    در خزانه به مهر تو و نشانه توست
    تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
    که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
    چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
    از این حیل که در انبانه بهانه توست
    سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
    که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


    غزل 035

    برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
    مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
    میان او که خدا آفریده است از هیچ
    دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
    به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
    نصیحت همه عالم به گوش من بادست
    گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
    اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
    اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
    اساس هستی من زان خراب آبادست
    دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
    تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
    برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
    کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست


    غزل 036

    تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
    دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
    چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
    لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
    در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
    نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
    زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
    چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
    دل من در هوس روی تو ای مونس جان
    خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
    همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
    از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
    سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
    عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
    آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
    بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
    حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
    اتحادیست که در عهد قدیم افتادست



    غزل 037

    بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
    بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
    غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
    ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
    چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
    سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
    که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
    نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
    تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
    ندانمت که در این دامگه چه افتادست
    نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
    که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
    غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
    که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
    رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
    که بر من و تو در اختیار نگشادست
    مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
    که این عجوز عروس هزاردامادست
    نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
    بنال بلبل بی دل که جای فریادست
    حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
    قبول خاطر و لطف سخن خدادادست



    غزل 038

    بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
    وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
    هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
    دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
    میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
    هیهات از این گوشه که معمور نماندست
    وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
    از دولت هجر تو کنون دور نماندست
    نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
    دور از رخت این خسته رنجور نماندست
    صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
    چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
    در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
    گو خون جگر ریز که معذور نماندست
    حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
    ماتم زده را داعیه سور نماندست


    غزل 039

    باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
    شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
    ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
    کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
    چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
    تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
    از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
    دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
    یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
    کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
    دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
    امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
    شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
    عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
    فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
    تا آب ما که منبعش الله اکبر است
    ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
    با پادشه بگوی که روزی مقدر است
    حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
    کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است


    غزل 040

    المنه لله که در میکده باز است
    زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
    خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
    وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
    از وی همه مستی و غرور است و تکبر
    وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
    رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
    با دوست بگوییم که او محرم راز است
    شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
    کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
    بار دل مجنون و خم طره لیلی
    رخساره محمود و کف پای ایاز است
    بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
    تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
    در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
    از قبله ابروی تو در عین نماز است
    ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
    از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
     
    *SAma*، سایه، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی
    غزل 041

    اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
    به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
    صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
    به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
    در آستین مرقع پیاله پنهان کن
    که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
    به آب دیده بشوییم خرقهها از می
    که موسم ورع و روزگار پرهیز است
    مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
    که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
    سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
    که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
    عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
    بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است


    غزل 04[​IMG]


    حال دل با تو گفتنم هوس است
    خبر دل شنفتنم هوس است
    طمع خام بین که قصه فاش
    از رقیبان نهفتنم هوس است
    شب قدری چنین عزیز و شریف
    با تو تا روز خفتنم هوس است
    وه که دردانهای چنین نازک
    در شب تار سفتنم هوس است
    ای صبا امشبم مدد فرمای
    که سحرگه شکفتنم هوس است
    از برای شرف به نوک مژه
    خاک راه تو رفتنم هوس است
    همچو حافظ به رغم مدعیان
    شعر رندانه گفتنم هوس است



    غزل 043


    صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
    وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
    از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
    آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
    ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
    ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
    مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
    دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
    نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
    شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
    از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
    کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
    حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
    تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است




    غزل 044


    کنون که بر کف گل جام باده صاف است
    به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
    بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
    چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
    فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
    که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
    به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
    که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
    ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
    که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
    حدیث مدعیان و خیال همکاران
    همان حکایت زردوز و بوریاباف است
    خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
    نگاه دار که قلاب شهر صراف است



    غزل 045


    در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
    صراحی می ناب و سفینه غزل است
    جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
    پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
    نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
    ملالت علما هم ز علم بی عمل است
    به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
    جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
    بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
    که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
    دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
    ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
    به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
    چنین که حافظ ما مست باده ازل است




    غزل 046


    گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
    سلطان جهانم به چنین روز غلام است
    گو شمع میارید در این جمع که امشب
    در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
    در مذهب ما باده حلال است ولیکن
    بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
    گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
    چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
    در مجلس ما عطر میامیز که ما را
    هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
    از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
    زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
    تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
    همواره مرا کوی خرابات مقام است
    از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
    وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
    میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
    وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
    با محتسبم عیب مگویید که او نیز
    پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
    حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
    کایام گل و یاسمن و عید صیام است




    غزل 047


    به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
    دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
    زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
    که سرفرازی عالم در این کله دانست
    بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
    ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
    هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
    رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
    ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
    که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
    دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
    چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
    ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
    چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
    حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان
    چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
    بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
    نمونهای ز خم طاق بارگه دانست




    غزل 048


    صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
    گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
    قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
    که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
    عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
    بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
    آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
    محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
    دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
    ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
    سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
    هر که قدر نفس باد یمانی دانست
    ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
    ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
    می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
    هر که غارتگری باد خزانی دانست
    حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
    ز اثر تربیت آصف ثانی دانست



    غزل 049


    روضه خلد برین خلوت درویشان است
    مایه محتشمی خدمت درویشان است
    گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
    فتح آن در نظر رحمت درویشان است
    قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
    منظری از چمن نزهت درویشان است
    آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
    کیمیاییست که در صحبت درویشان است
    آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
    کبریاییست که در حشمت درویشان است
    دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
    بی تکلف بشنو دولت درویشان است
    خسروان قبله حاجات جهانند ولی
    سببش بندگی حضرت درویشان است
    روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
    مظهرش آینه طلعت درویشان است
    از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
    از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
    ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
    سر و زر در کنف همت درویشان است
    گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
    خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
    من غلام نظر آصف عهدم کو را
    صورت خواجگی و سیرت درویشان است
    حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
    منبعش خاک در خلوت درویشان است



    غزل 050

    به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
    بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
    گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
    به دست باش که خیری به جای خویشتن است
    به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
    شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
    چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
    مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
    به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
    که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
    مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
    که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
    بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
    هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
     
    *SAma*، سایه، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی
    غزل 051


    لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
    وز پی دیدن او دادن جان کار من است
    شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
    هر که دل بردن او دید و در انکار من است
    ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
    شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
    بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
    عشق آن لولی سرمست خریدار من است
    طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
    فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
    باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
    کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
    شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
    نرگس او که طبیب دل بیمار من است
    آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
    یار شیرین سخن نادره گفتار من است



    غزل 05[​IMG]


    روزگاریست که سودای بتان دین من است
    غم این کار نشاط دل غمگین من است
    دیدن روی تو را دیده جان بین باید
    وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
    یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
    از مه روی تو و اشک چو پروین من است
    تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
    خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
    دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
    کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
    واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
    زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
    یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
    که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
    حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
    که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است


    غزل 053


    منم که گوشه میخانه خانقاه من است
    دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
    گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
    نوای من به سحر آه عذرخواه من است
    ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
    گدای خاک در دوست پادشاه من است
    غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
    جز این خیال ندارم خدا گواه من است
    مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
    رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
    از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
    فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
    گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
    تو در طریق ادب باش و گو گناه من است



    غزل 054


    ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
    ببین که در طلبت حال مردمان چون است
    به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
    ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
    ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
    اگر طلوع کند طالعم همایون است
    حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
    شکنج طره لیلی مقام مجنون است
    دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
    سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
    ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
    که رنج خاطرم از جور دور گردون است
    از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
    کنار دامن من همچو رود جیحون است
    چگونه شاد شود اندرون غمگینم
    به اختیار که از اختیار بیرون است
    ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
    چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است


    غزل 055


    خم زلف تو دام کفر و دین است
    ز کارستان او یک شمه این است
    جمالت معجز حسن است لیکن
    حدیث غمزهات سحر مبین است
    ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
    که دایم با کمان اندر کمین است
    بر آن چشم سیه صد آفرین باد
    که در عاشق کشی سحرآفرین است
    عجب علمیست علم هیت عشق
    که چرخ هشتمش هفتم زمین است
    تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
    حسابش با کرام الکاتبین است
    مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
    که دل برد و کنون دربند دین است


    غزل 056


    دل سراپرده محبت اوست
    دیده آیینه دار طلعت اوست
    من که سر درنیاورم به دو کون
    گردنم زیر بار منت اوست
    تو و طوبی و ما و قامت یار
    فکر هر کس به قدر همت اوست
    گر من آلوده دامنم چه عجب
    همه عالم گواه عصمت اوست
    من که باشم در آن حرم که صبا
    پرده دار حریم حرمت اوست
    بی خیالش مباد منظر چشم
    زان که این گوشه جای خلوت اوست
    هر گل نو که شد چمن آرای
    ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
    دور مجنون گذشت و نوبت ماست
    هر کسی پنج روز نوبت اوست
    ملکت عاشقی و گنج طرب
    هر چه دارم ز یمن همت اوست
    من و دل گر فدا شدیم چه باک
    غرض اندر میان سلامت اوست
    فقر ظاهر مبین که حافظ را
    سینه گنجینه محبت اوست


    غزل 057


    آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
    چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
    گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
    او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
    روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
    لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
    خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
    سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
    دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
    چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
    با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
    کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
    حافظ از معتقدان است گرامی دارش
    زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
    سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
    که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
    نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
    نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
    صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
    که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
    نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
    بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
    مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
    که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
    نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
    فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
    زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
    چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
    رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
    چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
    نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
    که داغدار ازل همچو لاله خودروست


    غزل 058


    دارم امید عاطفتی از جانب دوست
    کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
    دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
    گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
    چندان گریستم که هر کس که برگذشت
    در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
    هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
    موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
    دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
    از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
    بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
    با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
    عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام
    زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
    حافظ بد است حال پریشان تو ولی
    بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست


    غزل 059


    آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
    آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
    خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
    خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
    دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
    زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
    شکر خدا که از مدد بخت کارساز
    بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
    سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
    در گردشند بر حسب اختیار دوست
    گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
    ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
    کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
    زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
    ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
    تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
    دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
    منت خدای را که نیم شرمسار دوست


    غزل 060

    صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
    بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
    به جان او که به شکرانه جان برافشانم
    اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
    و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
    برای دیده بیاور غباری از در دوست
    من گدا و تمنای وصل او هیهات
    مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
    دل صنوبریم همچو بید لرزان است
    ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
    اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
    به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
    چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
    چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

     
    *SAma*، سایه، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی

    غزل 061


    مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
    تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
    واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
    طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
    زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
    بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
    سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
    هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
    بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
    دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
    گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
    خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
    میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
    ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
    حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
    زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست


    غزل 06[​IMG]


    روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
    در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
    گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
    چون من در آن دیار هزاران غریب هست
    در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
    هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
    آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
    ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
    عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
    ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
    فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
    هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست



    غزل 063


    اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست
    زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
    پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
    بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
    در این چمن گل بی خار کس نچید آری
    چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
    سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
    که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
    به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
    مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
    جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
    که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
    هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
    کنون که مست خرابم صلاح بیادبیست
    بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
    به گریه سحری و نیاز نیم شبیست



    غزل 064


    خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
    ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
    هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
    کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
    پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
    غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
    معنی آب زندگی و روضه ارم
    جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
    مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
    ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
    راز درون پرده چه داند فلک خموش
    ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
    سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
    معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
    زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
    تا در میانه خواسته کردگار چیست



    غزل 065


    بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
    که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
    در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
    چه جای دم زدن نافههای تاتاریست
    بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
    که مست جام غروریم و نام هشیاریست
    خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
    که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
    لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
    که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
    جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
    هزار نکته در این کار و بار دلداریست
    قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
    قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
    بر آستان تو مشکل توان رسید آری
    عروج بر فلک سروری به دشواریست
    سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
    زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
    دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
    که رستگاری جاوید در کم آزاریست



    غزل 066


    یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
    جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
    حالیا خانه برانداز دل و دین من است
    تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
    باده لعل لبش کز لب من دور مباد
    راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
    دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
    بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
    میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
    که دل نازک او مایل افسانه کیست
    یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
    در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
    گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
    زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست



    غزل 067


    ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
    حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
    مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
    عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
    میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
    گر چه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
    ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
    وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
    بعد از اینم نبود شابه در جوهر فرد
    که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
    مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
    نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
    کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
    حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست



    غزل 068


    کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
    در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
    چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
    همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
    روی تو مگر آینه لطف الهیست
    حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
    نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
    مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
    از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
    شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
    بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
    در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
    تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
    جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
    دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
    گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
    گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
    در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
    عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
    با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
    در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
    جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
    ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
    فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست


    غزل 069


    مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
    دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
    اشکم احرام طواف حرمت میبندد
    گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
    بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
    طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
    عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
    مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
    عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
    هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
    از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
    زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
    من که در آتش سودای تو آهی نزنم
    کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
    روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
    که پریشانی این سلسله را آخر نیست
    سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
    کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست


    غزل 070


    زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
    در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
    در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
    در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
    تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
    عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
    چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
    زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
    این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
    کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
    صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
    کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
    هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
    کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
    بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
    خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
    هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
    ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
    بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
    ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
    حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
    عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست

    غزل 071


    راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
    آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
    هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
    در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
    ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
    کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
    از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
    جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
    او را به چشم پاک توان دید چون هلال
    هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
    فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
    چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
    نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
    حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست


    غزل 07[​IMG]


    روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
    منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
    ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
    سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
    اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
    خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
    تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
    سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
    تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
    با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
    من از این طالع شوریده برنجم ور نی
    بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
    از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
    غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
    مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
    ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
    شیر در بادیه عشق تو روباه شود
    آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
    آب چشمم که بر او منت خاک در توست
    زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
    از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
    ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
    غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
    در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


    غزل 073


    حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
    باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
    از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
    غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
    منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
    که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
    دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
    ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
    پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
    خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
    بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
    فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
    زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
    که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
    دردمندی من سوخته زار و نزار
    ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
    نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
    پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست


    غزل 074


    خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
    تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
    از لبت شیر روان بود که من میگفتم
    این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
    جان درازی تو بادا که یقین میدانم
    در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
    مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
    ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
    دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
    ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
    درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
    حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست


    غزل 075


    جز آستان توام در جهان پناهی نیست
    سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
    عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
    که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
    چرا ز کوی خرابات روی برتابم
    کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
    زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
    بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
    غلام نرگس جماش آن سهی سروم
    که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
    مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
    که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
    عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
    که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
    چنین که از همه سو دام راه میبینم
    به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
    خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
    که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


    غزل 076


    بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
    و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
    گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
    گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
    یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
    پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
    در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
    خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
    خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
    کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
    گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
    شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
    وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
    ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
    چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
    شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت


    غزل 077


    دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
    بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
    یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
    افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
    بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
    حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
    با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
    هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
    ساقی بیار باده و با محتسب بگو
    انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
    هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
    مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
    حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
    هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت


    غزل 078


    کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
    من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
    گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
    که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
    چمن حکایت اردیبهشت میگوید
    نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
    به می عمارت دل کن که این جهان خراب
    بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
    وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
    چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
    مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
    که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
    قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
    که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت



    غزل 079


    عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
    که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
    من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
    هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
    همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
    همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
    سر تسلیم من و خشت در میکدهها
    مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
    ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
    تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
    نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
    پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
    حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
    یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت



    غزل 080


    صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
    گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
    هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
    گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
    ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
    تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
    هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
    در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
    زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
    گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
    گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
    سخن عشق نه آن است که آید به زبان
    ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
    اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
    چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

    زل 081

    آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
    آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
    تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
    کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
    بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
    آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
    دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
    سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
    از پای فتادیم چو آمد غم هجران
    در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
    دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
    عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
    احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
    در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
    دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
    هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
    ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
    زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

    غزل 08[​IMG]


    گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
    ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
    برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
    جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
    در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
    هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
    عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
    گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
    گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
    ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
    از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
    گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
    عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
    پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت


    غزل 083


    ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
    درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
    وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
    عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
    مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
    در عرصه خیال که آمد کدام رفت
    بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
    در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
    دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
    تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
    زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
    رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
    نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
    قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
    در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
    می ده که عمر در سر سودای خام رفت
    دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
    گمگشتهای که باده نابش به کام رفت


    غزل 084


    شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
    روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
    گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
    بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
    بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
    وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
    عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
    دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
    شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
    در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
    همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
    کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت


    غزل 085


    ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
    کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
    آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
    وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
    آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
    وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
    زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
    گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
    بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
    عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
    هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
    چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
    زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
    کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
    حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
    تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت


    غزل 086


    حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
    آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
    افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
    شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
    زین آتش نهفته که در سینه من است
    خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
    میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
    از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
    آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
    دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
    آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
    کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
    خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
    زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
    می خور که هر که آخر کار جهان بدید
    از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
    بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
    کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
    حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
    حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت


    غزل 087


    شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
    فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
    حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
    کنایتیست که از روزگار هجران گفت
    نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
    که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
    فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
    به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
    من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
    که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
    غم کهن به می سالخورده دفع کنید
    که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
    گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
    که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
    به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
    تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
    مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
    قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
    که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
    من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت


    غزل 088


    یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
    بازآید و برهاندم از بند ملامت
    خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
    تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
    فریاد که از شش جهتم راه ببستند
    آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
    امروز که در دست توام مرحمتی کن
    فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
    ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
    ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
    درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
    کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
    در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
    بر میشکند گوشه محراب امامت
    حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
    بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
    کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
    پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت


    غزل 089


    ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
    بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
    حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
    زین جا به آشیان وفا میفرستمت
    در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
    میبینمت عیان و دعا میفرستمت
    هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
    در صحبت شمال و صبا میفرستمت
    تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
    جان عزیز خود به نوا میفرستمت
    ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
    میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
    در روی خود تفرج صنع خدای کن
    کیینه خدای نما میفرستمت
    تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
    قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
    ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
    با درد صبر کن که دوا میفرستمت
    حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
    بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت


    غزل 090


    ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
    جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
    تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
    باور مکن که دست ز دامن بدارمت
    محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
    دست دعا برآرم و در گردن آرمت
    گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
    صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
    خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
    بیمار بازپرس که در انتظارمت
    صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
    بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
    خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
    منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
    میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
    تخم محبت است که در دل بکارمت
    بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
    در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
    حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
    فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت

    غزل 091

    میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
    خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
    گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
    خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
    عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
    گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
    آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
    گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
    گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
    گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
    خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
    دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
    گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
    ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت


    غزل 09[​IMG]

    چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
    حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
    به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
    که کارخانه دوران مباد بی رقمت
    نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
    که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
    مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
    که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
    بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
    که گر سرم برود برندارم از قدمت
    ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
    که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
    روان تشنه ما را به جرعهای دریاب
    چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
    همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
    که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت


    غزل 093

    زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
    گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
    بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
    یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
    رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
    گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
    در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
    سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
    چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
    جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
    در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
    از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
    از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
    زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
    ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
    یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
    این راه را نهایت صورت کجا توان بست
    کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
    هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
    جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
    عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
    قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


    غزل 094

    مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
    خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
    پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
    که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
    سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
    که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
    تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
    صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
    و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
    برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
    من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
    من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
    زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
    نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت


    غزل 095

    درد ما را نیست درمان الغیاث
    هجر ما را نیست پایان الغیاث
    دین و دل بردند و قصد جان کنند
    الغیاث از جور خوبان الغیاث
    در بهای بوسهای جانی طلب
    میکنند این دلستانان الغیاث
    خون ما خوردند این کافردلان
    ای مسلمانان چه درمان الغیاث
    همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
    گشتهام سوزان و گریان الغیاث


    غزل 096

    تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
    سزد اگر همه دلبران دهندت باج
    دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
    به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
    بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
    سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
    دهان شهد تو داده رواج آب خضر
    لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
    از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت+
    که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
    چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
    دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
    لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
    قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
    فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
    کمینه ذره خاک در تو بودی کاج


    غزل 097

    اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
    صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
    سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
    بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
    ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
    از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
    ز دیدهام شده یک چشمه در کنار روان
    که آشنا نکند در میان آن ملاح
    لب چو آب حیات تو هست قوت جان
    وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
    بداد لعل لبت بوسهای به صد زاری
    گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
    دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
    همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
    صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
    ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


    غزل 098

    دل من در هوای روی فرخ
    بود آشفته همچون موی فرخ
    بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
    که برخوردار شد از روی فرخ
    سیاهی نیکبخت است آن که دایم
    بود همراز و هم زانوی فرخ
    شود چون بید لرزان سرو آزاد
    اگر بیند قد دلجوی فرخ
    بده ساقی شراب ارغوانی
    به یاد نرگس جادوی فرخ
    دوتا شد قامتم همچون کمانی
    ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
    نسیم مشک تاتاری خجل کرد
    شمیم زلف عنبربوی فرخ
    اگر میل دل هر کس به جایست
    بود میل دل من سوی فرخ
    غلام همت آنم که باشد
    چو حافظ بنده و هندوی فرخ


    غزل 100

    دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
    گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
    گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
    گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
    سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
    از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
    بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
    در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
    حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
    کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

    غزل 101

    شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
    زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
    گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
    که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
    ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
    از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
    قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
    ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
    که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
    که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
    ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
    که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
    مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
    که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
    بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
    مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
    نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
    نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
    قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
    که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد

    غزل 10[​IMG]

    دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
    من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
    کارم بدان رسید که همراز خود کنم
    هر شام برق لامع و هر بامداد باد
    در چین طره تو دل بی حفاظ من
    هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
    امروز قدر پند عزیزان شناختم
    یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
    خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
    بند قبای غنچه گل میگشاد باد
    از دست رفته بود وجود ضعیف من
    صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
    حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
    جانها فدای مردم نیکونهاد باد

    غزل 103

    روز وصل دوستداران یاد باد
    یاد باد آن روزگاران یاد باد
    کامم از تلخی غم چون زهر گشت
    بانگ نوش شادخواران یاد باد
    گر چه یاران فارغند از یاد من
    از من ایشان را هزاران یاد باد
    مبتلا گشتم در این بند و بلا
    کوشش آن حق گزاران یاد باد
    گر چه صد رود است در چشمم مدام
    زنده رود باغ کاران یاد باد
    راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
    ای دریغا رازداران یاد باد

    غزل 104

    جمالت آفتاب هر نظر باد
    ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
    همای زلف شاهین شهپرت را
    دل شاهان عالم زیر پر باد
    کسی کو بسته زلفت نباشد
    چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
    دلی کو عاشق رویت نباشد
    همیشه غرقه در خون جگر باد
    بتا چون غمزهات ناوک فشاند
    دل مجروح من پیشش سپر باد
    چو لعل شکرینت بوسه بخشد
    مذاق جان من ز او پرشکر باد
    مرا از توست هر دم تازه عشقی
    تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
    به جان مشتاق روی توست حافظ
    تو را در حال مشتاقان نظر باد

    غزل 105

    صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
    ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
    آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
    دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
    پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
    آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
    شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
    شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
    گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
    جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
    چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
    لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
    نرگس مست نوازش کن مردم دارش
    خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
    به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
    حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

    غزل 106

    تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
    وجود نازکت آزرده گزند مباد
    سلامت همه آفاق در سلامت توست
    به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
    جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
    که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
    در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
    رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
    در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
    مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
    هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
    بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
    شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
    که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

    غزل 107

    حسن تو همیشه در فزون باد
    رویت همه ساله لاله گون باد
    اندر سر ما خیال عشقت
    هر روز که باد در فزون باد
    هر سرو که در چمن درآید
    در خدمت قامتت نگون باد
    چشمی که نه فتنه تو باشد
    چون گوهر اشک غرق خون باد
    چشم تو ز بهر دلربایی
    در کردن سحر ذوفنون باد
    هر جا که دلیست در غم تو
    بی صبر و قرار و بی سکون باد
    قد همه دلبران عالم
    پیش الف قدت چو نون باد
    هر دل که ز عشق توست خالی
    از حلقه وصل تو برون باد
    لعل تو که هست جان حافظ
    دور از لب مردمان دون باد

    غزل 108

    خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
    ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
    زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
    دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد
    ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
    عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
    طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
    غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد
    نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
    هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

    غزل 109

    دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
    ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
    صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
    پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
    سوی من وحشی صفت عقل رمیده
    آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
    دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
    و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
    فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
    دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
    چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
    هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
    حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
    گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

    غزل 110

    پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
    وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
    از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
    ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
    دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
    چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
    از رهگذر خاک سر کوی شما بود
    هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
    مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
    بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
    بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
    با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
    گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
    با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
    حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
    بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
     
    سایه، m naizar و Sanazz از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی

    غزل 111

    عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
    عارف از خنده می در طمع خام افتاد
    حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
    این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
    این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
    یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
    غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
    کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
    من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
    اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
    چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
    هر که در دایره گردش ایام افتاد
    در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
    آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
    آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
    کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
    زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
    کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
    هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
    این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
    صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
    زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

    غزل 111

    آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
    صبر و آرام تواند به من مسکین داد
    وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
    هم تواند کرمش داد من غمگین داد
    من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
    که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
    گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
    آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
    خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
    هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
    بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
    خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
    در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
    از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

    غزل 11[​IMG]

    بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
    که تاب من به جهان طره فلانی داد
    دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
    درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
    شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
    به مومیایی لطف توام نشانی داد
    تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
    که دست دادش و یاری ناتوانی داد
    برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
    شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
    گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
    دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

    غزل 113

    همای اوج سعادت به دام ما افتد
    اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
    حباب وار براندازم از نشاط کلاه
    اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
    شبی که ماه مراد از افق شود طالع
    بود که پرتو نوری به بام ما افتد
    به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
    کی اتفاق مجال سلام ما افتد
    چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
    که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
    خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
    کز این شکار فراوان به دام ما افتد
    به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
    بود که قرعه دولت به نام ما افتد
    ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
    نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

    غزل 114

    درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
    نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
    چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
    که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
    شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
    بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
    عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
    خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
    بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
    چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
    خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
    بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
    در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
    نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

    غزل 115

    کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
    محقق است که او حاصل بصر دارد
    چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
    نهادهایم مگر او به تیغ بردارد
    کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
    که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
    به پای بوس تو دست کسی رسید که او
    چو آستانه بدین در همیشه سر دارد
    ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
    که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
    ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
    دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد
    کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
    به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
    دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
    چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد

    غزل 116

    دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
    که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
    سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
    که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
    ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
    تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
    به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
    به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
    شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
    مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
    من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
    که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
    سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
    طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
    سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
    که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

    غزل 117

    آن کس که به دست جام دارد
    سلطانی جم مدام دارد
    آبی که خضر حیات از او یافت
    در میکده جو که جام دارد
    سررشته جان به جام بگذار
    کاین رشته از او نظام دارد
    ما و می و زاهدان و تقوا
    تا یار سر کدام دارد
    بیرون ز لب تو ساقیا نیست
    در دور کسی که کام دارد
    نرگس همه شیوههای مستی
    از چشم خوشت به وام دارد
    ذکر رخ و زلف تو دلم را
    وردیست که صبح و شام دارد
    بر سینه ریش دردمندان
    لعلت نمکی تمام دارد
    در چاه ذقن چو حافظ ای جان
    حسن تو دو صد غلام دارد

    غزل 118

    دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
    ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
    به خط و خال گدایان مده خزینه دل
    به دست شاهوشی ده که محترم دارد
    نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
    غلام همت سروم که این قدم دارد
    رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
    نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
    زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
    که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
    ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
    کدام محرم دل ره در این حرم دارد
    دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
    به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
    مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
    که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
    ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
    که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

    غزل 119

    بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
    بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
    غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
    بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
    چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
    ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
    ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
    کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
    چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
    به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
    بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
    که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
    چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
    که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
    خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
    که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
    به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
    که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
    ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
    بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
    ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
    که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
    چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
    به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

    غزل 1[​IMG]0

    هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
    سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
    حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
    کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
    دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
    که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
    لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
    بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
    به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را
    که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد
    چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
    که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد
    بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
    که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
    صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
    که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
    و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
    بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد



    هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
    خداش در همه حال از بلا نگه دارد
    حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
    که آشنا سخن آشنا نگه دارد
    دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
    فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
    گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
    نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
    صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
    ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
    چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
    ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
    سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
    که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
    غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
    به یادگار نسیم صبا نگه دارد

    غزل 1[​IMG][​IMG]

    مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
    نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
    عالم از ناله عشاق مبادا خالی
    که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
    پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
    خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
    محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
    تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
    پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
    اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
    درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
    ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
    هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
    نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
    شادی روی کسی خور که صفایی دارد
    خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
    و از زبان تو تمنای دعایی دارد

    غزل 1[​IMG]3

    آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
    باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
    از سر کشته خود میگذری همچون باد
    چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
    ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
    آفتابیست که در پیش سحابی دارد
    چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
    تا سهی سرو تو را تازهتر آبی دارد
    غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد
    فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
    آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
    روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
    چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
    ترک مست است مگر میل کبابی دارد
    جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال
    ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
    کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
    چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

    غزل 1[​IMG]4

    شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
    بنده طلعت آن باش که آنی دارد
    شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
    خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
    چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
    که به امید تو خوش آب روانی دارد
    گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
    نه سواریست که در دست عنانی دارد
    دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
    آری آری سخن عشق نشانی دارد
    خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
    برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
    در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
    هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
    با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
    هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
    مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
    هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
    مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
    کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

    غزل 1[​IMG]5

    جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
    هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
    با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
    یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
    هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
    دردا که این معما شرح و بیان ندارد
    سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
    ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
    چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
    بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
    ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
    مست است و در حق او کس این گمان ندارد
    احوال گنج قارون کایام داد بر باد
    در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
    گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
    کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
    کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
    زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

    غزل 1[​IMG]6

    روشنی طلعت تو ماه ندارد
    پیش تو گل رونق گیاه ندارد
    گوشه ابروی توست منزل جانم
    خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
    تا چه کند با رخ تو دود دل من
    آینه دانی که تاب آه ندارد
    شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
    چشم دریده ادب نگاه ندارد
    دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
    جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
    رطل گرانم ده ای مرید خرابات
    شادی شیخی که خانقاه ندارد
    خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
    طاقت فریاد دادخواه ندارد
    گو برو و آستین به خون جگر شوی
    هر که در این آستانه راه ندارد
    نی من تنها کشم تطاول زلفت
    کیست که او داغ آن سیاه ندارد
    حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
    کافر عشق ای صنم گناه ندارد

    غزل 1[​IMG]7

    نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
    بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
    کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
    عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
    باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
    آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
    رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
    اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
    در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
    بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
    علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
    ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
    بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
    سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
    جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
    منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
    راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
    هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
    حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
    خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

    غزل 1[​IMG]8

    اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
    نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
    اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
    چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
    فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
    که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
    گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
    مباد کتش محرومی آب ما ببرد
    دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
    که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
    طبیب عشق منم باده ده که این معجون
    فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
    بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
    مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

    غزل 1[​IMG]9

    سحر بلبل حکایت با صبا کرد
    که عشق روی گل با ما چهها کرد
    از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
    و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
    غلام همت آن نازنینم
    که کار خیر بی روی و ریا کرد
    من از بیگانگان دیگر ننالم
    که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
    گر از سلطان طمع کردم خطا بود
    ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
    خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
    که درد شب نشینان را دوا کرد
    نقاب گل کشید و زلف سنبل
    گره بند قبای غنچه وا کرد
    به هر سو بلبل عاشق در افغان
    تنعم از میان باد صبا کرد
    بشارت بر به کوی می فروشان
    که حافظ توبه از زهد ریا کرد
    وفا از خواجگان شهر با من
    کمال دولت و دین بوالوفا کرد

    غزل 130

    بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
    هلال عید به دور قدح اشارت کرد
    ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
    که خاک میکده عشق را زیارت کرد
    مقام اصلی ما گوشه خرابات است
    خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
    بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
    بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
    نماز در خم آن ابروان محرابی
    کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
    فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
    نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
    به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
    که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
    حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
    اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد


    به آب روشن می عارفی طهارت کرد
    علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
    همین که ساغر زرین خور نهان گردید
    هلال عید به دور قدح اشارت کرد
    خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
    به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
    امام خواجه که بودش سر نماز دراز
    به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
    دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
    چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
    اگر امام جماعت طلب کند امروز
    خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

    غزل 13[​IMG]

    صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
    بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
    بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
    زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
    ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
    دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
    این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
    و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
    ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
    زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
    صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
    عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
    فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
    شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
    ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست
    غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
    حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
    ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد

    غزل 133

    بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
    طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
    ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
    قره العین من آن میوه دل یادش باد
    که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
    ساروان بار من افتاد خدا را مددی
    که امید کرمم همره این محمل کرد
    روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
    چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
    آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
    در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
    نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
    چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

    غزل 134

    چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
    نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
    به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
    بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
    هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
    نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
    چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
    که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
    به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
    بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
    صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
    فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
    نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
    طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

    غزل 135

    دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
    تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
    آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
    این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
    دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
    به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
    عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
    نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
    سروبالای من آن گه که درآید به سماع
    چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
    نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
    که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
    مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
    حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
    غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
    روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
    من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
    تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
    بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
    طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

    غزل 136

    دل از من برد و روی از من نهان کرد
    خدا را با که این بازی توان کرد
    شب تنهاییم در قصد جان بود
    خیالش لطفهای بیکران کرد
    چرا چون لاله خونین دل نباشم
    که با ما نرگس او سرگران کرد
    که را گویم که با این درد جان سوز
    طبیبم قصد جان ناتوان کرد
    بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
    صراحی گریه و بربط فغان کرد
    صبا گر چاره داری وقت وقت است
    که درد اشتیاقم قصد جان کرد
    میان مهربانان کی توان گفت
    که یار ما چنین گفت و چنان کرد
    عدو با جان حافظ آن نکردی
    که تیر چشم آن ابروکمان کرد

    غزل 137

    یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
    به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
    آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
    بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
    کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
    رهنمونیم به پای علم داد نکرد
    دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
    نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
    سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
    آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
    شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
    زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
    کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
    هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
    مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
    که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
    غزلیات عراقیست سرود حافظ
    که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

    غزل 138

    رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
    صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
    سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
    در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
    یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
    کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
    ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
    وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
    میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
    او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
    جانا کدام سنگدل بیکفایتیست
    کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
    کلک زبان بریده حافظ در انجمن
    با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

    غزل 139

    دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
    یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
    یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
    یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
    گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
    چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
    شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
    سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
    هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
    کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
    من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
    او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

    غزل 140

    چدیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
    چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
    آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
    آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
    اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
    طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
    برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
    وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
    ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
    نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
    آن که پرنقش زد این دایره مینایی
    کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
    فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
    یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد


    دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
    شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
    آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
    تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
    مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
    راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
    نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
    آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
    غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
    مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
    حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
    عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

    غزل 14[​IMG]

    سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
    وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
    گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
    طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
    مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
    کو به تایید نظر حل معما میکرد
    دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
    و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
    گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
    گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
    بی دلی در همه احوال خدا با او بود
    او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
    این همه شعبده خویش که میکرد این جا
    سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
    گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
    جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
    فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
    دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
    گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
    گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد

    غزل 143

    به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
    که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
    مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
    بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
    گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
    که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
    گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
    گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
    به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
    که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
    تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
    کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
    جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
    غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
    بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
    به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
    ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
    طمع مدار که کار دگر توانی کرد
    دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
    چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
    گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
    به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

    غزل 144

    چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
    که بود ساقی و این باده از کجا آورد
    تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
    که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
    دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
    که باد صبح نسیم گره گشا آورد
    رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
    بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
    صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
    که مژده طرب از گلشن سبا آورد
    علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
    برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
    مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
    چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
    به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
    که حمله بر من درویش یک قبا آورد
    فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
    که التجا به در دولت شما آورد

    غزل 145

    صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآورد
    دل شوریده ما را به بو در کار میآورد
    من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
    که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
    فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن
    که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد
    ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
    ولی میریخت خون و ره بدان هنجار میآورد
    به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
    کز آن راه گران قاصد خبر دشوار میآورد
    سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
    اگر تسبیح میفرمود اگر زنار میآورد
    عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
    به عشوه هم پیامی بر سر بیمار میآورد
    عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
    ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد

    غزل 146

    نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
    که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
    به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
    بدین نوید که باد سحرگهی آورد
    بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
    در این جهان ز برای دل رهی آورد
    همیرویم به شیراز با عنایت بخت
    زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
    به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
    بسا شکست که با افسر شهی آورد
    چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه
    چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
    رساند رایت منصور بر فلک حافظ
    که التجا به جناب شهنشهی آورد

    غزل 147

    یارم چو قدح به دست گیرد
    بازار بتان شکست گیرد
    هر کس که بدید چشم او گفت
    کو محتسبی که مست گیرد
    در بحر فتادهام چو ماهی
    تا یار مرا به شست گیرد
    در پاش فتادهام به زاری
    آیا بود آن که دست گیرد
    خرم دل آن که همچو حافظ
    جامی ز می الست گیرد

    غزل 148

    دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
    ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
    خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
    که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
    بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
    که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
    صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
    عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
    من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
    که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
    از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
    که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
    سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
    برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
    نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
    دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
    میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
    زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
    چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
    که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
    سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
    چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
    من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
    اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
    خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
    دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
    بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
    که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد

    غزل 149

    ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
    عارفان را همه در شرب مدام اندازد
    ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
    ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
    ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
    سر و دستار نداند که کدام اندازد
    زاهد خام که انکار می و جام کند
    پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
    روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
    دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
    آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
    گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
    باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
    بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
    حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
    بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

    غزل 150

    دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
    به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
    به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
    زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
    رقیبم سرزنشها کرد کز این به آب رخ برتاب
    چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
    شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
    کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
    چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
    غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
    تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
    که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
    چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
    که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
     
    سایه، m naizar و Sanazz از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,833
    تشکر شده:
    35,472
    امتیاز دستاورد:
    200
    چند پست باهم ادغام شدند.
     
    m naizar، M @ H @ K و !!AMINKHAN!! از این ارسال تشکر کرده اند.