1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه سیمین بهبهانی + اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏27/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    نیمه شب در بستر خاموش سرد
    ناله کرد از رنج بی همبستری
    سر ، میان هر دو دست خور فشرد
    از غم تنهایی و بی همسری
    رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
    در دل آشفته اش بیدار شد
    گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
    روشنی ها پیش چشمش تار شد
    آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
    سر کشید و جان گرفت و زنده شد
    شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
    چهره اش در تیرگی تابنده شد
    دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
    ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
    چنگ بر دامان او زد بی شکیب
    لیک رویایی خیال انگیز بود
    در دل تاریک شب ، بازو گشود
    وان خیال زنده را در بر گرفت
    اشک شوقی پیش پای او فشاند
    دامنش را بر دو چشم تر گرفت
    بوسه زد بر چهره ی زیبای او
    بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد
    خست با دندان لب او را ، ولی
    بر لبان تشنه ی خود نیش زد
    گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
    پرده ی رؤیای او را پاره کرد
    سوزش جانکاه نیش پشه ها
    درد بی درمان او را چاره کرد
    نیم خیزی کرد و در بستر نشست
    بر لبان خشک سیگاری نهاد
    داور اندیشه ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
    وندر آن طومار ، نام آن کسان
    کز ستم ها کامرانی می کنند
    دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
    فارغ از غم زندگانی می کنند
    نام آنکس کز هوس هر شامگاه
    در کنار آرد زنی یا دختری
    روز ، کوشد تا شکار او شود
    شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
    او درین بستر به خود پیچید مگر
    رغبتی سوزنده را تسکین دهد
    وان دگر هر شب به فرمان هوس
    نو عروسی تازه را کابین دهد
    سردی ی تسکین جانفرسای او
    چون غبار افتاد بر سیمای او
    زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
    اخگری از کینه ی فردای او
     
  2. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    صدای تو

    صدای تو گرم است و مهربان
    چه سحر غریبی درین صداست
    صدای دل مرد عاشق است
    که این همه با گوشم آشناست
    صدای تو همچون شراب سرخ
    به گونه ی زردم دوانده خون
    چنین که مرا مست می کنی
    نشانی ی میخانه ات کجاست ؟
    به قطره ی شبنم نگاه کن
    نشسته به گلبرگ مخملی
    به مخمل آن نیمتخت سرخ
    اگر بنشانی مرا به جاست
    صدای تپش های قلب من
    به گوش تو می گوید این سخن
    که عاشقم و درد عاشقی
    چگونه ندانی که بی دواست ؟
    ز جک جک گنجشک های باغ
    تداعی صد بوسه می کنم
    بیا و ببین در خیال من
    چه شور و چه هنگامه یی به پاست
    چه بی دل و بی دست و پا منم
    چنین که شد از دست دامنم
    چرا به کناری نیفکنم
    ز چهره حجابی که از حیاست
    دلم همه شد آب آب آب
    که سر بگذارم به شانه ات
    مگر بنوازی و دل دهی
    که فاش کنم آنچه ماجراست
    به زمزمه گوید زمان عمر
    که پای منه در زمین عشق
    به غیر هوای تو در سرم
    زمین و زمان پای در هواست
     
  3. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    رقاصه
    در دل میخانه سخت ولوله افتاد
    دختر رقاص تا به رقص در آمد
    گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
    از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد
    نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام
    قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
    پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج
    آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
    لرزه ی شادی فکند بر تن مستان
    جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج
    پولک زر بر پرند جامه ی او بود
    پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج
    آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
    صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب
    ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
    چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب
    رقص به پایان رسید و باده پرستان
    دست به هم کوفتند و جامه دریدند
    گل به سر آن گل شکفته فشاندند
    سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
    دختر رقاص لیک چون شب پیشین
    شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید
    چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
    شادی ی عشاق خسته را نپسندید
    دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود
    مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت
    باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز
    حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
    اوست که شادی به جمع داده همه عمر
    لیک دلش شادمان دمی نتپیده
    اوست که عمری چشانده باده ی لذت
    خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده
    اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
    سوخته اندر نهان و دوخته لب را
    اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت
    رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را
    آه که باید ازین گروه ستمگر
    داد دل زار و خسته را بستاند
    شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر
    پای به زنجیر بسته را برهاند
    بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
    پشت مرا زیر بار درد شکستید
    تشنه ی خون شما منم ، منم آری
    گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
    گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است
    مستی ی او امشب از حساب فزون است
    آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم
    مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است
    باز خروشید دخترک که : بگویید
    کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟
    کیست که فردا ز خود به خشم نراند
    نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟
    کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست
    تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟
    زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
    دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟
    گفته ی دختر ، میان مجمع مستان
    بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند
    پاسخ او زان گروه می زده این بود
    از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند
     
  4. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113


    آنان که خاک را


    تمام دلم دوست داردت
    تمام تنم خواستار توست
    بیا و به چشم قدم گذار
    که این همه در انتظار توست
    چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین
    تو خوب ترینی ، تو بهترین
    چه بخت بلندی ست یار او
    کسی که شبی در کنار توست
    نظر نه به سود و زیان کنم
    هر آنچه بگویی همان کنم
    بگو که بمان ، یا بگو بمیر
    اراده ی من اختیار توست
    به گوشه ی چشمی نگاه کن
    ببین چه به پایت فکنده ام
    مگر به نظر کیمیا شود
    دلی که چنین خکسار توست
    خموشی ی شب های سرد من
    چرا نشود پر ز شور عش
    که لغزش آن دست های گرم
    به سینه ی من یادگار توست
    ز میوه ی ممنوع حیف و حیف
    که ماند و به غفلت تباه شد
    وگرنه تو را م یفریفتم
    که سابقه یی در تبار توست
    چنین که ملنگم ، چنین که مست
    که برده حواس مرا ز دست ؟
    بدین همه جلدی و چابکی
    غلط نکنم ،‌ کار کار توست
    به دار و ندارم نگاه کن
    که هیچ به جز عاشقی نماند
    تمام وجودم همین دل است

    تمام دلم بی قرار توست
     
  5. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    ستاره در ساغر

    صفحه ی خیالم را نقش آن كمان ابروست
    این سر بلاكش را كج خیالی از این روست
    چشم و روی او با هم سازگار و ، من حیران
    كاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست
    عقل ، ره نمی جوید در خیال مغشوشم
    این كلاف سر در گم یادگار آن گیسوست
    چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر
    برق عشق سوزانش در دو دیده ی دلجوست
    همچو گل مرا بینی ،‌ سرخ روی وخندان لب
    گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست
    شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را
    چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
    با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین
    لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست

     
  6. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    اگر دردی نباشد

    اگر دستی کسی سوی من آرد
    گریزم از وی و دستش نگیرم
    به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
    سیاه و دلکش و مستش نگیرم
    به رویم گر لبی شیرین بخندد
    به خود گویم که : این دام فریب است
    خدایا حال من دانی که داند ؟
    نگون بختی که در شهری غریب است
    گهی عقل اید و رندانه گوید
    که : با آن سرکشی ها رام گشتی
    گذشت زندگی درمان خامی ست
    متین و پخته و آرام گشتی
    ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
    که : از این پختگی حاصل چه دارم ؟
    به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
    ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر شب به امیدی دل ببندم ؟
    سحرگه با دو چشم گریه آلود
    بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟
    مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟
    کجا شد آن دل خوش باور من ؟
    چه شد آن اشک ها کز جور یاران
    فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟
    چه شد آن دل تپیدن های بیگاه
    ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟
    چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
    ز تاب گردش چشم سیاهی ؟
    خداوندا شبی همراز من گفت
    که : نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
    دلم خون شد ز بی دردی خدایا
    چو می نالم ،‌ مگو از ناسپاسی ست
    اگر دردی در این دنیا نباشد
    کسی را لذت شادی عیان نیست
    چه حاصل دارم از این زندگانی
    که گر غم نیست شادی هم در آن نیست
     
  7. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    سنگ صبور

    امشب به لوح خاطر مغشوشم
    یادی از آن گذشته ی دور اید
    از قصه های دایه به یاد من
    افسانه یی ز سنگ صبور اید
    زان دختری که قصه ی نکامی
    بر سنگ سخت تیره فرو می خواند
    یاران دل سیاه ، کم از سنگند
    زین رو فسانه ،‌ در بر او می خواند
    لیکن مرا چو دختر پندارم
    هم صحبتی و سنگ صبوری نیست
    سنگ صبور پیشکش دوران
    سنگ سیاه خانه ی گوری نیست
    یاری چه چشم دارم از این یاران ؟
    کاینان هزار صورت و صد رنگند
    در روی من به یاوریم کوشند
    پنهان ز من ،‌ به خصم هماهنگند
    اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
    کاین اشک ها نثار که م یباید
    وین نیمه جان خسته ز نکامی
    بر لب به انتظار که می باید

     
  8. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    دیوانه پسند

    رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
    ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش
    با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
    ای من به فدای دل دیوانه پسندش
    نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
    ترسم رسد از دیده ی بدخواه گزندش
    شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد
    آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
    در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
    چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش.
    گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
    دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
    سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت
    ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش.
     
  9. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    سودای محال
    شب گذشت و سحر فراز آمد
    دیده ی من هنوز بیدار است
    در دلم چنگ می زند ، اندوه
    جانم از فرط رنج ، بیمار است
    شب گذشت و کسی نمی داند
    که گذشتش چه کرد با دل من
    آن سر انگشت ها که عقل گشود
    نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من
    چیست این آرزوی سر در گم
    که به پای خیال می بندم ؟
    ز چه پیرایه های گوناگون
    به عروس محال می بندم ؟
    همچو خکسترم به باد دهد
    آخر این آتشی که جان سوزد
    دامن اما نمی کشم کاتش
    سوزدم ، لیک مهربان سوزد
     
  10. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    ترانه ها

    شب مهتاب و ابر پاره پاره
    به وصل از سوی یار آمد اشاره
    حذر از چشم بد، در گردنم کن
    نظر قربانی از ماه و ستاره.
    دلی دارم به وسعت آسمانی
    درو هر خواهشی چون کهکشانی
    نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
    بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
    نسیم ککل افشان توأم من
    پریشان گرد ِ سامان توأم من
    پریشان آمدم تا آستانت
    مران از در! که مهمان توأم من.
    فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
    نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
    اگر خواهی شب دوری سراید
    صبوری کن، صبوری کن، صبوری...
    شب مهتاب اگر یاری نباشد
    بگو مهتاب هم، باری، نباشد
    نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
    نباشد، گر به دیداری نباشد.
    زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
    میان ما جدایی، قاف و تا قاف
    به امید تو کردم زیب ِ قامت
    حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
    شب مهتاب یارم خواهد آمد
    گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
    به جام چِل کلید گل زدم آب
    گشایش ها به کارم خواهد آمد.
    چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
    نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»
    چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
    که لرزد سینه در دیبای زربفت.
    شب مهتاب یارم از در آمد
    چو خورشید فلک روشنگر آمد
    به خود گفتم شبی با او غنیمت
    به محفل تا درآمد شب سرآمد.