امروز بیشتر از هر روز دیگری دوستت دارم دست خودم نیست جمعهها عاشقترم! مخصوصا اگر چشم در چشم تُ از خواب بیدار شوم…
و چه قدر خسته ام از «چرا؟» از «چه گونه!» خستهام از سؤال های سخت پاسخهای پیچیده از کلمات سنگین فکرهای عمیق پیچهای تند نشانههای بامعنا، بیمعنا دلم تنگ میشود گاهی، برای یک «دوستت دارم» ساده دو « فنجان قهوه ی داغ » سه « روز تعطیلی در زمستان » چهار « خنده ی بلند » و پنج « انگشت » دوست داشتنی! | مصطفی مستور | برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir
دلتنگے رو هیچ جورے نمیتونی پنهونش ڪنے دلتنگ ڪه باشی صدات دلتنگه نگات دلتنگه نفسات دلتنگه دستات دلتنگه حتے وقتے وقتے مے نویسے دل واژه هات تنگه....
راستش را بخواهىآمدم هر شب نه يك بار نه دوبار به تعداد تمام شب هاى بعد از نبودنت آمدمو هر بار اين شك به جانم مى افتاد نيستى يا خودت را به نبودن زده اى اما اينبار صبح كه چشم باز كردى پشت درب خيالت را بخوان برايت تا بينهايت نوشته ام جانم، آمدم به اندازه تمام دقايقى كه داشتمت نبودى اما!
مرا از "من" گرفت! که از من "خودِ دیگری" سازد! نه او من شد، نه من او، نه او ماند، و نه من برگشتم به خود...!