مثل همیشه تا پاسی از شب سعی در فرار از تایکی هایی داشتم که هر ثانیه قوی تر از قبل می خواهند مرا به قعراها فرو برند... بازی جالبی شده، هرکه می آید انگار که میز قماری دیده باشد، بازیش را می کند و پس از آن جوری به سمت آینده یا شاید هم گذشته می رود که انگار از ازل همچین موجودی وجود نداشته است... شاید نمی دانند من همان آدم دیروزام که همیشه جام قهرمانی همین میز را می برد، شایدهم می دانند ولی به روی خودشان نمی آورند، آدم است دیگر... هرچیزی که منفعتی برایش نداشته باشد به کناری می اندازد... امروز برای تکمیل مدارک به اداره ای رفتم ولی گفتند جواب شما منفی است... ما نمی توانیم اجازه ای به شما بدهیم... انگار که در اداره ی کل استان آشنا دارید، می توانید به ان بگویید... خنده دار است آن بغض لعنتی که تحملش کردم ناگهان زمان رفتن به چشمانت پا نهد ولی بازهم همان غروری که بخاطرش بارها زمین خوردم دوباره جلویم را گرفت و موقع بیرون زدن زمانی که دوست و آشنا و غریبه می پرسیدند کجا... با غرور می گفتم از این شهر می روم البته پنجاه پنجاه است... دروغی در کار نبود، اگر ریسمانی برای رهایی خود پیدا نکنم مجبورم جدایی را بازهم به جان خریده و تنها در شهری دیگر حیران شوم...
یادش بخیر لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت یادش بخیر؛ در به در دنبال یکی میگشتیم کتابامونو جلد کنه ! همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!! افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه ! وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن یادتون میاد اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!!!!!!!! يادش به خير........ چه زود بزرگ شدیم و آرزوها و خاطرات زیبای کودکیمون رو فراموش کردیم . تقدیم به همه دوستان یادش بخیر، ﺑﭽﻪ که ﺑﻮﺩﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ تا ﮔﻢ .ﻧﺸﯿﻢ. یادتون نیست عکس برگردون میخریدیم و با آب دهن میچسبوندیم تو دفترمون ☺️ یا عکس آدامس خرسی رو با آب دهن میچسبوندیم ساق دستمون کلی هم کیف میکردیم یادت میاد؟؟؟ وقتی کوچیک بودیم تلویزیون با شام سبک با پنکه شماره 5 مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین//////// اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت یادت میاد؟؟؟ وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✋ می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم ✍ یادت میاد؟؟؟ وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4 یادت میاد؟؟؟ وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی یادت میاد؟؟؟ فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡️ یادت میاد؟؟؟ در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه یادت میاد؟؟؟ اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی نویسنده:نمیدانم
خاطره!!! هه........................ رشتم ریاضی بود!! جغرافیام ضعیف!! معلم جغرافیام به خاطر درس نخوندنم! نظم کلاس بهم زدنم! و اینکه فقط درس اونو نمیخوندم!! عاقو!! عین چی ازش حساب میبردم! کارناممو داغون نکنه!! (تو کنکور معدل مهم بود دوره عه ما!) هیچی! دیه!! اینم کفشش مث دوستم بود! پشت دربازه بود! هی در زد!! هی خواسدم نرم! اعصابم خورد شد! (مدرسه عایفونش پوکیده بود!)! تهش! از اون سر حیاط گفتم! اوووووووو مریم تمبل (اسم دبیرمونم بعدن فهمیدم مریمه:من بدشانسم خب) همش خوابی! با خرس مسابقه دادی بردی! العان با کوعالا تو دور نیمه نهاعی عصطی عو! خولاصه از این حرفا!! در عو باز کردم دیدم ایشونه!! (--(:پایان قصه عو باز میذارم!...........:)--!)
این روزها حالم خیلی خوبه بیشتر میخندم بیشتر به خودم میرسم با گلام حرف میزنم قربون صدقشون میرم با پسری بازی خنده میکنیم ببینیم کی میتونه طوری بخنده که با دیدن خندش نفر دوم هم به خنده بیفته با سهی مثل همیشه ادا درمیاریم دوتایی غیبت میکنیم ^_^ کلا خیلی خوبه
این زندگی تا کجا میخواد ورق بخوره نمیدونم همیشه این حس گیج و مبهوت بین بودن و نبودن همراهم بوده. هیچ وقت درک نکردم عدالت دنیا کجاست روزای خوب برامون خاطره شده. نمیدونم الان با این روزا تلخ میشه خاطره ساخت یا نه بعید میدونم.... تقریبا همه اینا که میترا جان گفت خاطره دارم. یه خاطره جالبی که الان یادم اومد : اول دبیرستان بودم، زنگ ادبیات فارسی داشتیم. معلم از تموم بچها خواسته بود که نوبتی چند خط اشعار رو بخون تا تموم بشه. منم که ضعیف بودم تو خوندن شعر و اینا.... میدونستم ابروریزی میشه، از دوستم بغل دستی خواستم که نوبت من شد اون بخونه من لب بزنم (لب خونی) =))))) خلاصه نوبت من شد و یه پولی به دوستم دادم اون خوند و من پلی بک کردم به خیری گذشت... بچها کلاس متوجه شدن ولی معلم تو باغ نبود. پلی بک میکردیم اون موقع که مد نبود، آرهه:bucktooth:
این روزا سرم خیلی شلوغه درگیر اقای پسرم امروز منو از این خیابون به اون خیابون کشونده که زنجیر طلا میخام بردمش پیش یاسر حامد هم بود اخرش حامد از کلش انداخت که الان بخری فردا طلا ارزون میشه حرص میخوری خدا خیرش بده وگرنه ماکافات داشتیم تا نمیخریدم ولم نمیکرد امروز تو پاساژ مهدی به طور کاملا نادر اومده دست منو گرفته و گفته آرزو خالااا گه الیمی توت خاله آرزو بیا دست منو بگیر ذوق زده شدم و بعد فهمیدم نقشس چون در نهایت به خاله برام کارتون بخر ختم شد که خدا رو شکر پیچوندم خخخخ و به قول مامانش خسیس بازیتو کی میخوای کنار بزاری بچه ازت دنیا رو نخواست که کلا دو تا سی دی میگرفتی خخخخ اما اون نمیفهمه که رو اون ۶ تومنه بیست تومن میزارم لاک میگیرم والا ^_^ کلا امروز به خیر گذشت کلا ۵۰ تومن خرج کردم اونم مث چی پشیمونم رفتیم پرو لباس برا من عالیییی شدهههه با اینکه هنوز کامل نشده بود اما عالی شده کلا کلی خوشم اومد و مثل همیشه سولی خانوم لباس خودشونو نپسندیدن و غر زدن که انگار پولمو انداختم اشغال طبقه همکف برج سفید یه جفت کفش دیدم اوووفففف یعنی عشقااا و هی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا برا خرید کفش عجله کردم و چرا به جا یه جفت دو جفت گرفتم که الان نتونم اونا رو بخرم پووووف خدایا زودتر این عروسی بیاد و بگذره
همین الان یاد یه خاطره افتادم تو انجمن ۹۸ خودمون یه نویسنده بود با ایم رابین هود بابک بود فکر کنم اون موقع ها من ۱۹ سالم بودبابک فک کنم ۳۵ ..۳۶ بهم میگفت دختر کوچولوم اقا یه بار اومدم خودمو لوس کردم نمیدونم کرم ریختم که چی من تو سرم توده هس باید عمل شم وای من چجوری از موهام دل بکنم دکترم گفته باید کچل کنیم یه تیکه از موهاتو و بعدم شیمی درمانی و این حرفا این بنده خدا کاملا باورش شده بوده کلا این فیلم بازی کردن ۵...۶ ساعت طول کشید نگو رفته با عموش که جراح مغز و اعصابه صحبت کرده بعد اومد بهم گفت مدارکتو فکس کن ببا فلان بیمارستان عموم صحبت کردم و فلان گفتم بابا رابین من شوخی کردم من هیچیم نیست فقط نوشت خیلی بیشعوری آرزو ۶ ساعته دارم غصه میخورم بعد دیگه باهام حرف نزد یکی دو سال هی نوشته های میخوندم و نقد میکردم برا همه رو ج میداد الا من تا ابنکه انجمن به کل بسته شد از همینجا میگم بابک حلال کن ،کینه شتری بدبخت بیجنبه خو شوخی کردم خو ولی کرم ریختن خیلی باحاله
بچه بودم، داییم یه تویتا آبی آسمونی رنگ قدیمی داشت. رفتم تو حیاط با شلنگ تو لوله اگزوز ماشین آب ریختم تا ببینم چی میشه. به خیال خودم داشتم به ماشین آب میدادم حال کنه بعد داییم اومد ماشینو روشن کنه استارت زد روشن نشد، دوباره استارت زد ماشین از عقب هی زور میزد آبو دفع کنه از تعجب داییم اینجوری شده بود: :bucktooth: شانس آوردم نفهمید کار من بود...
_ وقتی از بین اطرافیانم یکی اتفاقی بدی براش میفته هیچوقت جمله ی ؛ درست میشه ، نگفتم بدترین نوع دلداری ... اینکه درست میشه یا نمیشه رو طرف خودشم میدونه! ی چیزی بگو بشه مرهم دلش ... بشه آب روی آتیشش .. آخه اینم شد دلداری! هربار که ناراحت بودم و دنبال گوش واسه حرفام اینو ششنیدم. نمیدونم شاید من دارم بزرگش میکنم ولی این کمترین انتظاریه ک ی آدم از اطرافیانش داره، بلد نیستید دلداری بدید پس حداقل در سکوت گوش بدید . یا میتونید از موقعیت های مشابهی بگید ک خودتون درگیرش بودید ، نه که بخواید بفهمونید شما از طرف مقابل بیشتر سختی کشیدید بلکه بهش بفهمونید که بخاطر بودن تو اون موقعیت حالش رو درک میکنید و میفهمید الان تو دل و سرش چخبره . من بندرت از آدما ناراحت میشم ، اکثرا ناراحتیامدر حدی که زود فراموش میشه اما اگه دلم بشکنه دیگه واویلا ... بالاخره همه ی آستانه تحمل دارن، وقتی پاتونو از اون مرز جلوتر گذاشتید انتظار نداشته باشید که فراموش بشه به این راحتی آدما عروسک نیستن ک وقتی ما اراده کردیم بخندن و شاد باشن وقتی اراده کردیم ناراحت و ... اینکه چه مدت طول میکشه ک بشن اون آدمِ سابق متفاوته . برای من زمان زیادی میبره و تو اون برهه واقعا خیلی چیزا از اهمیتشون برام کم میشه ، خیلی چیزا ... منطقم میشه به درک. راه مقابله بعد از اون اتفاق بد و همدردی ندیدن و حرف های بیمعنی شنیدن توامان میشه اینکه ی مدتِ طولانی بشم آدمی که همه چیز براش بی اهمیت میشه خصوصا مسائلی که مربوط به فردِ خاطی ست . خلاصه که این روزا اینطور میگذرن و در سکوت ... ی سکوت از سر دلخوری که به مرور زمان کمرنگ تر میشه . درحال ریکاوری برای برگشتن به زندگیِ عادی . به وقتِ چهار خردادِ ۰۰
_ فکر کن از ی محیط پر از موج منفی و دخالت و حرف های بی ربط و هرچیزی که حس کنی داره روحت رو آزرده میکنه "فرار" میکنی و میری جایی که بازم مجبوری حداقل از یک نفر همون حرفها رو بشنوی اما پیش خودت میگی باشه، باز حالا این یک نفره جایی که خونه ت نیست، وسایلت نیست، تنهایی چیزی که ممکنه شبیه گوشه ی دنجت باشه ی اتاق و ی تخته، گوشیت زنگ میخوره و یکی از همون آدما پشت خطه و شروع میکنه به گفتن همون حرف های قبلی ... و باز تو فرار رو ترجیح میدی ؛ اینبار با قطع کردن تلفن. من همیشه مکانیزم دفاعیم برای زنده بیرون اومدن از جنگ بین آدما فرار بوده ... هیچوقت مواجهه رو انتخاب نکردم چون هرگز زورم به آدما نرسیده، همیشه دور میشم از اون هایی که آزارم میدن و عادت کردم به این شیوه ی مقابله. زیاد این جمله رو شنیدم که؛ یکم سیاست داشته باش. همیشه حس میکنم آدما با این جمله خودشونو گول میزنن بخودشون میقبولونن که چون سیاست ندارن پس سزاوار دیدن همچین رفتارهایی از اطرافیان هستن یه راه فرار از این واقعیت که اون آدم تمام اون رفتارهای بد رو داره و ربطی به نوع برخورد تو نداره . امروز لابلای نصیحت هاش گفت: یکم سیاست داشته باش دلم نیومد بهش بگم سیاستِ من نمیتونه ذات اون رو تغییر بده. پذیرفتن اینکه آدما با هم فرق دارن یکی از مراحل رسیدن به کمال هست بنظر من. اینکه بفهمیم و درک کنیم و توقع نداشته باشیم همه تو موقعیت های مشابه نمیتونن مثل هم واکنش نشون بدن بنظر کلید خیلی از قفل هاست توی زندگیمون و این روزا چقدر من مشغول تفهیم همین یک جمله هستم به اطرافیانم که؛ من، تو نیستم ... به وقتِ ۱۹ خردادِ ۰۰