1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

_ خاطره نویسی روزانه تاپ فروم _

شروع موضوع توسط *Sajjad* ‏15/12/10 در انجمن محفل تاپ فرومی ها

  1. Game Developer کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏26/11/10
    ارسال ها:
    23,930
    تشکر شده:
    6,139
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    برنامه نویس بازی های کامپیوتری و موبایل
    [​IMG]





    دفتر ورق می خورد و سال های زندگی به سرعت پر شدن صفحاتی که ورق می خورند، می گذرند. خاطرات تلخ، خاطرات شیرین، دوستی هایی که به دشمنی تبدیل شده و دشمنی هایی که به دوستی؛ با تغییرات کوچک و بزرگی که ثبت شده اند در دفتر کاغذی، به آنها نگاه می کند و چشم هایش از اشک و بغض پر و خالی می شود. گاهی هم لبخندی به لبش می آید. دفتر را می بیند و در قفسه کتابخانه را به روی دفترچه خاطراتش قفل می کند....

    روز خوبی داشته اید؟ یک اتفاق خوشایند برایتان افتاده؟ یا نه از اتفاقی خیلی ناراحت هستید و نمی دانید با آن چه کنید؟ خیلی خوب تا به حال به نوشتن این اتفاقات و جریاناتی که برای شما اتفاق می افتد، فکر کرده اید؟ روشی که موجب می شود در مرحله اول هیجانات شما کم شود و در مرحله بعد خاطرات تان ثبت شود تا هر وقت که خواستید آنها را دوره کنید. خاطراتی که تجربیاتی از گذشته اند و می توانند چراغ قرمزی باشند برای انجام ندادن یک اشتباه دیگر یا چراغی سبز برای به یاد آوردن دوستی قدیمی، مهربانی فراموش شده و یا روزگار خوبی که بر شما گذشته است.

    یا شاید هم اهل خاطره نویسی هستید اما هر وقت که دفتر خاطرات تان را باز می کنید بیشتر از آنکه شاد و خوشحال شوید، ناراحت و غمگین می شوید چرا که دفتر شما پر است از خاطرات تلخ و اصلا زمانی روی به نوشتن این خاطرات آورده اید که دلی پر از حادثه ای یا فردی داشته اید؟ به هر حال زندگی همه ما پستی و بلندهای زیادی دارد و گاه حوادث ناگواری هم پیش می آید که از کنترل ما خارج هستند اما اینکه چرا بیشتر دفتر خاطرات و خاطره گویی های افراد طعم تلخی دارد به این دلیل است که خاطرات بد در ذهن آدم ها ماندگارترند و دیرتر فراموش می شوند.

    پس بهتر است اول دفتر ذهن و دلتان و بعد دفترهای کاغذی تان را از این خاطرات خالی کنید چرا که به هر حال این خاطرات محکم تر از خاطرات شیرین شما ضبط و ثبت می شوند والبته دلیلی علمی هم دارد. بررسی ها نشان داده احساسات منفی مانند ترس و غم همان قسمتی از مغز ما را نشانه می گیرند که مربوط به ضبط خاطرات است. برای همین خاطرات بد دوران کودکی و نوجوانی گاهی اوقات هیچ وقت فراموش نمی شود و مانند یک کابوس سابه به سایه ما را تعقیب می کند.

    ● چه کسی می نویسد؟

    واقعیت این است که مردم به دلایل مختلفی خاطره می نویسند و این کار فقط مخصوص دختربچه ها نیست. برخی افراد دوست دارند تفکراتشان را تا مدت ها نگه دارند و بعد از چند سال سیر تغییر و تحولات ذهنشان را بررسی کنند. اما عده ای هستند که دفترچه خاطرات برایشان فراتر و عزیزتر از چند برگ کاغذ است. درواقع صمیمی ترین دوستی است که دارند.

    هر وقت که احساس کنند تنها هستند و دلشان می خواهد با یک دوست درددل کنند به سراغ دفتر خاطراتشان می روند و با یادداشت کردن افکارشان به آرامش می رسند. از طرف دیگر وقتی خاطره می نویسیم از ترس ها، امید ها و لحظات تلخ و شیرین زندگی مان می گوییم. دفتر خاطرات رازهایمان را همیشه نگه می دارد و دهانش قفل است. برای بعضی ها هم نوشتن راحت تر از حرف زدن است. این جور آدم ها شاید بخواهند افکار یا احساساتشان را با کسی در میان بگذارند اما نمی دانند چطور باید آنها را بیان کنند. دفتر خاطرات به درد آنها هم می خورد.

    ● خاطره نویسی برای سلامت جسم

    باید بگوییم نوشتن خاطرات نه تنها برای روح و روان مناسب است بلکه به سلامت جسمانی اشخاص هم کمک می کند. جمیز بیکر، استاد روان شناس در تحقیقی که انجام داده از دانشجویان دانشگاه ماترس متودیست خواست که به مدت ??دقیقه در ? روز متوالی درباره یکی از حوادث تاسف بار زندگی شان مطالبی بنویسند در حالی که پاسخ فوری به شرح این وقایع نویسی اغلب شکست بود و حتی رویاهای ناخوشایند را به همراه داشت، بیکر به این نتیجه رسید که این اشخاص در مقایسه با گروه کنترل که مطلبی ننوشته بودند کمتر به درمانگاه مراجعه کرده اند. وقتی این تجربه با همکاری کیکولت گلیسر تکرار شد و از شرکت کنندگان در قبل و بعد از خاطره نویسی آزمایش خون به عمل آمد معلوم شد که میزان ایمنی عمومی بدنشان افزایش یافته است.

    ● هویت تو، تجربیات تو هستند

    آدم های نوستالژیک همیشه با خاطراتشان زندگی می کنند و گاهی هم افسوس می خورند که چرا روزهای خوب گذشته دوباره برایشان تکرار نمی شود. در میان این افراد تعداد کسانی که خاطره می نویسند بیشتر است. اما دوره کردن و نوشتن خاطرات آیا حد و مرزی ندارد؟ افراط و زیاده روی در هر کاری، حتی در یادآوری خاطرات، مضر است و می تواند شما را غرق در گذشته کند و از آینده روشنی که می توانید داشته باشید بازدارد باید بگوییم اما اگر به طور معمول خاطرات تان را بنویسید و مرور کنید می تواند آثار خوبی برایتان به همراه داشته باشد.

    دکتر فربد فدایی، روانشناس، اعتقاد دارد چیزی که به انسان هویت ویژه ای می بخشد تجربیاتی است که از گذشته دارد؛ چه خاطرات خوب و چه خاطرات تلخ. او می گوید: «با توجه به همین خاطرات است که انسان می تواند برای آینده برنامه ریزی کند. در واقع باید گفت که خاطرات گذشته همیشه به صورت دیدگاه شخصی در وجود انسان تجلی می یابد. ضمن اینکه به هرحال انسان مجبور است به واقعیات جاری و برنامه ریزی برای آینده هم توجه داشته باشد. از این رو اگر کسی گذشته و خاطرات گذشته را محور زندگی قرار دهد از جنبه بهنجار خارج می شود.» پس یادتان باشد که زیاده روی در مرور خاطرات ممنوع است. ولی گاهی اوقات پیش می آید که به طور ناخودآگاه یک خاطره مدام در ذهن شما تکرار می شود. چون نشان دهنده اهمیتی است که یک تجربه برای شما داشته است و در بسیاری از مواقع خاطره ای که مرتبا تکرار می شود نشان دهنده موضوعی است که فرد با آن کشمکش دارد. برای مثال یادآوری مکرر در مورد فردی که سال ها پیش از دنیا رفته می تواند نماینده احساس گناه فرد نسبت به شخص درگذشته باشد یا زیر و رو کردن خاطرات روابطی که دیگر وجود ندارد می تواند نشان دهنده حل نشدن مشکلات شما با گذشته و فرد موردنظرتان باشد.

    ● خاطرات روشن

    با تمام این حرف ها اگر هنوز هم بین نوشتن و ننوشتن خاطرات تان تردید دارید بدانید که نوشتن خاطرات مفید است. چرا که به قول دکتر فدایی: «در واقع نوشتن خاطرات موجب روشن شدن مسایل برای شما می شود. خیلی از اوقات شما از موضوعی تنها یک یادآوری مبهم در ذهن دارید اما زمانی که آن وضعیت را روی کاغذی بیاورد، مجبور می شوید با نظم و ترتیب به آن مساله بپردازد و موضوع برای شما روشن می شود و نتیجه تصمیم گیری درست تر است. از سوی دیگر می توان با این یادداشت ها اشتباهات یا موفقیت های خود را مرور کرد و به نگاهی درست تر از خود و رفتار خود دست یافت.»

    پس چرا باز هم معطل اید. قلم و کاغذ بردارید و از همین امروز خاطره نویسی را شروع کنید.
     
    DaniyaL، Shaghayegh_Zh، Hanak و 13 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. پاسخ : نوشتن را به خاطر بسپار، خاطره مردنی است | خاطره نویسی روزانهـ

    بسم الله ..


    دیشب عمویم با پسرش آمدند خانه ما
    وقتی عمویم را دیدم آنقدر محکم و سفت فشارش دارم تا برود توی قلبم ..
    اخه او بوی پدرم را میدهد ..
    با لبخند همیشگی رفتم کنار دستش نشستم .. دوست نداشتم از او جدا بشوم ..
    دستی به سرم کشید و گفت : چشمات چرا سرخه ؟!
    به یاد سردردهای این چند روز و چند شب افتادم که داشتن مثل خوره روحم را میخوردند..
    گفتم : هیچی .. بخاطر آرایشه .. به چشمام نمیسازه
    و باز هم لبخند ..
    در این فکر بودم که چقدر همیشه دردهایم را پنهان کردم
    چقدر نگفتماش
    آخر سر روزی همین دردها میشوند یک غده و جایی سرباز میکنند که نباید!
    پسرعموم مدام سرش توی گوشی بود و تند تند صفحه لمسی ان را حرکت میداد ..
    با اینک قد کشیده بود و داشت مهندس میشد ولی هنوز هم از رفتارهای بچه گانه اش خنده ام میگیرد ..
    یا من زیادی بزرگ شده ام ؟
    نمیدانم
    گفتم : احسان چی از جون اون گوشی بدبخت میخوای؟
    گفت : دختر عمو لاین داری؟وایبر؟تاگو ؟ هوم ؟ آی دی بده اددت کنم
    یاد گوشی درب و داغانم افتادم و خندیدم : به کارت برس بچه !
    عمویم با ناراحتی از جریمه شدن ماشینش تعریف میکرد که دوبله پارک کرده بود و احسان داخل ماشین با گوشی اش ور میرفته و وقتی پلیس جریمه اش کرده متوجه نشده ..
    احسان هم میخندید !
    از خنده ی او من هم خنده ام گرفت ..
    ولی ته دلم غمگی بودم برای جوان های امروزی .. که عشق هایشان شده مجازی..
    دلشان به چه چیزهایی خوش است بخدا
    ما هم جوان بودیم و برای کسی که دوستش داشتیم نامه مینوشتیم و زیر لباسهایمان در کمد قایم میکردیم و هیچگاه به او نمیدادیم ..


    نگآر .. آبان 93


     
    سایه های بیداری، jila_s، 3mane shab@ و 9 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. پاسخ : نوشتن را به خاطر بسپار، خاطره مردنی است | خاطره نویسی روزانهـ

    بسم الله

    صبح زود با صدای ساعت کوک شده تلفن از خواب بیدار شدم
    کورمال کور مال گوشی رو خاموش کردم و گفتم : وای .. خدایا نه .. دوست دارم باز هم بخوابم
    اینقدر خستگی و رخوت در بدنم هست که فکر میکنم اگر چندین روز هم پشت سر هم بخوابم باز سرزنده نخواهم شد..
    صدای مادر آمد : میای کمک ؟
    به سرعت بلند شدم .. از روی میز ارایش نقاب دخترکی خندان رو به چهره زدم
    انگار نه انگار که دیشب با چه مشقتی تا صبح با خودم کلنجار میرفتم و گاهی گریه میکردم و درست نخوابیدم
    مادر دستی به صورتم کشید: مگه سرکار نمیری ؟
    _ چرا قربونت برررم من .. حالا اماده میشم ..
    خندید و شب سیاهم رو سپید کرد ..
    و من به این می اندیشیدم که چه خوب که دلتنگی هایم رو برای خودم نگه میدارم ..

    توی اتوبوس دستم را زیر چانه ام گذاشته م و به این چند شب و چند روز فکر میکنم ..

    گیریم از صبح خروس خوان تا بوق سگ نشسته باشم پای سیستم
    تا همین حالا تا همین هنوز آب از چشم هایم بیاید و سرم درد گرفته باشد و این ادیت کوفتی جان از تنم در آورده باشد
    گیریم باید کله ی سحر بلند شوم اصلا گیریم کوه کنده ام...

    به نظر خودت می شود بدون حرف زدن با تو خوابم ببرد؟
    می شود نروم سر آن ماسماسک و پیام :خوبی؟؟؟ تو را نبینم و لبخند نیاید روی لبم؟
    دلتنگی هایم بماند برای خودم ..
    با تو دوست دارم فقط بخندم

    نگآر .. ابان 93


     
    سایه های بیداری، jila_s، 3mane shab@ و 8 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. پاسخ : نوشتن را به خاطر بسپار، خاطره مردنی است | خاطره نویسی روزانهـ

    بسم الله

    زیاد عادت ندارم به گذشته فکر کنم و در اتفاقات خوب و بد آن غوطه ور شوم ..
    آدم های خوب گذشته را سعی میکنم نگاه دارم و آدم های بد را همانجا رها کنم ..
    ولی امروز فهمیدم که جغرافیای لعنتی میتواند افکار ما را ببرد به لعنتی ترین خاطرات گذشته..
    از نیمرخ خیلی شبیه او بود ..
    دستش را گرفته بود به میله ی اتوبوس و بیرون را نگاه میکرد
    یک لحظه سرش رابرگرداند و دیدمش.. !
    آن زمان ها شک نداشتم که ما آدم ها لیاقت بهترین ها را داریم و اگر برای رسیدن به چیزی تلاش نمی کنیم خیلی راحت خودمان را از بهترین ها محروم می کنیم
    خیلی تلاش کرده بودم تا بعد از دو سال استاد آموزشگاه زبان شده بودم ..
    وقتی چیز با ارزشی به دست می آوردم
    می فهمیدم تمام عمرم چه چیز با ارزشی نداشته ام!
    جوانترین استاد آموزشگاه من بودم ..
    مدیر آموزشگاه خانمی بود به نام : لیــلا .. که همزمان با تاسیس اموزشگاه و تدریس درسش را هم میخواند
    از همه میخواست او را به اسم کوچیک صدا کنن .. بی ریا بود و خودمانی
    اما امان از شوهرش ..
    فکر میکرد رییس ماست .. پشت میز مینشست و کارهای اساتید را زیر ذره بین میگذاشت ..
    همیشه به دیرآمدن من گیر میداد
    با اینکه لیلا به او گفته بود : این دختر راهش کمی دوره ..اشکالی نداره بهمن!
    دست بردار نبود ..
    حس میکردم دشمنی خاصی با من دارد ..
    چندباری جوابش را داده بودم و این بی پروایی من او را بیشتر عصبی میکرد
    پدرم میگفت : یه زن عاقل مقاومت می کنه ...
    تا اینکه مدتی بعد مرا به دفتر خود خواند و گفت : چند تا از شاگرداتون به نحوه رفتارتون در کلاس اعتراض دارن.. گفتند شما بیش از حد سخت گیری و گاهی هم توهین میکنی ..
    در عین ناباوری گفتم : من ؟! شاید سخت گیر باشم ولی توهین هرگز ..
    گفت : گفتم که حواست به رفتارت باشد بچه !!
    آنجا بودم که فهمیدم حرف هایش دروغی بیش نیست و فقط میخواهد ایرادی روی کار من بگذارد تا عقده های این مدتش را خالی کند
    همان شب به دور از همه مشغله هایم دست خدایم را گرفتم و کمی هم با او حرف زدم؛ خواستم در وقت مشکلات و مباحثی که برایم پیش می آید، روحم را آرام نگهدارد تا بتوانم بهتر از اینها عمل کنم و خواستم مرا بیشتر سامان دهد!
    فردای آنروز به لیلا گفتم : من دیگه اینجا کار نمیکنم
    خشکش زده بود : چرا ؟ تو که برای این کار خیلی زحمت کشیدی ..
    _ با آقا بهمن صحبت کنین و بگین کدوم شاگردم مدعی شده که من بهش توهین کردم .. اگر ثابت بشه این حرف شایعست دیگه اینجا نمیمونم ..
    چند روزی تا پایان ترم مانده بود و دیدم برخوردهای لیلا و بهمن با هم سرد و توام با ناراحتی هست
    فهمیدم سر من حرفشان شده و آن آقا هم نتوانسته ادعای پوچ خودش را ثابت کند

    روزیکه وسایلم را جمع میکردم آمد داخل دفتر و گفت : فکر نمیکردم انقدر پیله باشی و لجباز ..
    تو یک عقده ای روانی هستی که زندگی من رو بهم ریختی .. انگل پست فطرت ..

    تا آن لحظه مردی را آنقدر ضعیف ندیده بودم ..حرف ها و توهین هایش برایم خنده دار بود و من پیروز این میدان بودم با اینکه کارم رو ازدست داده بودم
    بعد از گذشت سال ها دلم میخواس امروز توی اتوبوس بروم نزدیک صورتش و بگویم : موفق شدین دیپلم بگیرین تا لیلا خانوم مجبور نشه به دروغ شما رو مهندس صدا کنه یا هنوز نه ؟!.... [​IMG]

    نگآر ..ابان 93

     
    سایه های بیداری، jila_s، Mani و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. پاسخ : نوشتن را به خاطر بسپار، خاطره مردنی است | خاطره نویسی روزانهـ

    بسم الله

    سخت تر از تمامی کارها در این دنیا شغل شریف عکاسی ست .. به پایان رساندن کارهای یک مشتری سخت پسند که قورباغه خیلی بزرگی ست برای قورت دادن و من با مشقت و زحمت فراوان سعی میکنم در دهانم جای و سپس قورتش دهم ..
    باور بفرمایید سخت ترین کار دنیاست حفظ لبخند تصنعی چند ساعته و سر تکان دادن های مداوم در تایید فرمایشات نامفهوم آن صاحبان نظر در زمینه کاری که شغل بنده ست!
    با محاسبه حدودی ضریب زاویه سگرمه های آنها ، می توان تخمین زد که خیلی هم از چهره شان در عکس راضی نیستند
    برخی با تمام وجود سعی دارند واقعیت پیری و زشتی خود را نادیده بگیرند و از بنده ی حقیر انتظار معجزه در این عرصه دارند که : عوا ااا. چقدر پیر افتادم تو این عکس !
    و از آنجا که دروغگویی اگر نگوییم هنر، حداقل یک توانمندی است .. اگر کاسب سیاستمداری باشی باید این موقع بگویی: وااااای خانوم ماه شدین تو این عکس .. ماشالله ماشالله .. چقدر جذابین شما .. چه چهره ای .. چه پوست شادابی .. چه قدر زیبا و .. چه و چه ..:|
    ولی چه کنم که من در این حیث بی سیاست ترین شاغل روی کره زمین هستم و مجبورم متوسل بشم به دوازده امام و چهارده معصوم تا مورد مربوطه بیایید عکسش را بگیرد و برود و ایرادی روی کار نگذار
    باور بفرمایید طوری ایت الکرسی میخونم که عبدالباسط به اون شدت در مراسم مرگ مادرش قرآن نخونده بود !!
    قبل از شروع کارم معتقد بودم که استعداد و پشتکار به یک اندازه در موفقیت آدمی سهیم اند...
    ولی اکنون نظریه دیگری دارم بر این مبنا که باید چاخان پیشه باشی .. و برای رسیدن به هدفت حتی خود را به لجن هم بکشی و بروی تا جایی که در پایان به آنچه خواسته ت بود و حتی به بیشتر از آن هم (بی هیچ واهمه ای )

    نگآر .. ابان 93


     
    سایه های بیداری، jila_s، 3mane shab@ و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. پاسخ : نوشتن را به خاطر بسپار، خاطره مردنی است | خاطره نویسی روزانهـ

    همیشه در زندگی ام از دو چیز نفرت داشتم :
    آدم های مغرور:
    همان هایی که که معتقدند پس از سقوط فرخنده شان از بینی یک فیل عظیم الجثه، زمین مفتخر شده که ایشان رویش قدم بگذارند.
    آدم های ناله کننده :
    همان هایی که هیچ سخنی جز آه و ناله و شرح بدبختی ها و خستگیهاشان ندارند که این رفتارشان منجر به پیاده روی روی سلسله اعصاب من بوده و خواهد بود ..
    این دو دسته هر کدام به تنهایی کافیند تا میانگین سطح فرهنگ را با تقریب خوبی به صفر برسانند
    و اینگونست که ایران را کشوری محزون و جوان هایش را افسرده میدانند.
    وبگردی که میکنم .. همه شان شده اند سیاهه نویس!
    و من : ای خدا دلم گرفت .. این چه وضعشه
    حس میکنم روی من هم تاثیر گذاشته اند اینها .. هر چه کردم شیرین بنویسم امشب نشد ..
    دست به قلم میبرم تا برای همراهم چیزی بنویسم و به او تقدیم کنم
    یک بار هم با سیاهه نویسان همزادپنداری کنیم ببینیم چه حسی دارد !


    دنبال یک گوشه می گردم. یک کنج. یک زاویه ی کوژ که به درونم بپردازم. مدت هاست انگار که دلم نوری ندیده …
    این روزها وقتی به خانه می رسم رمقی ندارم. زیاد هم نمی خوابم ... خواب از من فرار می کند انگار و بیداریم بیشتر و بیش تر می شود.

    قرآنم را می گشایم. فهرست سوره ها را می آورم. من این قرآنم را با خودم همه جا برده ام؛ عزیزترین یادگار من است.آنقدر بوسیده امش که جای سرخی لب هایم نامرتب رویش مانده…
    چشمانم را میبندم و می گذارم انگشتانم خودشان سوره ای پیدا کنند. سوره مریم می آید:
    "قال رب انی و هن العظم منی و اشتعل الراس شیبا… پروردگارا استخوانهایم شکننده شده اند وگرد پیری بر موهایم نشسته است…"

    آینه را می بینم. از زیر چشمانم که سیاه شده و قامت لاغر شده ام می هراسم. نمی خواهم بپذیرم که شکننده شده ام.
    قلبم سخت سنگین است. ..
    "و لم اکن بدعائک رب شقیا… پروردگارا ! و من هرگز در خواندنت کوتاهی نکرده ام…"
    وای چه خسته ام... خسته ام ... خسته ام ...
    یک کنج می خواهم ... یک خلوت... نه خیلی دور از تو... نه بی تو ... رایحه ای از تو حتما باید باشد ... وجود توست که جانم را در انتهای خستگی معنا می دهد ...

    همراه نازنینم، همراهت خسته است از شلوغی، از صدا، از مشغله ای که روزها وقت زیادی از او می گیرند و هیچ دوستشان ندارد؛ از هوای کثیف ... از هوای تنهایی و بی دوستی، ازینکه کسی نیست که داستان دخترانه ای برایش بگوید، از احساسات زنانه اش، از اشک هایش ... از تمام دردهایی که زن ها را می گیرد... !
    ... خسته ام... خودم را زود بزرگ کردم.... زود شروع به کار کردم ... به خودم دغدغه های بیهوده دادم ،...تمام عمرم نگران بودم... نگران روزهای پیش رو ... نگران سردردهایم... نگران آینده ام.. نگران مادرم...
    خسته ام. به آدم بزرگی تبدیل شده ام که دلش نادانی و پاکی کودکانه می خواهد؛ دلم برای معصومیتم تنگ شده... من خسته ام و به دنبال معصومیت؛ معصومیت از دست رفته ی دخترانه ام.
    همراه خوبم .. نبودن تو چه موسیقی بدآهنگی است..
    چه کنم با این هجم خستگی ؟

    - چای یا قهوه؟
    + نه .. ...چشم‌های تو!


    پ.ن : وقتی میخواهم چیزی بنویسم تمامی وسایل اتاق کوچکم جلو چشمم رژه میروند ... بیخود نیست همیشه مادرم نگران مفقود شدن شترهای مجازی با بارهایشان در اتاق من است که به دلیل نامعلومی در آن جا در رفت و آمدند

     
    آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد: ‏2/12/14
    سایه های بیداری، jila_s، Mani و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. این روزها انقدر گرفتارم که وقت نمیکنم خاطره نویسی کنم
    بزودی شروع خواهم کرد دوباره
     
    DΞlλr®ληη، سایه های بیداری، jila_s و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. ساعت یک نصفه شب_ خارجی_ حوالی تجریش

    ازمهمانی برمیگردم. توی ماشین نشسته ام و به ابهت برخی ساختمان ها نگاه میکنم ؛ خیابان های آنجا نصفه شب ها همیشه پراز کارگران شهرداری است.
    دیدن کارگران آنقدری که آنجا تضاد ایجاد میکند در خیابان های پایین تر ایجاد نمیکند برایم.
    همیشه با خودم فکر میکنم خانه آنها کجاست؟ چقدر باید راه طی کنند تا برسند بالای شهر زمین را بکنند و بر گردند به خانه های احتمالا محقر خودشان پیش زن و بچه شان؟
    توی ماشین به خانه ها نگاه میکردم و به معماری با شکوه بعضی از آنها لابد، کنار یکی از همین بوردیزل ها دو تا کارگر توی پیاده رو نشسته بودند کنارهم بغل یک سطل اتش با هم حرف میزدند؛ آسودگی عجیبی داشتند؛ ماشین رد شد و تصویر توی مخم چسبید. تصویر آسودگیشان وسط آن همه برج و بارو ..

    میدانی؟
    حضور تو در کنارم مانند همان گفتگوی ساده و محقر آن دو کارگر در کنار آن برج و باروهاست . ساده است و صمیمی .
    تنور دلمان با اتش عشق گرم است و نیاز به سوزاندن چوب نداریم.
    کاش دختری غمگین از آن حوالی رد نشود
    مهر ما را نبیند
    دلش نگیرد
    دلش نخواهد
    چشم نخوریم یکوقت !
     
    سایه های بیداری، jila_s، Mani و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. موعد خانه تکانی که میرسد میبینم چقدر چیز باید دور بریزم
    چیزهایی که یک روزی فکر میکردم خیلی مهم اند . خیلی بارازش اند و بدون آنها نمیتوانم زندگی کنم.
    امروز داشتم به آدمهایی که امسال از زندگی ام کنار گذاشتم فکر میکردم . اگر چند سال پیش بود حتما زانوی غم بغل میکردم و کلی اشک و اندوه سر میدادم و نوشته های غنگین مینوشتم درباره ی عمق یه رابطه یا وابستگی ها ...
    دوستی دارم که میگوید در یک مقطع سنی روبروی زن ها درهایی ست, بعضی آنها را باز میکنند بعضی ها دستشان روی دستگیره میماند دست پس میکشند و پشت در میمانند.
    دارم فکر میکنم چندی پیش شاید آن در روبروی من هم بود.دستگیره را فشار دادم در باز شد بیرون آمدم و در را بستم ..
    حالا چیزهای زیادی از آن دوران باقی مانده .. که گمان میکنم جای زیادی در زندگی ام گرفته اند . باید از دور ریختن این ها شروع کنم ..
    خسته ام ..
    انگار ذهن ام به جسم ام میگوید: تو بگیر بخواب خودم حل اش میکنم.
     
    سایه های بیداری، jila_s، Mani و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. آدم هر چیزی هم که در زندگی داشته باشد به شیرینیِ داشتن برادر نیست !
    وقتی با تمام غیرت میایستد جلویت و میگوید : خودم میرم تو نیا ! برو تو .. حالا هر چند که مقصد سوپری محل باشد..
    وقتی تولدت میشود پچ پچ های درگوشی اش را با مادر میشنوی و شب که میآید با کلی بادکنک و فشفشه و با برف شادی می افتاد به جان موهایت که :شمع ها را فوت کن !
    وقتی .. وقتی .. وقتی ..
    ما که نداریم ..
    روزگارانی حسرت خوردیم بر یک هل محکم بی بازگشت مردانه در روی تاب ..
    هی تلو تلو خوردیم در تنهایی خویش و کمرنگ و کمرنگ تر شدیم
    هر کسی برادر دارد خدا برایش حفظ کند ..
    من فکر میکنم اگر برادری میداشتم "شب نشینی هایم " گرم تر میبودند..
     
    سایه های بیداری، Mani، *Mitra* و 7 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.