چه خوش لحظه هایی که دزدانه، از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم! چه خوش لحظه هایی که میخواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم...
و بعد از اين همه هنوز بر اين گمانی كه ناشناسی و پنهان؟ از بوی لباسهايم میفهمند محبوب منی، از عطر تنم میفهمند بامن بودهای، از دستِ خواب رفتهام، میفهمند كه تو برآن خواب رفتهای. از امروز ديگر نمیتوانم پنهانت كنم. از دستخطم، میفهمند برایِ تو مینويسم ...
جان دلم فکر کنم دیگر قراراست اتفاق بیفتی این روزها زیاد به تو فکر میکنم شنیده ای که؟ به هر چه فکر کنی همان میشود؟ به توفکر میکنم همانی که قراراست بشود
من قانعام به این قاب عکس به این پنجره و آن عابری که با سلیقه تو لباس میپوشد. میدانی؟ من حتی به "بودن"های شبیه "تو" هم قانعام...
لطفاً ناگهانى رُخ بده غافلگيرم كن! لحظه اى اتفاق بيفت كه اصلاً فكرش را هم نكنم آنجا كه حتى صورتت را هم از ياد برده باشم اصلاً تو هر موقع هم كه بيايى، هرگذشته اى هم كه داشته باشى، با ارزشى... درست مثلِ پيدا كردنِ پولِ مچاله شده، بعد از سالها در جيبِ لباسم
مثل یک اتفاق خوب درست بیفت وسط زندگی ام طوری که اگر خواستم هم نتوانم تغییرت دهم اتفاق ساعتی نباش اگر افتادی تا آخر بمان...