در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم حافظ
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند دولت احمدی و معجزه سبحانی جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی حافظ
کاش میشد به جای فصل امتحانات فصل آغوش یار را هم داشتیم… آنوقت خرداد شهریور دی همه را مردود میشدم و تا ابد حبس در آغوشت میشدم…
نرگس ، جوانی زیبا رو بود . هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه تماشا کند . چنان شیفتۀ خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد و در جایی که به آب افتاده بود ، گلی رویید که « نرگس » نامیدندش . افسانه ها می گویند : وقتی نرگس مُرد ، الهۀ جنگل کنار دریاچه آمد دید دریاچه گریه میکند . از وی پرسید چرا گریه میکنی ؟ دریاچه گفت برای نرگس . الهۀ جنگل گفت : عجیب است . همۀ ما در جنگل به دنبال نرگس بودیم . اما تنها تو فرصت داشتی زیبایی نرگس را از نزدیک ببینی . دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟ الهۀ جنگل گفت : چه کسی بهتر از تو میتواند این حقیقت را بداند ؟ هر چه بود ، او همیشه در کنار تو می نشست . دریاچه لختی ساکت ماند و گفت : من برای نرگس می گریم . اما هرگز زیبایی او را ندیدم . چون هر بار به روی من خم میشد ، می توانستم در اعماق چشمهایش ، باز تاب زیبایی خود را ببینم ................................ افسانه ها ادامه میدهند : بمان و آیدای من باش و مادر بزرگ شاعرۀ نوه هایم . و من اما « سایۀ تو ام به هر کجا روی سر نهاده ام به زیر پای تو چون تو ، در جهان نجسته ام هنوز تا که بر گزینمش به جای تو شادی و غم منی ، به حیرتم خواهم از تو ... در تو آورم پناه موج وحشیم که بی خبر ز خویش گشته ام اسیر جذبه های ماه ..... »
پرندگانِ پشت بام را دوست دارم دانههایی را که هر روز برایشان میریزم در میان آنها یک پرندهی بیمعرفت هست که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت و برنمیگردد.... من او را بیشتر دوست دارم!
خبر دارم که در فردای فرداها بهارِ بهترینی هست. دری را میگشایی؛ پشتِ آن درهای دیگر هم. خبر دارم گشوده میشود آن آخرین در هم. بهاری پشت آن در، لحظهها را میشمارد باز و هر قفلی کلیدی تازه دارد باز. من از دیروزهایِ رفته دانستم که در امروزِ ما تقدیرِ فردا آفرینی هست خبر دارم؛ بهار بهترینی هست!
همه میگویند سال نو من میگویم سال از نو چون قرار است از نو دوستت داشته باشم از نو تو را بخواهم از نو عاشقت شوم من از نو حضورت در قلبم را تمدید کردم ........
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد. خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی. هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.