هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید به قلم میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد که ندارد چو تو شاهنشه بیچون دگر کو در این خانه یکی سوخته مفتونی که به شبها شنود ناله مفتون دگر
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست به قلم خواجه شمسالدین محمد شیرازی
دام دگر نهادهام تا که مگر بگیرمش آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟ غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد تا به غایت رهِ میخانه نمیدانستم ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد به قلم خواجه شمسالدین محمد شیرازی