ما چاشنی از بوسه دشنام گرفتیم فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم دل صاف نمودیم به نیک و بد ایام فیض دم صبح از نفس شام گرفتیم صائب
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند به قلم كمالالدین بافقی(وحشی، قرن۱۰)
درد بر من ریز و درمانم مکن زانکه درد تو ز درمان خوشتر است چون وصالت هیچکس را روی نیست روی در دیوار هجران خوشتر است عطار
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه مجنون به لیلی نرسیده سعدی