بکوبید! بکوبید! بکوبید! میکوبند، اما صدا، ترک بردارد پوست نیست که از چاقویی جر بخورد انگشت نیست که زیر هاونی له شود حتی گلو نیست که از طنابی خناق بگیرد صداها ـ این بغضهای سرود خوان ـ را میشناسم اگر در قفس بمانند آسمان را مشبّک میکنند و اگر آزاد شوند زمین را پرواز میدهند .. / حسین منزوی /
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه میگردانند عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
ساقی به نور باده برافروز جامِ ما مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهیقدان کآید به جلوه سرو صنوبرخرام ما ای باد اگر به گلشن اَحباب بگذری زنهار عرضه دِه بَرِ جانان پیام ما گو نام ما ز یاد به عمداً چه میبری؟! خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است زآن رو سپردهاند به مستی زمام ما
دلبران، دل میبرند، اما تـو جانم میبری ناز را افزوده ، با نازت توانم میبری سوز دردِ عشق را با غمزه های ناز خود تا ته قلب من و تا استخوانم میبری میزنی چشمک نهانی، جانِ تـو! جان خودم! با تکان پلک خود تا بیکرانم میبری تاکه میخواهم بگویم راز خود را ناگهان دست های مهربان را بر لبانم می بری میکنی ساکت مرا با بوسه های بی هوا شعر را با بوسه از روی زبانم میبری تو شبیه دلبران هستی ولي جور دگر دلبران، دل میبرند، اما تو جانم میبری