تو بازار مکاره؛ که سقف آبی داره هر کی تو جنب وجوشه؛ آرزو می فروشه وای همه خریدار؛ چه قده شلوغه بازار هر چیزی رو اوردن؛ یا دیر یا زودی بردن دل دیوونه رو اما نبردن؛ اگه بردن دوباره پس اوردن دل دیوونه شیدای رونده؛ رو دست صاحب بیچاره مونده
به حقیقت برو و بگو: آمدم! اگر گفتند: اینجا چرا آمدی؟ بگو: به کجا روم؟ و به کدام رو کنم؟ این ره است و دگر دوم ره نیست! این، دَر است و دگر دوم در نیست!! اگر گفتند: به اِذنِ کی آمدی؟ بگو: شنیدم بر ضیافتخانهی نوالت منع نیست، دَر گُشاده است و صَلا درداده، خوان انداخته! اگر گفتند: تا به حال کجا بودی؟ بگو: راه گم کرده بودم، اگر گفتند: چی آوردی؟ بگو: اوّلاً دلِ شکسته، که از شما نقل است؛ در کویِ ما شکسته دلی میخرند و بس، بازارِ خودفروشی از آن سوی دیگر است! و ثانیاً؛ جز نداری نَبُوَد مایهی دارایی من، طمعِ بخششم از دَرگَه سلطانِ من است. و ثالثاً؛ الهی! آفریدی رایگان، روزی دادی رایگان، بیامُرز رایگان، تو خدایی نه بازرگان! اگر گفتند: بیرونش کنید، بگو: نمیروم ز دیارِ شما به کشورِ دیگر، بُرون کنید ازین دَر، درآیم از دَرِ دیگر اگر گفتند: این جرئت را از که آموختی؟ بگو: از حِلمِ شما! اگر گفتند: قابلیّتِ اِستفاضه نداری، بگو: قابلیّت را هم شما اِفاضه میفرمائید؛ باز اگر از تو اِعراض نمودند؛ بگو: به والله، به بِالله، به تَالله به حقّ آیهی نَصرُ مِنَ الله که مو(من) از دامنت دست برندارم اگر کشته شوم اَلْحَکْمُ لله اگر گفتند: مُذْنِبی(گناهکاری) بگو: اوّلاً شنیدم شما غفّارید، و ثانیاً من مَلَک نیستم آدم زادهام، و ثالثاً: ناکرده گُنَه در این جهان کیست؟ بگو، آنکس که گُنه نکرده و زیست بگو، من، بد کنم و تو، بد مُکافات دهی، پس فرقِ میانِ من و تو چیست؟ بگو! اگر گفتند: این حرفها را از کجا یاد گرفتی؟ بگو: بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ورنَه نبود، اینهمه قول و غزل تعبیه در مِنقارش اگر گفتند: چه میخواهی؟ بگو: جز تو، ما را هوای دیگر نیست، جز لقای تو، هیچ در سَر نیست به قلم، علامه ذوالفنون حسنزاده آملی، قدّس سِرّه منبع: هزار و یک نکته، نکته ۶۱ ، صفحه ۷۷،
از روی تو و زلف تو روز آمد و شب ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب تا عشق مرا روز و شبت هست سبب چون روز و شبت کنم شب و روز طلب جناب ِسنایی
من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم من مست سراندازم از عربده نگریزم گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی؟ در عشق بپرهیزم پس با چه درآمیزم؟ پروانه دمسازم می سوزم و می سازم در بی خودی و مستی می افتم و می خیزم گرسرطلبی من سر درپای تو اندازم ور زر طلبی من زر اندر قدمت ریزم فردا که خلایق را از خاک برانگیزند بیچاره من مسکین از خاک تو برخیزم گر دفتر حسنت را در حشرفرو خوانند اندر عرصات آن روز شوری دگر انگیزم گو در عرصات آید شمس الحق تبریزی من خاک سرکویت با مشک بیاویزم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد ✍ #مولانای_جان
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم