گرچه دوریم و ز دیدار رخت محرومم در دلم میشنوم از نفست آهنگی ازغم دوری توحال خوشی دردل نیست شادم اما که تو با قلب خودم دلتنگی
خواجو کرمانی هیچ می دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است