از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست آن کفشهای مهربانت را نمی دانست رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم حتی کتابی داستانت را نمی دانست
نمي دونم که چرا هر وقت به تو مي رسم ، نمي توانم از تو بگويم. براي گفتنت واژه کم مي آورم. به هر حال ، بدان که بيشتر از اين حرف ها و واژه ها برايم معنا مي دهي
از رنجي خسته ام كه از آن من نيست.... برخاكي نشسته ام كه از آنِ من نيست..... با نامي زيسته ام كه از آنِ من نيست.... از دردي گريسته ام كه از آنِ من نيست..... به مرگي جان مي سپارم كه از آنِ من نيست...... من پرواز نكردم ....من پرپر زدم........ بگذار كسي نداند كه چگونه من به جايِ نوازش شدن بوسيده شدن ،َگَزيده شده ام بگذار هيچ كس نداند ، هيچ كس ! و از ميان همه يِ خدايان ، خدايي جز فراموشي بر اين همه رنج ، آگاه نگردد. عشق را به من نشان دهيد ....شما كه عشقتان زندگي است. و خشمتان را به دشمن من......شمايی كه خشمتان مرگ است..
بگذار احساس کنم برای خاطر من آمده ای بگذار سایه ات را روی در اتاقم کنار رخت آویز بی سامانم احساس کنم بگذار آرزو کنم در را به صدا در آورده ای ...
دوستای گلم حس و حال الانتون رو با شعری بیان کنین ممنون می شم اگر شعری مورد پسند بود از دکمه سپاس ...استفاده کنند و مهمتر از همه حتما شرکت کننده باشید و حستونو با شعر بیان کنین باشد که رستگار شویم Negar :roze: ************************************* دلم پرواز می خواهد ، دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد. دلم آواز می خواهد ، دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد. دلم بی رنگ و بی روح است دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد!
پاسخ : وصف حال خود با شعر [FONT=Arial]در خود خروش ها دارم ، چون چاه اگر چه خاموشم[/FONT] [FONT=Arial] می جوشم از درون هر چند ، با هیچکس نمی جوشم[/FONT] [FONT=Arial] گیرم به طعنه خوانند:"ساز شکسته!" می دانند[/FONT] [FONT=Arial] هرچند خامشم ، اما ، آتشفشان خاموشم[/FONT]
پاسخ : وصف حال خود با شعر بن بست / بن بست انتها .............. سقوط ،سکوت انقضا.............. گاهی تمام شبانه روزت میشود.../همه دغدغه ات.......... گاهی سقوط را به اوج ترجیح میدهی و دلت میخواهد از بلندترین بلندی پایین را نگاه کنی دست هایت را باز کنی و هیـــــچ احمقی جلودارت نباشد...... چشمهایت را ببندی و تصمیمی بگیری / بین مرز بودن و نبودن! دو دِل باشی.... / هی نفهمی و دلت بخواهد ! گاهی آنقدر از خودت هم خسته ای که پشت به پشت آینه میکنی و با خودت / از خودت بد میگویی..... و گاهی............... خودت از بوی گـَـندِ خودت فرار میکنی بوی گند تنهایی...بوی گندِ فهمیده نشدن ! گندِ تکرار......... به انقضا میخوری،پشت تمام چراغ قرمز ها....... پشت تمام حرف هایی که خفه ات میکنند پشت نقابت.....پشت سرِ تمام آدمهای پیاده رو /به زور لبخند میزنی که مبادا حرفی از دلت بفهمند /که حالشان از تو به هم بخورد..... گناهِ تو نیست! آدمها حوصله حرف دل، ندارند...... گناه تو نیست.... همه آدمها تاریخ مصرف دارند وقتی گذشت.......................................... .............!
پاسخ : وصف حال خود با شعر همچنان پکرم............به دنبال یک نفرم اونم برای تورمنت........تا که بشه نتونستم قافیه براش پیدا کنم بگین اضافه کنم....... :arrow:
پاسخ : وصف حال خود با شعر جالب بود، خوب این تاپیک و نیازتون به تورمنت حس شاعری بتون داده.... قابل ستایش واسه شروع...:top15: + :roze: