1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

رمان ميراث خانم بانو

شروع موضوع توسط (̅(َ_̅_̅(َ)ڪے ‏29/4/11 در انجمن داستان

  1. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    نویسنده: خانوم لیلا رضایی

    تعداد صفحه:540

    چاپ اول:1388



    میراث خانوم بانو نه یک خانه ی بزرگ است

    نه جواهرات خانوادگی.

    میراث خانوم بانو صندوقچه ای از خاطرات است و ....
     
  2. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 1


    باری دیگر قلم به دست گرفته ام تا بویسم ان هم بعد از مدتها تفکر در نام او.نام غریبی که در دنیای فراموش شده ی پدر بزرگم زنده است و گهگاهی از میان لبهای بی تحرک و در سکوت نشسته اش ارام بیرون می اید.
    اولین بار که یادش از خاطر پدر بزرگ گذشت و نامش را اهسته بر زبان جاری کرد فکر کردم از دنیای سیاه و فراموشی به دنیای ما ادمهای به ظاهر هوشیار باز گشته.مقابلش خم شدم تا از او بپرسم مرا به یاد می اورد اما ان چشمهای وحشت زده و گود رفته تفکر انگیز اطراف را می پایید.او دچار فراموشی شده بود و همه چیز از ذهنش پاک شده و گذشته ی خود را با تمام جزئیاتش از یاد برده بود.با زندگی فعلی اش مشکل پیدا کرده بود حتی خودش را نمی شناخت چنان که فکر میکردم حتی مارا هم نمیبیند.او چیزهایی را میدید که وجود خارجی هم نداشتند.
    نظام....؟بارها اسمش را از زبان او گنگ و نا مفهوم شنیده بودم.هیچ کس را با نام خود نمی شناخت اما مطمئنا هرکس که بود در گذشته ی پاک شده از ذهنش نقشش محفوظ مانده بود و گهگاهی ذهن اورا به بازی میگرفت.زبان و لبانش را برای ادا کردن نامش به تحرک وا میداشت و مدتی نیز مرا کنجکاو کرده تا لدانم نظام کیست؟و به تازگی نمیدانم و شاید هم اشتباه میکنم و این شخص که تا این حد ذهن مرا درگیر خود کرده ان نظامی که مد نظر پدر بزرگ است نباشد.در هر حال سعی دارم...
    صدای بر هم خوردن در سکوت خیال انگیز اتاق و سلدا را به هم ریخت با وحشت از جا پرید.دستش به قلمدان روی میز خورد.قلمدان با همه ی محتویاتش زیر میز افتاد.صدای خنده ی سوگند به خاطر رفتار وحشت زده ی خواهرش فضای اتاق را پر کرد.سلدا با ناراحتی به او خیره شد سپس برای جمع کردن قلم ها زیر میز رفتو معترضانه گفت:باید یه بار بدون اجازه وارد اتاقت بشمو غافلگیرت کنم !اونوقت ببینم بازم میخندی.
    سوگند:من مثل تو اینقدر غرق رویاهام نمیشم که بتونی غافلگیرم کنی.اینقدر حواسم هست که حتی صدای چرخش دستگیره ی در هم متوجهم میکنه.
    سلدا با قلمدان از زیر میز بیرون امد و در حالی که برگه هایش را مرتب میکرد گفت:خب حالا فرمایشتون؟
    سوگند شیشه لاکی را که در دست داشت مقابل او گرفت و گفت :کمکم میکنی؟
    سلدا برگه های روی میز را مرتب کرد و از پشت میز بیرون امد و در حالی که به سمت سوگند قدم بر میداشت گفت:فقط از همین حالا گفته باشم من مثل مامان توی این کار ماهر نیستم.
    سوگند روی صندلی نشست و دست راستش را روی لبه میز گذاشت و گفت:مهم نیست تازه کار.خودم راهنماییت میکنم فقط پوستم و لاکی نکنی.سعی کن یه دست بزنی.
    سلدا در حال باز کردن سر لاک گفت:بهتر نبود با یه رنگ کار تماس میگرفتی؟
    -بامزه هم که شدی؟
    سلدا با خنده لاک را ناشیانه روی ناخن سوگند کشید.سوگند فورا دستمالی برداشت ناخنش را پاک کرد و غرولند کنان گفت:چیکار میکنی؟ اول شیشه ی لاک رو تکون بده!در ضمن کمی دقت کن دیوار اوین را که رنگ نمیزنی.یه کم ظرافت به خرج بده.
    سلدا در حال تکان دادن شیشه ی لاک گفت:فکر میکردم امروز مراسم سال مادر بزرگه..نمی دونستم قراره بریم جشن تولدش!
    سوگند با دلخوری گفت:بیمزه..مگه لاک زدن توی مراسم سال درگذشت ممنوعه؟
    -سلدا با تمسخر گفت:چند وقته مرسوم شده؟
    -اگه میتونستم با دست چپم این ظریف کاری هارو انجام بدم مجبور نبودم اینجا بشینم و به متلکای تو گوش کنم.
    سلدا که متوجه دلخوری او شده بود گفت:خیلی خب خودتو لوس نکن.. دستت را نگه دار تا لاک بزنم.
    سوگند با مکثی کوتاه دستش را مقابل او نگه داشت و سلدا در حالی که سعی میکرد با نهایت دقت و ظرافت ناخون های خواهرش را لاک بزند گفت:سوگند چند ساله داری رو پرورششون کار میکنی؟
    سوگند با سر در گمی گفت:پرورش؟پرورش چی؟
    سلدا با خنده گفت:همین ها دیگه.ناخناتو میگم.
    سوگند با عصبانیت گفت:نخیر مثل اینکه دست بردار نیستی.حیف که ریشم پیش تو گیره!والا میدونستم چه بلایی سرت بیارم.سلدا با خنده ی کوتاهی گفت:فکر کنم پیوندیه.
    -هرچی دلت میخواد بگو بعدا به حسابت میرسم.
    سلدا اخرین ناخن اورا لاک زدو گفت:حالا میتونی به حسابم برسی.
    سوگند به ناخن هایش نگاهی کردو لبخند رضایت امیزی زد.سفیدیه پوستش در زیر درخشش رنگ لاک نمایان تر از همیشه به چشم میخورد.بعد رو به سلدا گفت:میدونی چیه سلدا همیشه خدارا شکر میکنم که علی رغم دوقلو بودنمان شباهتی به هم نداریم.تو شدی شبیه مامان با طرز فکر بابا و من شدم شبیه بابا با طرز فکر مامان.اگه شبیه ه میشدیم فاجعه میشد و من مجبور میشدم اسممو روی یه پلاکارد از گردنم اویزون کنم تا امل بازیهای تورو پای من ننویسند.
    سلدا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:واقعا خدارو شکر چون اگه اینطور میشد من اسمم رو روی پیشونیم خالکوبی میکردم.اخه از ظاهر سازی و عوام فریبی متنفرم.وقتی فکر میکنم من هم عضوی از این خانواده ی پر عفاده و ظاهر بین هستم از خودم خجالت میکشم.اخه زندگی با معتمدها فرصت خوب بودن رو از ادم میگیره.تمام کارهاشون ظاهر سازیه .ادم مجبوره یا خودش رو مثل اونا بسازه درست عین تو یا اونارو با هزار مصیبت تحمل کنه مثل من.
    سوگند ناباورانه گفت:به به ...به به..اینا شعارهای جدیده؟تو باید افتخار کنی که مادرت عضو یک خانواده ی پر اوازه و سرشناسه یک خانواده ی اجتماعی و با فرهنگ.همه دنبال چنین خانواده ای هستن.قرن ما قرن کلاس و تجدد خانوم.اونوقت تو بر علیه اش شعار میدی!
    سلدا با تمسخر گفت:کلاس وو تجدد!کلاس و تجدد یعنی در بروز احساسات ریاکاری کنی یعنی به خاطر شهرت و اوازه چشمت رو به روی انسانیت ببندی روی چیزهایی که روزی از اعتقاداتت بوده.
    -تو هنوز توی دوران دایناسورها زندگی میکنی!
    -من مخالف پیشرفت نیستم.تو فکر میکنی فرهنگ و تجدد و اجتماعی بودن توی ظاهر و پول خرج کردنه؟اصلا چیزی از فرهنگ میدونی؟یا میدونی داتی های متمول ما این پول هارو از کجا اوردن؟
    سوگند ابرو در هم کشید و گفت:نه منظورت چیه؟میخوای بگی هرکی جزئی از طبقه ی مرفه باشه کلاهبرداره و...
    -نه خیر من چنین چیزی نگفتم اما تو خوب میدونی معامله گران صادقی نیستن.یعنی دایی هاتو نشناختی؟توی ظاهر سازی رو دست ندارند.زیر اب هم رو هم میزنند.اون وقت از اون طرف جون پیشکش میکنند.
    سوگند لبخند زد و گفت: ديگه چی؟
    سلدا ادامه داد؟تو خانواده ی معتمدها رو متجدد و با کلاس میدونی چون همیشه سعی دارن بهتر از دیگران به نظر برسند بهتر از دیگران لباس بپوشند تفریح نند و فخر بفروشند.حتی توی مراسم عزاداری و سوگواری هم به فکر رقابتیو به تنها چیزی که فکر نمیکنن شادی روح متوفی است.فقط در این فکرن که متجلل تر و با شکوهتر از دیگری مراسمشونو برگزار کنن.تا باز هم فخر بفروشند.بهترین و گرون قیمت ترین سنگ قبر روو سفارش میدن.مفصل ترین شام و ناهارو تهیه میکنند غافل از اینکه اون مرده ی بیچاره به چیزی غیر از اینها نیاز داره.تو فکر میکنی لازم بود برای امروز تمام ماشین هارو با حلقه ی گل وروبان مشکی تزئین کنند؟
    سوگند کمی روی صندلی جا به جا شد و گفت:من..من که فکر میکنم این طوری وقتی ماشین ها پشت سر هم قرار میگیرند شکوه مراسم مادر بزرگ بیشتر میشه.
    سلدا پوزخندی زد و گفت:شکوه...!به چه درد مادربزرگ میخوره؟مطمئنا به این همه ظاهر سازی لعن و نفرین میفرسته.تازه اگه مامان میفهمید برق سنگ قبر گرون قیمت مادربزرگ زیر اون همه حلقه ی گل به چشم نمیاد و گم میشه به یه حلقه گل بسنده میکرد!
    سوگند با بی حوصلگی گفت:خب حرفهایت را شنیدم.این همه سخنرانی کردی تا فامیلت را مسخره کنی؟
    -من فقط میخوام به تو بفهمونم که داری در مورد اونها اشتباه میکنی.
    سوگند شیشه لاکش را برداشت و از جا برواست و گفت: من و تو در این مورد هیچ وقت به توافق نمیرسیم.در ضمن هرکس سلیقه ی خودش رو داره و دوست داره برای خودش زندگی کنه.توهم بهتر به جای اماده کردن یک متن دیگه رای سخنرانی اماده بشی.من زیاد منتظرت نمیمونم. و از اتاق خارج شد.
    سلدا رو به اینه کردو به تصویرش در اینه گفت:کی گفته درو تخته با هم جور در میاد؟مسعود فروغ استاد دانشگاه از یک طبقه ی متوسط جامع با کلی اختلاف سلیقه سالهاست داره با افروز معتمد مادرم و تک دختر یکی از سرمایه دارها زندگی میکنه.شاید این همه سال خانواده رو تحمل کرده تا ارامش مارو به هم نزنه شاید عشقش به مامان باعث شده خیلی چیزارو تحمل کنه و...
    سوگند در حالی که با موبایلش صحبت میکرد وارد اتاق شد:نخیر..تشریف دارن...نمیدونم...بهتره از خودشون بپرسین که چرا هممراهشون همیشه خاموشه...از من خداحافظ.بعد گوشی را به سمت سلدا گرفت:با تو کار دارن.
    سلدا اهسته پرسید:کیه؟سوگند لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:سروش!
    سلدا با صدایی اهسته تر گفت:نمی تونستی بگی نیست؟
    -دروغگویی کار بدیه..شما که معلم اخلاق هستین...
    سلدا با عصبانیت گوشی را از سوگند گرفت و گفت:بله ...بفرمایید!
    صدای سروش در گوشی طنین انداخت:سلام سلدا چطوری؟
    سلدا که از مکالمه با سروش زیاد راضی نبود با بی میلی گفت:متشکرم اقای شاهرخی.بفرمایید امری داشتین؟
    سروش با طعنه گفت:من هم خوبم.سلدا پاسخی به کنایه او نداد و سروش ادامه داد:میشه کمی راحتتر باشی؟
    سلدا روی صندلی مقابل میز توالت نشست و در حالی که به سوگند نگاه میکرد گفت:منظورتون از راحت بودن چیه اقای شاهرخی؟
    -منظورم اینه که من سروشم نه اقای شاهرخی.اینقدر رسمی نباش به هر حال...وحرفش را نیمه تنام گذاشت.سلدا با جدیت پرسید :و به هر حال چی؟
    -نمیخوام همسر ایندم اینقدر خشک و متعصب باشه.
    سلدا با ناراحتی گفت:همسر ایندتون...؟منظورتون چیه؟
    سروش با لحنی کنایه امیز گفت:نمیخوای فکر کنم که فراموشی مسریه و تو هم مثل پدربزرگت فراموشی گرفتی؟
    سلدا با عصبانیت گفت:بهتره مودب باشین .شما حق ندارین به من و پدر بزرگم توهین کنید!
    -قصدم اهانت نبود.
    سلدا با عصبانیت گفت:خشک..متعصب..فراموشی مسری..
    سروش با لحنی ارام پاسخ داد:اگر گفتم خشک و متعصب به خاطر این بود که من با روابط قبل از ازدواج اصلا مخالفتی ندارم.
    سلدا با تمسخر گفت:من هم مخالفتی ندارم البته اگر قصد ازدواج داشته باشم!
    -پس شما قضیه خواستگاریه خانوادم رو بعد از این همه مدت جدی نگرفتید.به هر حال امروز مراسم سال مادربزرگتون برگزار میشه و تمام بهانه هاتونم تموم میشه.در ضمن رفتم مراسم نبودید.مادرتون خواستن بیام دنبالتون برای همین مزاحم شدم.
    -شما انگار جواب منفی من رو جدی نگرفتین اقای شاهرخی..درضمن خودمون داریم میایم مجلس.شما زحمت نکشید.
    سروش با لحن مطمئنی گفت:درسته من جواب منفی شمارو جدی نگرفتم ولی مطمئن باشید لجاجت شما فایده ای نداره و این وصلت جور میشه.سلدا هم با لحنی تمسخر بار گت:اگر توی این وصلت نظر من هم مهم باشه توی خواب هم این این ازدواج رو میسر نمیبینید!
    صدای خنده ی سروش در گوشی پیچید و بعد گفت:و اگه نظر شما هم مهم نباشه؟
    سلدا با عصبانیت تماس را قطع کرد و گوشی را رو میز انداخت و گفت:پسره ی پررو...!
    سوگند گوشیه همراهش رو برداشت و گفت:چرا حرصت رو سر این بی زبون در میاری؟با صدای زنگ در سوگند از اتاق بیرون رفت و دکمه ی ایفن را فشار داد.تصویر سروش روی صفحه ی نمایشگر ظاهر شد.
    سوگند با صدای بلند سلدا را صدا کرد:سلدا...سلدا...بیا تحویل بگیر!
    سلدا پشت سر سوگند ایستاد.سروش با کادوئی در دست منتظر بود.سوگند گوشی را برداشت و گفت بله؟
    سروش بسته را بالا گرفت و گفت:واسه اشتی اومدم .سوگند گوشی را گذاشت و در را باز کرد ودر حالی که جلوتر از سلدا از پله ها پایین میرفت گفت:خدا شانس بده!
    اخرین پله را پایین میرفت که در سالن باز شد و سروش با ظاهری اراسته و لبخندی بر لب وارد شد و خطاب به او گفت:سلام عصر بخیر
    سوگند مقابل او ایستادو گفت:سلام سروش خان حالتون چطوره؟
    -متشکرم سلدا کجاست؟
    حضور سلدا روی پله ها سوالش را پاسخ گفت.نگاه تحسن بر انگیزی به او انداخت و گفت:سلام.برای اشتی و معذرت خواهی خودم رو فورا رسوندم.
    سلدا از پله ها پایین امد و به او تعارف کرد که بنشیند خودش هم همراه سوگند روی مبلی مقابل او نشست و گفت:من از روابط دوستانه و خانوادگیمون ناراضب نیستم فقط دلم نمیخواد در مورد ازدواج حرفی از شما بشنوم.
    -چرا باید این خیال رو از سرم بیرو کنم؟
    -من همون ادم خشک و متعصب هستم که...
    سروش فورا حرف اورا قطع کرد و با لبخند به جعبه ای که روی میز قرار داده بود اشاره کرد و گفت:منظوری نداشتم.این هدیه رو هم واسه معذرت خواهی اوردم.
    سلدا نگاهی به جعبه ی کادویی انداخت و گفت:اجازه بدین حرفم رو بزنم.از همون اول گفتم من و شما به درد هم نمیخوریم.اصلا تفاهم نداریم اما شما مثل بچه ها با لجاجت سر حرف خودتون هستین.
    سروش در حالی که از جا برمیخواست گفت:من حرفهای شمارو قبول ندارم.اصلا چطور ممکنه دوتا ادم کاملا متفاوت توی خیلی از مسائل با هم هم رای باشند؟
    سلدا ادامه ی بحث را بی فایده میدانست.سروش جوان کله شق و یکدنده ای بود که بدون فکر دست به انجام هر کاری میزد.هر حرفی را میزد و مرتکب اشتباهات زیادی میشد و سلدا دوست نداشت یکی از قربانیان اشتباهات او باشد.
    سروش به طرف در خروجی رفت ناگهان مکثی کرد و به سمت سلدا و سوگند چرخیدو گفت:لطف کن کمی به خودت برس.عمه کتی از مونیخ اومده و توی مراسم سال مادربزرگت شرکت کرده که فقط بتونه زودتر تورو ببینه.نمی خوام نظر پدر رو هم عوض کنه.
    سلدا از جا برخواست و در نهایت عصبانیت گفت:شماهم لطف کنید هدیه تون رو ببرید.
    سروش نگاهش کردو گفت:پس فرستادن هدیه کار ادمهای مودب نیست و بدون اینکه منتظر پاسخ سلدا باشد از سالن خارج شد.
    سوگند با کنجکاوی جعبه ی کادویی را باز کرد و ناباورانه سوتی کشید و گفت:اینجارو ببین لانه که منفجر بشی!
    و در حالی که جعبه ی کرم را از داخل ان بر میداشت گفت:میدونی این مارک از لوازم ارایش چقدر ارزش داره؟یکی از دوستام با قیمت گزافی تنها کرم پودرش رو...
    سلدا با عصبانیت جعبه را از دست سوگند گرفت و از سالن خارج شد.سروش در حال سوار شدن به مشین بود که سلدا در را باز کرد.سروش به سمت او برگشت سلدا گفت:من جواب گستاخی رو با بی ادبی میدهم اقای شاهرخی!
    جعبه را روی زمین گذاشت و به سرعت در را بست.و با ورودش به سالن سوگند معترضانه گفت: ديونه شدی دختر این چه رفتاریه داری لگد به بخت خودت میزنی!
    سلدا با عصبانیت گفت:پیشکش تو...!
    سوگند با تعجب به او نگاه کردو گفت:من...؟ای کاش کمی از شانس و اقبال تو و بابا رو من داشتم!حیف که مثل مامان کم شانسم.و به سمت درب خروجی رفت.
    سلدا با جدیت گفت:حق نداری به اون جعبه دست بزنی.
    -میخوای نسیب یکی دیگه بشه؟
    -خودش برمیگرده ورش میداره.
    سوگند با جدیت جواب داد:نه اون اینکارو نمیکنه.
    سلدا با تمسخر گفت:پس خیلی دلگنده شده که یه چیز گرون قیمت رو همینجوری میذاره تو کوچه و میره.
    سوگند بدون توجه به مخالفت سلدا برای برداشتن جعبه رفت.در را باز کردو با دیدن سروش که جعبه را برداشته بود جا خورد.سروش لبخندی زذ و گفت:اومدین جعبه رو بردارین؟
    -نه جعبه رو...؟نه...نه...دلم نمی خواد خواهرم سرم رو ببره!اومدم به خاطر رفتار تندش از شما معذرت خواهی کنم.
    سروش با لبخندی ارام گفت:فقط بهش بگین رفتارش برام مثل یک سرگرمی میمونه.خداحافظ
    سوگند در را بست و زیر لب گفت:شاهرخی خسیس.سلدا خوب شناختت معلوم نیست کجا ترمز زده برگشته تا ورش داره.
    با ورودش به سالن سلدا با خنده پرسید:خوب پس کجاست؟
    سوگند شانه بالا انداخت و گفت:لابد یکی ورش داشته.
    سلدا خندید و گفت:همون که برام پیغام گذاشت؟
    سوگند نگاهی سرزنش بار به او انداخت و گفت:فال گوش ایستادن رو از خانوم بزرگ یاد گرفتی؟برو تا دیر نشده اماده شو
    سلدا در حالی که چشم از خیابان های شلوغ و پر تردد بر نمی داشت سوال کرد:ببینم تو تا حالا متوجه شدی پدر بزرگ گاهی یه اسمی رو زمزمه میکنه؟
    سوگند در حال رانندگی گفت:اسم..؟اهان..اره دو سه بار یه کلمه شبیه نظم...ناظم...یا شاید هم نظام...نظام رو شنیدم...چطور مگه؟
    سلدا به سوگند نگاه کرد و گفت:تو فکر میکنی این نظام کیه؟
    سوگند لبخند زنان گفت:هیچ کس ...پدر بزرگ از حکومت نظامی دوران شاهنشاهی صحبت میکنه.حتما توی اون دوران...
    سلدا حرف اورا قطع کرد و با جدیت گفت:لوس نشو.پدر بزرگ بعد از اون تصادف سنگین و فوت مادربزرگ دچار فراموشی شده.سوگند با لحن بی تفاوت گفت:اون الزایمر داره...میگن ارثیه.سلدا معترضانه گفت:سوگند..!
    -خیلی خب حالا که چی؟
    سلدا ادامه داد:پدر بزرگ همه ی گذشتش رو با تمام خاطرات خوب و بدش فراموش کرده حتی مارو نمیشناسه.نمیدونه که خودش کیه اما هروقت لب باز میکنه اسم این نظام رو میاره!
    سوگند گفت:دچار توهم میشه؟
    سلدا پاسخ داد:توهم:نه..نه.. من فکر میکنم نظام یک شخص مهمه.اونقدر مهم که توی دنیای فراموش شده ی پدربزرگ هنوز زنده است.
    سوگند سرش را تکان داد و گفت:ول کن بابا دست از این کاراگاه بازیها بر دار.
    سلدا متفکرانه گفت:اولین باری که اسم نظام رو از زبونش شنیدم توی بیمارستان بستری بود.ساعات ملاقات بود.به سمت در نگاه کرد.نگاهش همون جا مونده بود لبهاش رو به سختی حرکت داد و اسم نظام رو برد.یک بار دیگر هم بعد از اون سر خاک مادر بزرگ روی ویلچر نشسته بود من بغل دستش ایستاده بودم دست منو گرفت.وقتی به سمتش خم شدم واضحتر از دفعه ی قبل این اسمو شنیدم.نظام... به یک نقطه خیره شده بود توی اون جمعیت نمی شد به کسی مشکوک شد به جز...
    سوگند حرف سلدا را قطع کردو گفت:ببین سلدا بهتر تا گندش در نیومده این موضوع رو بایگانی کنی.
    سلدا با تعجب گفت:گندش؟گند چی؟
    -خب ممکنه بابا بزرگ ما یک ازدواج مخفی داشته این نظام هم کاکل زریش بشه اونوقت میدونی چه اتفاقی می افته؟
    سلدا به فکر فرو رفت وبعد گفت:اگر حدس تو درست باشه باز هم باید این موضوع روشن بشه چون...
    -اره خب چون من فراموش کردم تو دشمن این طایفه هستی!
    -پدر بزرگ خودش میخواد که این نظام پیدا بشه.
    -خب براش پیدا کن ولی از من کمک نخواه تا توی این ابرو ریزی شریک جرم تو باشم...قبول؟
    سلدا بهسوگند نگاه کرد.نظریه ی سوگند میتوانست درست باشد.در این بین یک نفر ذهن اورا به خود مشغول کرده بود.یک مرد جوان.اولین بار که اورا دیده بود بر مزار عزیزی به سختی میگریست تقریبا هر 5شنبه او را انجا دیده بود.این دیدارهای دورادور کم کم احساسی دور از انتظارش در او به وجود اورد.انقدر ان حس در او ریشه دوانده بود که مطمئن بود منظور پدربزرگ از نظام همان مرد جوان است.می ترسید کنجکاوی و کششی که نسبت به ان مرد جوان پیدا کرده بود اورا رسوا کند.صدای سوگند اورا به خود اورد:حواست کجاست؟سلدا...سلدا...نمی خوای پیاده شی؟
    سلدا به دورو برش نگاه کرد نفهمید چه موقع به باغ رسیده اند.سوگند پرسید:حالت خوبه؟
    سلدا در حال پیاده شدن از ماشین گفت:اره...خوبم.
    و همراه او وارد سالن بزرگ و زیبای ساختمان شدند.صدای قاری از بلند گو پخش میشد.دور تا دور سالن پر بود از میهمانان شیک پوش و اراسته که سلدا را به یاد اخرین جشن سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش می انداخت.نگاهش به قسمتی از سالن افتاد که در انجا کیک بزرگه دو طبقه ای با پایه های بلندش فضا را پر کرده بود اما حالا عکس بزرگ شده ی مادربزرگش در قاب منبت کاری شده مزین به روبان سیاه در میان چند شاخه گل رز مشکی گران قیمت با میوه و حلوا و چند شمع سیاه رنگ در حال سوختن گم شده بود درست مثل خودش که هیچ اثری از او به جا نمانده بود جز رویایی کم رنگ از خاطراتش.به خاطر ان نمایشگاه کوچک و پر افتخار معتمدها لبخندی بر لب داشتند.با تعدای از میهمانها احوال پرسی کرد و روی یک صندلی نشست.هنوز همه را از نظر نگذرانده بود که با لحن معترض مادرش برخاست.
    افروز در حالی که سعی داشت ناراحتی اش را از نگاه کجکاو میهمانان مخفی نگه دارد اهسته گفت:این چه سرو شکلیه؟میخوای با این کارت ابروی منو ببری؟
    سلدا نگاهی به خودش انداخت و گفت:مگه چیکار کردم مامان؟افروز زیر لب گفت:با من بیا!
    و به سمت ایوان خارج از سالن رفت و همان جا ایستاد.سلدا هم پشت سر او روی ایوان ایستاد.افروز به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:مگه سروش رو نفرستادم که سفارشات منو بهت برسونه؟نمی تونستی یک دست لباس مناسب تر بپوشی و یه دستی هم توی صورتت...
    سلدا با ناراحتی گفت:پس سفارشات شما را اورده بود؟
    افروز:اون چه رفتاری بود که با اون داشتی؟چرا هدیه اش رو پس فرستادی؟
    سلدا:هدیه دور از باور اون یا خرید گرون قیمت و جالب شما؟
    -هرچی که بود تو حق نداشتی اونجوری باهاش برخورد کنی.
    سلدا با ناراحتی گفت:مامان دیگه دارین اشکم رو در میارین من حق دارم که...
    افرو حرف اورا قطع کرد و گفت:تو هیچ حقی نداری.گریه رو هم بزار واسه وقتی که خانواده ی شاهرخی رو فراری دادی.
    سلدا:اونوقت به همه ی دنیا میخندم.
    افروز با لحنی تحکم امیز گفت:من اجازه نمیدم در این مورد هر طور که میخوای تصمیم بگیری!
    -اما این زندگیه منه.
    -درسته اما انتخاب تو در مورد همسر ایندت روی زندگی و اینده ی سوگند هم تاثیر میذاره.حداقل به خاطر چند دقیقه ای که زودتر از سوگند به دنیا اومدی بهتر از اون فکر کن و رفتار کن.چرا نمی خوای خودت باشی؟
    سلدا با لجاجت پاسخ داد:سعی میکنم خودم باشم اگه شما اجازه بدین.
    -نمی دونم تا کی باید به خاطر رفتاره تو حرص بخورم.حالا راه بیفت اینقدر با من جر و بحث نکن.کتایون شاهرخی خیلی وقته که منتظره تورو ببینه.به خاطر خدا درست باهاش برخورد کن!
    -تا وقتی راجع به خواستگاری از من سماجت به خرج بدن نمی تونم رفتار خوبی داشته باشم.
    -فکر کردی همشون دارن واست سرو دست میشکونن؟تنها سروش و پدرش روی این وصلت اصرار دارن.من هم اگر به جای خانوم شاهرخی بودم این همه علاقه رو برای دختری به خودخواهی تو حیف میدونستم.
    و بدون اینکه منتظر پاسخ سلدا باشد به سالن برگشت.سلدا هم اجبارا همراه او به سالن رفت.افروز اورا به سمت خانواده ی شاهرخی برد.خانوم شاهرخی با بی میلی به سلدا نگاه کرد و بدون اینکه از جا برخیزد به سردی سلام اورا پاسخ گفت.اما کتایون شاهرخی از جا برخواست و به گرمی با سلدا برخورد کرد.این رفتار مودبانه ی کتایون از نگاه سلدا دور نماند.بعد از رفتن سلدا خانوم شاهرخی رو به خواهر شوهرش گفت: ديدی کتایون جون؟باور میکنی سروش همچین انتخابی کرده باشه؟
    کتایون با لبخندی بر لب در حالی که نگاهش هنوز دنبال سلدا بود گفت:نه اصلا باور نمیکنم.
    خانوم شاهرخی که تصور میکرد سلدا مورد توجه کتایون قرار نگرفته خوشحال شد.او میدانست تنها کسی که میتواند نظر شوهرش را در مورد سلدا عوض کند همین کتایون مقتدر است که در فامیل حرفش تایید همه بود و در ادامه گفت:نمی دونم این پسر با کدوم عقلش دست گذاشته روی این دختره؟این همه دختر خوب و زیبا حداقل میتونست خواهرش سوگند رو انتخاب کنه اون کمی قابل تحملتره.درسته که بر و روی خواهرش رو نداره اما رفتارش خیلی بهتره و در حالی که به سوگند اشاره میکرد گفت:اونجاست ببین اون خواهرش سوگنده.
    کتایون به سوگند نگاه کرد و گفت:اره باید سوگندو انتخاب میکرد اما این باور کردنی نیست که سروش با اون همه شلوغ بازی و رفتارش چنین انتخابی کرده باشه باید بهش دست مریزاد بگم!
    خانوم شاهرخی با تعجب به کتایون نگاه کرد و گفت:معلون هست تو طرف کی هستی؟
    کتایون نگاهی به اون انداخت و گفت:تنها دختری که میتونه پسر تورو سر به راه کنه و ازش یک مرد بسازه همین دختر خانومه.قبلا تعریفش رو ا برادرم و سروش شنیده بودم حالا که از نزدیک دیدمش فهمیدم ظاهرش با تمام اون تعاریفمطابقت داره.فقط باید یکی دو جلسه از نزدیک باهاش صحبت کنم.
    خانوم شاهرخی با ناراحتی گفت: فکر کردم میتونم روی شما حساب کنم.
    کتایون ابرو در هم کشید و گفت:برای چی؟
    خانوم شاهرخی:گفتم شاید بتونی برادرت رو راضی کنی که از خیر این ازدواج بگذره.
    کتایون با لحنی محبت امیز گفت:ببین عزیزم به نظر من سروش تنها وارث شاهرخی ها به همسری احتیاج داره که اونو به سمت زندگیه سالم سوق بده. به یکی که از اونم مرد زندگی بسازه.به یه زن پر جذبه و قدرتمند که اونو از بین رفیقای ناجورش بیرونم بکشه.اگه خود این سلدا خانوم مثل ظاهرش محکم باشه تنها کسیه که میتونه سروش رو بسازه!
    خانوم شاهرخی با ناراحتی گفت:فکر نمیکنی در مورد سروش داری اشتباه قضاوت میکنی؟اون هنوز خیلی جون تر از این حرفاست که بد رو از خوب تشخیص بده در ضمن این دختره اونقدر پر افاده است که به سایه ی خودشم میگه دنبال من نیا.دیدی که چطور با ما احوال پرسی کرد.حالا خوبه که باباش فقط یکی استاد دانشگاهه و اگر ثروتی هم هست ماله مادرشونه...
    کتایون:دلت میخواست خودش رو لوس کنه؟ و با لبخند و چاپلوسی قربون صدقه ات بره؟تو فعلا خواستگارش هستی نه مادر شوهرش.
    -تو دیگه چرا این حرف و میزنی کتی جون؟تو که چند ساله توی اروپا زندی میکنی.اصلا اگه به خاطر مادرش و معتمد بزرگ نبود با این فامیل قطع رابطه میکردم تا این دختره وصله ی ناجور فامیل نشه.از همین حالا دارم صدای خنده های تمسخر بار فامیل رو به خاطر این وصلت میشنوم.
    -خوب ادمای حسود هیچ وقت تحمل دیدن ادمای برتر از خودشون رو ندارن به خاطر همین همیشه شروع میکنن به تمسخر طرف مقابل.
    سلدا که دورادور متوجه نگاه کتایون به روی خودش بود سعی کرد حواسش را به جای دیگر معطوف کند.
    یکی از خدمتکارها که در حال پذیرایی بود فنجانی قهوه مقابل سلدا گذاشت و رفت درست در همین موقع سوگند با لبخندی شیطنت بار مقابل او ظاهر شد.سرش را کنار گوش سلدا پایین اورد و گفت:عمه ی سروش بدجوری نگاهت میکنه.یا داری طعمه اش رو ازش می دزدی یا طعمه ی خوبی پیدا کرده.
    سلدا با بی حوصلگی گفت:میشه دست از لودگی بر داری؟
    سوگند لبخندی تحویلش دادو رفت.سلدا با بی حوصلگی به ساعتش نگاه کرد.احساس کرد زیر نگاه کنجکاو کتی ذره ذره اب میشه.باخودش گفت:پس کی قراره راه بیافتند؟
    گویا همه منتظر جمله ی بیان نشده ی او بودند.همه به تکاپو افتادند و سلدا برای رهایی از انجا فورا برخاست و از سالن خارج شد.سوگند داخل محوطه در حال نسب حلقه ای گل بر روی ماشینشان بود.سلدا جلو رفت و گفت:داری چیکار میکنی؟
    -کاری رو که تو اصلا دوست نداری.البته تو میتونی با اژانس بیای.
    سلدا با ناراحتی گفت:یادت نرفته که این ماشین برای هردوی ماست؟!
    سوگند با ناراحتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:نه یادم نرفته اما توهم یادت باشه که این ماشین رو مامان برامون خریده حالا هم دوست داره اینطوری سوارش بشیم!
    سلدا با نارضایتی به حلقه ی گل نگاه کردو گفت:خیلی خب حالا سوییچ رو بده به من.
    سوگند عقبتر ایستادو به حلقه ی گل نگاه کردو گفت:خودم رانندگی میکنم.
    سلدا با لحنی تحکم امیز گفت:نوبتی هم باشه نوبت منه که پشت فرمون بشینم.
    سوگند نگاه عمیقی به او انداخت و سلدا گفت:تو که نمیخوای جلوی این همه ادم واسه ی پشت فرمون نشستن داو بیداد راه بندازم و کلاست رو بیارم پایین؟
    سوگند با کمی مکث سوییچ را طرف او گرفت و گفت:خیلی بدجنسی!
    وهمراه او سوار ماشین شد.سلدا هنوز ماشین را روشن نکرده بود گفت:صبر کن قراره مهوش و مهرتوش هم با ما باشن.
    -قراره تا اونجا بازار جوک و خنده راه بندازین؟
    -مگه توی عرف شما خنده هم گناهه؟
    -نه من تحمل مسخره بازیه اون دو تا دلقک رو ندارم.
    -گفتم اون دوتا دلقک بیان تا من رفتار خشک تورو تحمل کنم...اصلا خودت فکر کردی خیلی داری نق میزنی و از همه کس و همه چیز ایراد میگیری؟
    سلدا نگاه کوتاهی به خواهرش انداخت و سکوت کرد.لحظاتی بعد مهوش و مهرنوش دایی زاده هایشان به انها ملحق شدند.
    مهوش خطاب به سلدا گفت: ديگه افتخاره یک سلام هم به ما نمیدین دختر عمه؟ومهرنوش بلافاصله بعد از او گفت:حق داره کسی که قراره عروس شاهرخی ها بشه با هرکسی احوال پرسی نمیکنه.
    سلدا ماشین را روشن کرد و بدون اینکه پاسخ انها را بدهد راه افتاد.ماشین از جاده ی شنی وسط باغ عبور کردو پشت سر دیگر ماشین ها از باغ خارج شدند.باز هم مهوش سکوت را شکست و گفت:همه چیز درسته فقط عیب کار یه جاست.راننده ی ما با ما جور در نمیاد.
    مهرنوش با خنده گفت:خب راننده است دیگه.
    مهوش خطاب به سوگند گفت:اگر میومدی پشت سلدا رانده شخصی میشد.
    مهرنوش با همان لبخند تمسخر امیز گفت:البته این راننده همسر اینده ی یک میلیونره
    مهوش:چه بهتر کلاسش بیشتر میشه.
    سوگند به سلدا نگاه کرد.میدانست خواهرش مثل همیشه توهینهای انهارا فقط یک مشت حرف ابلهانه میدانست و در برابرشان سکوت میکرد.به سمت انها برگشت و گفت:میشه بس کنید؟اگه هیچی به شما نمیگه من ساکت نمیشینم.یه وقت دیدین جوابی دادم که تا اخر عمرتون یادتون نره.
    مهوش و مهرنوش به هم نگاه کردند و با خنده و تمسخر گفتند:اووو...نه بابا از کی تا حالا؟
    ماشین های گل زده پشت سر هم وارد خیابن اصلی شدند.حرکت کند ماشین ها مدل بالا و رژه شان در خیابان برای سوگند و مهوش و مهرنوش هیجان انگیز و افتخار افرین بود.اما سلدا را کلافه کرده بود وزیر لب گفت:اگر قصد رژه رفتن داشتن باید زودتر حرکت میکردند.
    سوگند در جواب خواهرش گفت:یه فاتحه خودندن که وقت زیادی نمیگیره.اصل ماشین سواریه.سلدا پوزخند زد و گفت:نکنه فکر کردی عروسیه؟!
    مهوش به جلو خم شدو گفت:نکنه میترسی دیر برسیمو مردها برگردن خونه هاشون؟
    هرسه خندیدند لدا نگاهی به ساعتش انداخت و از صف ماشینها خارج شدو پایش را روی گاز فشرد.مهوش معترضانه گفت:داری چیکار میکنی؟
    سلدا از تمام ماشین ها سبقت گرفت.سوگند با صدایی نسبتا بلند گفت:یواشتر از همه جلو افتادیم قرارمون این نبود.
    سلدا با خونسردی گفت:من با کسی قراری نداشتم.
    مهرنوش با عصبانیت گفت:خل شدی؟نگه دار...حداقل یواشتر برو بقیه هم به ما برسند.نکنه فکر کردی مسابقه است و کورس گذاشتی؟
    -نخیر این شماها هستید که فکر کردید مراسم رژه است.من حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم.چرا فکر میکنید همه با حسرت به این مراسم سالگرد نگاه میکنند در حالی که مه ی این مردم مارو مشتی احمق فرض میکنند که برای یک مراسم این همه ماشین گل زدیم و دوره افتادیم تو خیابونها!
    سوگند با عصبانیت گفت: ديگه داری حوصله ام رو سر میاری نگه دار...گفتم نگه دار..
    -نگه دارم پیاده میشین؟
    هرسه به هم نگاه کردند و سلدا ادامه دا:پس ساکت باشین و اینقدر غر نزنین چون ممکنه حواسم پرت بشه و با سرعتی که دارم هممون رو واسه همیشه بفرستم همونجایی که داریم میریم.
    مهرنوش خطاب به سوگند گفت:تحویل گرفتی؟خواهرت دیوونه است.وبعد سکوت کرد.
    دقایقی بعد سلدا ماشین را در محوطه پارکینگ پارک کرد و بدون اینکه سوییچ را بردارد یا منتظر بقیه بماند با عجله از ماشین پیاده شد.
    مهوش ببا ناراحتی گفت:ماشین سواری رو به هممون حروم کرد.دیوونه!
    سلدا وارد قبرستان شد.باد سردی میوزید و حس غم انگیزی را در سرتاسر قبرستان پراکنده میکرد.با عجله از میان سنگ قبرها عبور میکرد و سعی داشت خودرا به منتی الیه قبرستان جایی که مقبره ی خانوادگی معتمدها و اخرین ردیف سنگ قبرها قرار داشت برساند.بالاخره به انچه میخواست رسید اما مایوسانه به سنگ قبر شسته شده نگاه کرد..دسته گل برجا مانده به روی سنگ قبر حاکی از ان بود که مراسم سال را بازماندگان به پایان رساندند.با اندوه جلو رفت و مقابل سنگ قبر ایستاد.حسرت هیچ فایده ای نداشت او دیر رسیده بود و میبایست برای دیدنش تا هفته ی دیگر انتظار بکشد.جلوی سنگ قبر زانو زده نشست و گلهارا کنار زد.تا اسم متوفی را بخواند.جوانی بود بیست و نه ساله که تاریخ فوتش با تاریخ فوت مادربزرگ یکی بود.
    با خود اندیشید:اگر نظام همونی باشه که من فکر میکنم چه ارتباطی بین او و پدربزرگ وجود داره؟این متوفی چه نسبتی با پدربزرگ داره؟اگه هیچ ارتباطی وجود نداشته باشه؟اگر اون...اون نظام نباشه؟بعد ندایی از درون به او نهیب زد:سلدا تو دنبال هیچ ارتباطی نیستی حداقل از وقتی ان جوان را دیده ای به دنبال نظام حقیقی نبوده ای.تو داری به این جوان ناشناس دل میبندی و این کار احمقانه ای است.خیلی احمقانه!تو همیشه کارها و رفتارهای معتمدها رو تحمل کرده بودی اما اینبار بی حوصلگی رو بهونه کردی کار اونارو مسخره گرفتی که زودتر خودت رو به اینجا برسونی!بیای اینجا فقط برای دیدن اون.این اصلا کار درستی نیست .اگر متاهل باشه چی؟بهش نمیاد یک جون کم تجربه و مجرد باشه.تو دیوونه ای چشمهات رو باز کن.
    سنگینیه نگاهی رو بر روی خودش احساس کرد .نگاهش را از سنگ قبر بر گرفت.او مقابلش نشسته و باد موهایش را به بازی گرفته بود.در نگاهش چیز خاصی نبود.حتی تعجب از دیدن شخصی ناشناس در کنار سنگ قبر متوفیش.مرد جوان ظرف خرمارا مقابل سلدا گرفت:بفرمایید.
    طنین صدای او در دلش لرزه افکند.به کلی از ظرافت های سروش دور بود.بلند بالا قوی هیکل با چهره ای اسطوره ای.هرکولی دیگر...از کدام زمان امده بود؟سلدا خشکش زده و حسابی غافلگیر شده بود.حتی دستش برای برداشتن خرما پیش نرفت.از درون کسی به او نهیب زد:بلند شو.بلند شو برو.الان همه از راه میرسند.چه فکری میکنند وقتی تورو ببینند؟سلدا باعجله از جا برخاست و فورا از او فاصله گرفت و در ان هوای سرد بدنش به یکباره داغ و تب الود شده بود.احساس کرد گونه هایش اتش گرفته و دست و پاهایش به شدت میلرزد.هیچ گاه دچار چنین احساسی نشده بود.مرد جون برگشت و با نگاهش اورا تعقیب کرد.سلدا وارد مقبره ی خانوادگیه معتمدها شد وپشت به او مقابل سنگ قبر مادربزرگش نشست.
    سنگینیه نگاه اورا هنوز احساس میکرد اما جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند .به خودش گفت:یکدفعه از کجا پیداش شد؟مگه نرفته بود؟حالا در مورد من چه فکری میکنه؟وای سلدا...سلدا چیکار کردی؟

     
  3. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 2

    افروز در حال همزدن چای رو به همسرش گفت:مسعود برای امسب مهمون دارم زودتر بیا
    مسعود در حالی که چشمش به تیتر خبر روزنامه ها بود گفت:همین که کلاسم تموم شد یکراست میام خونه.
    -خوبه فقط یادت نره عوض خونه سر از جلسه های علمی و بحثای دوستانه در نیاری.
    خانوم بزرگ که حکم دایه ی افروز و بعد هم بچه ها را داشت پرسید:مهمانها برای شام میان؟
    افروز خونسرد پاسخ داد:غصه شام رو نخور خانوم بزرگ...از بیرون سفارش دادم بیارن.فقط باید بهم کمک کنی یه دستی به سرو روی خونه بکشم.
    سوگند پرسید :حالا این میهمانها که هستن که شمارو وادار کرده بعد از سالها خودتون توی تمیز کردن خونه کمک کنید؟
    افرو با لبخند معنی داری گفت:غریبه نیستند.خانواده ی اقای شاهرخی.
    سلدا فنجان شیر را روی میز گذاشت و با دلخوری به مادرش نگاه کرد.مسعود هم نگاهش را از روی روزنامه برداشت و به سلدا دوخت.افروز با خونسردی گفت:چیه؟همتون چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟چیز عجیبی گفتم؟شاید تا به حال اسم این خانواده به گوشتون نخورده؟
    سوگند با شوخی و شیطنت گفت:مبارکه...مبارکه.
    سلدا معترضانه گفت:چی مبارکه بی مزه
    افروز با جدیت گفت:ببین سلدا مراسم سالروز مادربزرگ هم تموم شده من دیگه بهونه ای ندارم که تحویل این خونواده بدم تا تو سر عقل بیای و جواب بدی.
    -بهوه...!احتیاج به بهونه نیست.من خیلی وقته که جوابمو دادم.من با این اقا مخالفم.شما خودتون با بهونه های الکی امروز و فردا کردین.
    افروز گفت:یک سال اونارو معطل کردم تا تو سر عقل بیای چرا نمی خوای بفهمی شاهرخی مرد پر اوازه ای است.انها خانواده ی متشخصی هستن.
    -مامان من با شهرت و اوازه اشون چیکار دارم؟اره قبول دارم اقای شاهرخی مرد خوبیه اما پسرش ی؟من اصلا از سروش خوشم نمیاد.
    افروز با عصبانیت گفت:غلط کردی که خوشت نمیاد
    -مامان ما اصلا شبیه به هم نیستیم.
    افروز لبخند تمسخر باری زد و گفت:شبیه؟یک نگاه به دورو برت کن تو با خواهر دو قلوی خودت هم هیچ شباهت ظاهری و اخلاقی نداری.اونوقت دلت میخواد با سروش که از یک پدر مادر و یک خانواده ی دیگه است شباهت داشته باشی؟
    سلدا با جدیت گفت:شما نمی تونین منظور منو از شباهت بفهمین چون از اون خوشتون میاد درحالی که من از اون پسره ی لوس و ننر هیچ چیزی ندیدم جز شرارت!
    -چون سرزنده و شاده لوس و ننر نیست.درضمن اون شرور نیست.شور جوونیه که مال همه ی جووناست.یه روزی هم تموم میشه.اصلا تو کدوم جوونی رو میشناسی که رفیق نداشته باشه؟وبا هم نباشنو خوش نگذرونن؟اینها لازمه ی جوونیه تا خوش نباشی جوونی نمی کنی.
    -جوونی کردن یعنی دنبال...ول کن مامان تورو به خدا کمی هم به فکر من باشین.اصلا نمیدونم چی از اون دیدین که اینهمه شمارو مجذوب کرده.
    سوگند گفت:معلومه پول!...طرف پولداره!
    افروز با عصبانیت به سوگند نگاه کردو به سلدا گفت:تو نمیفهمی شاهرخی مرد معتبریه اینقدر هم نگران گذشته ی سروش نباش میبینی که شاهرخی اونو تحت سلطه ی خودش داره و اجازه نداده به قول تو شرارت کنه.اجازه نمیده که سروش کاری کنه که شرافت خانوادگیش به خطر بیافته.مطمئن باش از این به بعد هم نمیذاره.میبینی چقدر سر به راه ده.
    سلدا با تمسخر گفت:اره ..اخه افسارش تو دست باباش محکم شده هرچقدر جفتک بندازه از دستش در نمیره!
    سوگند با صدای بلند خندید افروز با ناراحتی گفت:این خنده چه معنایی داشت؟یعنی توهم حرفای خواهرتو تایید میکنی؟
    سوگند دست از خنده گشیدو سرش را پایین انداخت.سلدا اینبار با ملایمت گفت:مامان !مرد واقعی اونه که از خودش اراده داشته باشه نه اینکه اطرافیان مانع از به خطا رفتنش بشن یا کاری رو بهش تحمیل کنن.تازه مگه شاهرخی تا کی زنده میمونه که تا مواظب کارهای پسرش باشه که به اعتبارش لطمه نزنه؟
    افروز جواب داد:تا اون موقع سروش خودش خوب وبد رو تشخیص میده.
    سلدا با تعجب گفت:تا اون موقع یعنی کی؟شما میدونین شاهرخی تا کی زنده است و جلوی اشتباهات پسرش رو میگیره؟یک جوری حرف میزنین انگار خبر دارین شاهرخی کی میمیره!
    افروز گفت:نکنه تو خبر داری؟
    -به هر حال من حاضر نیستم با اون پسره ی جلف و عیاش ازدواج کنم.
    افروز فریاد زد:تو غلط کردی.پسره ی جلف و عیاش یعنی چی؟اسم رو پسر مردم میذاری؟بارها به تو گفتم انتخاب تو در مورد همسرت روی ازدواج سوگند هم تاثیر میذاره.اگر تو با سروش ازدواج کنی خواستگارای سوگند بهتر هم نباشن در ردیف سروش قرار میگیرن.
    سلدا از پشت میز بلند شد و با ناراحتی گفت:نگین بهتر.بگین عیاش تر لوستر مامان.سپس رو به سوگند کرد. گفت:زود باش داره دیر میشه.
    افروز خطاب به خانوم بزرگ که شاهد صحبت های انها بودگفت:خانوم بزرگ تو با این دختره صحبت کن.تو دایه اش بودی.تو بزرگش کردی.
    خانوم بزرگ با لبخند گفت:اخه تصدقت بشم من فقط بزرگش کردم.اونو که نزاییدم.قربونش برم مثل خودت یه دنده است.یادتون رفته وقتی میخواستین با مسعود خان ازدواج کنین چه قشقرقی به پا کردین؟هیچ کس جلودارتون نبود.
    افروز با جدیت گفت:یه وقت این چیزارو واسه این دختره تعریف نکنی.همینطوریم پاش رو تو یه کفش کرده.
    سوگند با خنده میز رو ترک کرد و افروز ادامه ا:یکدندگی رو هم نشونش میدم.
    مسعود روزنامه رو کنار گذاشت و گفت:سلدا هم حق داره
    افروز گفت:توهم تشویقش کن تا بیشتر تو روی من وایسته.
    مسعود با صدای ارام جواب داد:من که جلوی بچه ها فقط سکوت کردم خانوم.به هر صورت به سلدا حق میدم که از اینده ی این ازدواج نگران باشه.خودت خوب میدونی سروش جوونیه با گذشته ی نه چندان خوب.
    -مگه هرکسی گذشته ی خوبی نداشته باشه اینده ی بدی هم پیش رو داره؟اون دست از کارهاش برداشته و توبه کرده.
    -درست میگی این دلیل هم نمیشه سروش بخواد کارهاشو ادامه بده به قول تو ممکنه پشیمون شده باشه و توبه کرده باشه.
    -پس فهمیدی که سلدا گذشته ی سروش رو بهونه میکنه.
    -هیچ از خودت پرسیدی که چرا دنبال بهونه است؟
    افروز مکثی کردو گفت:برای اینکه با من لج کنه.
    -یعنی تو دخترت رو اینطوری شناختی؟اینقدر احمق که به خاطر لجبازی با مادرش اینده و خوشبختیشو در نظر نگیره؟افروز سلدا هیچ علاقه ای به سروش نداره حتی اگر سروش بی عیبترین ادم روی زمین هم باشهبازم سلدا بهونه ای میتراشید تا با اون ازدواج نکنه.
    -علاقه میتونه بعد از ازدواج هم بوجود بیاد.بیشتر ازدواج ها و زندگی ها همینطور شکل گرفته.این دختره رویایی فکر میکنه.مگه اولین کتابش رو نخوندی؟دیدی که چقدر احساساتی نوشته بود؟اون یکی رو میخواد که...چه میدونم یه فرهاد کوهکن باشه یا یه مجنون اواره نمیدونه که اینا همش داستانه.درسته که بیست و دو سالشه اما نمیفهمه چون جوونه کم تجربه است.ولی من نمی ذارم با این رویا پردازی ها ایندشو خراب کنه و این خانواده ی خوب رو از دست بده.
    -درسته علاقه میتونه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد ولی این موضوع در مورد کسی که ازش نفرت داری صدق نمیکنه.درضمن من توی نوشته های سلدا فرهاد کوهکن و مجنون ندیدم.یه مرد ایده ال برای یه دختر عاقل و بالغ رو دیدم.مگه خودمو رو یادت رفته که پدرت با وصلتمون مخالف بود ولی به قول خانوم بزرگ تو چنان قشقرقی به پا کردی که..
    افروز حرف اورا قطع کردو گفت:اینا همه درست ولی تو مورد تایید مادرم بودی.
    -بله اما دلیل نمیشه چون مادرت راجع به اینده ی دامادش درست پیش بینی کرده بود پیش بینی شما هم درست از اب در بیاد.
    افروز خواست حرفی بزند که سوگندو سلدا از بالا وارد سالن شدند.مسعود لبخندی به دو دختر جوانش زدو گفت:دارین میرین؟
    سوگند گفت:اره بابایی فقط یادت نره باز هم سوالات رو لو ندادی ها!
    مسعود لبخندی زد و گفت:توهم یادت نره نمی خوام ایندفعه هم کمترین نمره ی کلاس مال تو باشه.
    سوگند با خنده گفت:از بین ما دو نفر یکی باید کمترین نمره رو بیاره اخه اگه هردومون نمره ی بالایی بیاریم همه فکر میکنن شما سوالات رو به ما لو دادین.این وسط من فداکاری میکنمو سلدا زرنگی.
    مسعود لبخندی زدو گفت:از دست تو دختر.حالا برین تا دیرتون نشده.
    سلدا نگاهی به افروز انداخت و گفت:مامان خواهش میکنم ایندفعه قهر نکن.
    افروز اخم کردو گفت:تا وقتی یکدندگی و لجلجت به خرج بدی مامان بی مامان.
    سلدا خواست حرفی بزند که با اشاره ی دست خانوم بزرگ سکوت کرد و بعد از خداحافظی همراه سوگند از سالن خارج شد.درحالی که هردو به سمت ماشین میرفتند سلدا گفت:نمیدونم مامان از جون من چی میخواد.
    سوگند سوییچ را به سمت سلدا انداخت و گفت:یک بله ی ناقابل!
    سلدا سوییچ را روی هوا گرفت در ماشین را باز کردو گفت:یک بله ی ناقابل واسه ی گرفتن همه ی خوشبختیام.
    سوگند برای باز کردن در به سمت ان رفت و گفت:تو دیوونه ای سلدا.از زندگیت چی میخوای؟سروش عاشقته.یه عاشق پولدار.
    -همه چیز که پول نمیشه؟
    -درسته اما اینکه اون کمی رفیق بازه و تاحالا دنبال خوشگذرونی بوده دلیل خوبی واسه ی مخالفت نیست ممکنه عوض شده باشه.ظاهرش که همینو میگه.
    سلدا سوار ماشین شدو روشنش کردو منتظر ماند.همین که در را باز کرد پسرکی ده.یازده ساله از پشت دیوارارام خید.سوگند اورا به خوبی میشناخت.بیشتر مواقع کفشهایش را برایش واکس زده و سوگند برای اینکه کمکی به او کرده باشد خود را روی وزنه اش وزن میکرد.
    با دیدن پسرک گفت:به به اقای خودم!این طرفا؟
    پسرک لبخندی زدو گفت:شما باید سلدا خانوم باشید درسته؟
    سوگند یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:با سلدا چیکار داری؟
    -پس شما سلدا خانوم نیستید!
    -چرا خودم هستم.
    پسرک از زیر ژاکت سیاه و مندرسش پاکتی بیرون کشید و به سمت سوگند گرفت و گفت:این مال شماست.
    سلدا کلافه از انتظار چندین بار بوق زد.سوگند پاکت را گرفت به سلدا نگاه کردو گفت:خیلی خب..خیلی خب.
    بعد رو به پسرک کردو گفت:کی فرستاده؟
    -یک اقای جوان.
    سوگند در حالی که کیفش را باز میکرد گفت:ااااباریک الله به این اقای جوون..چشمم روشن اینم خودش دلیلیه واسه مخالفت.و اسکناس را مقابل پسرک گرفت و گفت:بگیر این هم انعامت.
    پسرک پول را از دست پسرک قاپید و در چشم برهم زدنی دور شد.سوگند پشت و روی پاکت را نگاه کرد و برای خلاصی از بوق های اعتراض امیز سلدا در را باز کرد و بعد از اینکه سوار شد گفت:چرا با اینهمه عجله ای که داشتی ماشین رو نذاشتی پارکینگ که من مجبور نشم از سرما بلرزم و واسه ی جنابعالی دربازکن اتوماتیک بشم؟
    سلدا در حال رانندگی گفت:توی این همه سال از زندگیت یه دفعه درو باز کردی ان هم با چه طول و تفسیری.درضمن مامان ماشینشو پارک کرده بود ماشین ما جا نمیگرفت.جلوی در با کی صحبت میکردی؟اون پسره کی بود؟
    -همونی که همیشه کفشامو واکی میزنه و دم به دقیقه وزنم میکنه.
    سلدا لبخندی زدو گفت:امروز هم اومده بود جوی خونه وزنت کنه؟
    سوگند با لبخندی معنا دار گفت:نخیر اومده بود علت مخالفت جنابعالی رو واسه ی ازدواج با سروش برملا کنه!
    -علت...منظورت چیه؟
    سوگند پاکت نامه رو از کیفش بیرون کشیدو گفت:این...منظورم اینه.
    سلدا نیم نگاهی به پاکت انداخت و با سردرگمی گفت:این چیه؟
    -اینو دیگه باید تو بگی که این چیه؟اون اقای جوونی که اینو برای سلدا خانوم فرستاده کیه؟میخوای بازش کنم؟
    سدا ماشین رو کنار خیابان پارک کردو گفت بده ببینم.
    -دیر میرسیم سر کلاس اونوقت باز من مواخذه میشم تو که شاگرد خوبه هستی و مسئله ای نداری.
    سلدا پاکت را از او گرفت و در حال باز کردن ان گفت:نترس دیر نمیرسیم.
    سوگند کنجکاوانه به پاکت نگاه کرد.سلدا از درون پاکت قطعه عکسی بیرون اورد و با تعجب به ان خیره شد.سوگند به سمت عکس سرک کشیدو گفت:چیه سلدا؟عکسه؟مال کیه؟
    اما سلدا فقط با تعجب به عکس نگاه میکرد.سوگند با کنجکاوی عکس را از دست سلدا که بهت زده مانده بود بیرون کشید و با دیدن عکس با تعجب گفت: اواه اینجارو..سلدا این عکس رو کی گرفتی؟خیلی رذلی تا مرحله ی ردو بدل کردن عکس هم پیش رفتی؟حقته وقتی با من مشورت نمیکنی همینه.تف به این روزگار.حالا طرف کی هست.چیکاره هست.من دیدمش؟
    سلدا با کلافگی گفت:یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر.این عکس اصلا مال من نیست.
    -ااا لابد مال منه.خداروشکر که اصلا شباهتی باهم نداریم
    سلدا با جدیت گفت:اینقدر چرند نگو عقلتم به کار نندازی با چشم میشه فهمید این عکس ماله سالها قبله.میبینی که عکس قدیمیه.لباسهای صاحب عکس هم قدیمی ان
    سوگند دقیق به عکس نگاه کردو گفت:راست میگی.میدونی تازه دارم میفهمم حرفای انی در مورد روح درسته.اون میگه ادما وقتی میمیرن روحشون میره توی یه جسم دیگه حالا توهم لابد...
    -باز شروع کردی به چرند گفتن؟
    سوگند عکس رو برگرداند و گفت:واه سلدا اینجارو ببین نوشته نظام اشرف.تاریخش..تاریخ عکس خونده نمیشه.
    سلدا فورا عکس را گرفت . نوشته ی پشت عکس را خواندو گفت: ديدی سوگند.من میدونستم مطمئن بودم که..
    سوگند فورا گفت:که یکی به اسم نظام وجود داره که پدر بزرگ اونرو میشناسه.
    سلدا داخل پاکت را نگاه کرد.یک کارت کوچک به اسم نظام و شماره ی تماس ان ثبت شده بود.کارت را بیرون اورد.سوگند به سلدا نگاه کردو گفت:انگار قضیه داره جدی میشه راستش را بگو نظام کیه؟
    -ای کاش خودم هم میدونستم.
    -خب شماره که داده زنگ بزن.
    -زنگ بزنم بگم چی؟
    -بپرس منظورش از این مسخره باازیا چیه؟اصلا کیه؟این عکس رو از کجا اورده و صاحبش کیه؟
    سلدا در حال پیاده شدن از ماشین گفت:تو بشین پشت فرمون من اصلا حوام جمع نیست.
     
  4. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    افروز خطاب به خانوم بزرگ که در حال چیدن شیرینی ها بود گفت:اون کار تو نیست کلی سلیقه میخواد خودم میچینم.
    خانوم بزرگ با دلخوری کنار ایستادو گفت:دستت درد نکنه مادر یعنی من بی سلیقه ام؟
    افروز در حال چیدن شیرینی داخل ظرف گفت:نه دلخور نشو منظور بدی نداشتم.خودت که این خونوادرو میشناسی میدونی چقدر وسواسی هستن مخصوصا خانوم شاهرخی که ظریفترین چیزارو زیر نظر داره.
    خانوم بزرگ که به یاد سالها قبل افتاده بود با حسرت اهی کشید و گفت:اره مادر یادمه.مادر خدابیامرزت هروقت میخواست این خانواده رو دعوت کنه کلی وسواس به خرج میداد و دستپاچه میگفت:این مادر و دختر.خانوم شاهرخی و مادرشو میگفت.افریده شدن واسه عیب و ایراد گرفتن.راستی مادر جون تو که این چیزارو خوب میدونی واسه چی این دختررو مجبور میکنی با این پسره ی سوسول ازدواج کنه؟
    افروز با جدیت به خانوم بزرگ نگاه کردو گفت:واه..خانوم بزرگ...سوسول یعنی چی؟توهم حرفای سلدارو میزنی.یه وقت جلوی این دختره اینجوری صحبت نکنی پررو میشه.تازه سروش چه ربطی به مادرش داره؟اینقدر اراده داره که خواستش رو به مادرش تحمیل کنه.این خانوم شاهرخی از همون اول با اینکه چند سالی از من بزرگتر بود رقیب سرسخت من بود.همیشه کفر منو در می اورد.حالا یک ساله که داره منت کشی میکنه تا دختر گلم رو واسه ی پسرش بگیره.حالا نوبت پشت چشم نازک کردن من رسیده.واستا پسره بیاد تو چنگم...
    خانوم بزرگ با تعجب گفت:خدامرگم بده.تو میخوای واسه انتقام گرفتن این دختررو...
    افروز با نگاهی غضبناک حرف اورا قطع کرد:این حرفا چیه؟حالا من یه چیزی گفتم.برو..برو به کارت برس.
    خانوم بزرگ که وارد سالن شد سوگند. سلدا هم با هم رسیدند.سوگند مثل همیشه پر انرژی و شاد گفت:سلام خانوم بزرگ خسته نباشی.
    خانوم بزرگ با لبخند گرمی پاسخش را داد:علیک سلام مادر توهم خسته نباشی.وبه سلدا که بی توجه به حضور او به سمت پله ها میرفت گفت:چی شده؟
    سوگند با صدایی ارام و پر شیطنت گفت:نمیدونی چه خبر شده.مریم مقدست گند زده به قداست.سلدارو دست کم گرفتیم.
    خانوم بزرگ با کنجکاوی گفت:درست حرف بزن ببینم چی شده؟سوگند همانطور اهسته جواب داد:امروز همین که از خونه پا گذاشتیم بیرون یه پاکت نامه رسید دسته سلدا.یهو از اینرو به اونرو شد.
    خانوم بزرگ نگاه سرزنش امیزی به سوگند انداخت و گفت:د خوبیت نداره پشت سر خواهرت صفحه بذاری.شتر دیدی ندیدی.اگر مادرت بفهمه سرش رو گوش تا گوش میبره.همین طوری هم بچه ام رو نصف کرده.بس که بهش زور میگه.
    افروز هم وارد سالن شد و گفت:خانوم بزرگ صد دفعه گفتم پچ پچ کردن رو به این دخترا یاد نده..دوست ندارم چیزی رو از من قایم کنن و خطاب به سوگند گفت:سلدا کجاست:
    -رفت توی اتاقش
    -چرا ماشین رو نیاوردین توی پارکینگ؟
    سوگند شانه بالا انداخت:فکر کنم قراره جایی بره
    -هیچ کدومتون حق بیرون رفتن ندارین.از صبح ساعت هشت از خونه بیرون رفتین حالا که اومدین ساعت چهار بعد از ظهره.معلوم هست کجا میگردین که همراهتونو خاموش کردین؟
    سوگند جواب دادتا ساعت یک توی کلاس علاف بودیم.بعد یه اشغالی خوردیمو رفتیم ازمایشگاه.شوهر بد عنقتون یعنی استادمون دستور داد صدایی از هیچ موبایلی سر کلاس بلند نشه.
    -خیلی خب حالا اون لباس رو ببر تا سلدا تنش کنه.ببین اگر عیبی ایرادی داشت زنگ بزنم شریفه خانوم بیاد رفعش کنه.
    سوگند لباس را از روی مبل برداشت و برانداز کردو گفت:به..عجب لباسی پس مال من کجاست؟
    -یه نگاه توی کمد لباست بنداز ببین جا داره یه دست دیگه لباس اویزون کنی.این دختره مجلس به مجلس لباس میخره.
    صلدا لبه ی تختش نشسته بود با تردید به موبایلش نگاه میکرد که صدای در زدن اورا به خود اورد.
    -بیا تو.
    سوگند وارد اتاق شد و در رو بست و گفت:زنگ زدی؟
    -نه...یعنی نمیتونم
    سوگند لباس رو روی تخت انداخت و گفت:تا تو این لباس رو تنت میکنی من زنگ میزنم تو اینکاره نیستی عزیزم بده به من گوشیت رو.
    سلدا با ناراحتی گفت:این لباس چیه؟سوگند گوشی رو برداشت و در حال شماره گیری گفت:لباس شبت واسه امشبه.
    سلدا بی توجه به لباس پرسید:ببینم شماره ی کجارو گرفتی؟
    سوگند کناره سلدا نشست و گفت:معلومه شماره ی طرف رو دیگه..
    -تو با یه بار دیدن شماررو حفظ کردی؟
    سوگند گوشی را کنار گوشش گذاشت وبا خنده گفت:به...تو ابجیت رو دست کم گرفتیا.داره زنگ میخوره.
    -پس فقط واسه ی درس خوندن ذهن اماده ای نداری؟!
    سوگند با صدایی اهسته گفت:هیس هیس برداشت.صدای مرد جوانی در گوشی طنین انداخت.
    سوگند گفت:ببخشید با اقای نظام اشرف کار داشتم.
    -میبخشید شما؟
    سوگند دست پاچه شد:من..خب..شما خودتون؟
    مرد جوان گفت:معذرت میخوام مثل اینکه شما تماس گرفتید.
    سلدا با کنجکاوی گوشش را به گوشی چسبانده بود سوگند در پاسخ گفت:ترجیح میدم فقط به خودشون معرفی بشم.
    -بسیار خب چند لحظه صبر کنید.
    سوگند دستش را روی دهانه ی گوشی گذاشت و گفت:الان خودش میاد.فکر کنم خونه مجردیه.
    در همین هنگام صدای افروز از پشت در به گوش رسید:سلدا..سلدا..لباس رو پوشیدی؟
    سوگند با دستپاچگی گفت:بلند شو ..بدو..بدو.. دست به سرش کنالان میاد تو اتاق و گند کار در میاد.
    سلدا باعجله از اتاق خارج شد.در همان لحظه صدای ارام مردی در گوشی پیچید:بفرمایین نظام اشرف هستم.
    سوگند گفت:از کجا مطمئن باشم که خودتون هستید؟
    مرد پاسخ داد:این دیگه مشکل شماست از طرفی از صبح منتظر تماس شما هستم فکر میکردم به اندازه ی کافی شمارو کنجکاو کردم که بعد از دیدن عکس فورا تماس بگیرید.
    سلدا دوباره وارد اتاق شدو سوگند در پاسخ گفت:بله به اندازه کافی متعجبم کردید اما کارهای مهمتر از تماس با شما داشتم.حالا لطف بفرماییدو خودتون رو معرفی بفرمایید.هم خودتون رو و هم صاحب عکس رو.چون اون عکس متعلق به من نیست.
    -مطمئنا همین طوره.
    -پس مال کیه؟اصلا چه ارتباطی به ما داره؟
    -پاسخ تمام سوالات شمارو میدم اما نه حالا و نه از طریق تماس تلفنی.حرفهای شنیدنی من بیش از اونه که فکرشو کنید.قصد دارم حقایق قشنگی از زندگی معتمد براتون فاش کنم.اردلان رو میگم.
    سوگند با لحن مطمئنی گفت:هیچ حقیقتی غیر از اینکه هست وجود نداره.ونظام پاسخ داد:تلخ هست اما به شنیدنش می ارزه.
    سوگند فورا تماس را قطع کرد.سلدا که تقریبا تمام مکالمه ی انها را شنیده بود با تعجب به سوگند نگاه کرد.
    نظام گوشی را گذاشت.شهریار پرسید چی شد؟چرا قطع کردی؟نظام روی دسته ی صندلی نشست و گفت:قطع شد.فکر کنم ترسید.
    -بهتره تمومش کنین چرا سعی دارین حقیقتی رو که توی زمان دفن شده بیرون بکشین؟
    نظام گفت:دلش میخواست همه بدونن چه بلایی سرش اومده.
    -فکر میکنین اگه حقیقت رو واسه این خانوم بگین فرقی میکنه؟او هم عضوی از معتمدهاست.با بازگویی حقیقت فقط اعتبار پدربزرگش زیر سوال میره.
    نظام به شهریار نگاه کردو پرسید:چطور ذیذیش؟فکر میکنی از اون دسته ادم هاست که حقیقت و فدای منافعشون میکنن؟
    شهریار بعد از مکث کوتاهی گفت:نمیدونم ادمها رو نمیشه فقط از رویظاهرشون شناخت.اینو خودتون یادم دادین.اما در هر حال باید اینو در نظر داشته باشین که اون معتمده!در هر حال درست نیست این همه به اون اعتماد کنین.
    نظام به نقطه ای خیره شدو گفت:از همون اول که دیدمش احساس کردم همون کسیه که سالها به دنبالش بودم.شهریار من قصد ندارم با بازگویی حقیقن خودم رو از اتهاماتی که بهم وارد شده پاک کنم.یا چیزی رو از معتمد بگیرم.فقط میخوام یادش بندازم که چقدر کثیفه.میخوام خواسته ی اونو عملی کنم.میخوام از اوج بکشمش پایین.غرور کذاییشو خرد کنم.چیزی که یلدا میخواست.من به یلدا قولی دادم.خودت که میدونی.
    شهریار ملتمسانه گفت:من فقط نگران شما هستم.نمیخوام ارامش زندگیتون بهم بخوره.از روزی که این خانومو دیدین توی گذشته ها غرق میشین.شباهت بیش از اندازش به...
    نظام حرف اورا قطع کردو گفت:پسرم تو ظاهر ارام منو دیدی.از درون طوفان زدم چه خبر داشتی؟حالا دیگه سکوت بسه.نوبت اینه که برم سروقت اردلان!

    *********************************
    افروز دوباره وارد اتاق شدو با دیدن دختر ها که مشغول گفت و گو بودند گفت:سلدا تو هنوز لباستو نپوشیدی؟
    سوگند لباس رو از روی تخت برداشت و به سمت سلدا انداخت و گفت:بگیر بپوش ادامه ی مذاکرات باشه واسه بعد.
    افروز خطاب به سوگند گفت:جای وراجی کاری کن که ابرومون جلوی مهمونا نره.یک کمی به خواهرت برس.
    سلدا لباس خوش دوخت را پوشیدو گفت:بیخودی زحمت نکشین من حاضر نمیشم با اون پسرک لوس و هرجایی ازدواج کنم.
    افروز در حالی که دور او میچرخیدو براندازش میکرد گفت:گفتم که به زور هم که شده سر سفره ی عقد میشونمت.انقدر هم روی پسر مردم اسم نذار.وقتی رفتی توی زندگیش اونوقت میفهمی من چی میگفتم.
    سلدا با کلافگی پرسید درش بیارم؟
    -نه لازم نیست.میترسم برای پوشیدن دوبارش خودم رو تیکه تیکه کنم.وخطاب به سوگند گفت:تو هم برو ماشین رو بیار تو پارکینگ.و اتاق را ترک کرد.سوگند سوییچ را برداشت و گفت:الان بر میگردم.میخوام از تو سیندرلایی بسازم که دهن سروش که هیچی دهنه عمه ی سروش هم تا بنا گوش که هیچی تا جای دیگشون...
    سلدا فریاد زد:احتیجی ندارم تو از من سیندرلا بسازی.
    سوگند در حالی که میخندید به سمت در رفت و گفت:ای بابا فکر کردم از جای دیگه ی عمه ی سروشو..
    سلدا دمپاییش را در اورد و به سمت سوگند که خنده کنان فرار میکرد پرتاب کرد.

    ********************************
    سوگند شال را روسی سر سلدا انداخت و به سمت در رفت و انرا باز کرد و گفت:بفرمایید عروس خانوم.فقط اگه میذاشتی یه کمی رنگ روغنشو زیاد میکردم...
    سلدا در حالی که از پله ها پایین میرفت گفت:میخوای برم بالا همین اینقدر رو هم پاک کنم؟
    هنوز وارد پذیرایی نشده بود که افروز با صدای بلندی گفت:سلدا زود اون شال رو از روی سرت بردار.
    سلدا با تعجب گفت:شما میخواین من بدون شال جلوی انها ظاهر بشم؟
    افروز با خونسردی پاسخ داد:خوب معلومه امشب شب خواستگاریه توئه دلیلی نداره موهات رو از اونا مخفی کنی.
    سلدا با ناراحتی گفت:میترسین فکر کنن که کچلم؟
    صدای خنده ی سوگند فضا را پر کردو سلدا ادامه داد:مامان اهل تجدد من فکر کرده هنوز دورانه قاجاریه است.تازه توی اون دوران هم دختر جلوی محارم سر لخت میومد.نه جلوی دامادو پدرش.مثل اینکه فراموش کردین توی قرن بیست و یکم زندگی میکنین.درضمن ما با اونها سالهاست که رابطه ی خونوادگی داریم.
    سوگند با خنده گفت:این که دلیل نمیشم توی این دوره زمونه ادم میتونه یه شبه کچل بشه.چجوری؟معلومه با استفاده از یک شامپوی تقلبی.چیزی که زیاد شده.پس اجازه بده ببینن.مبادا فکر کنن کچلی و خرج و مخارج کاشت مو رو هم باید تقبل کنن.
    افروز گفت:سوگند دست از این مسخره بازیات بردار و بعد به سمت سلدا رفت و با ناراحتی شال را از روی سر او کشید.موهای سلدا بهم ریخت و بغض سنگینی توی گلویش نشست.اصلا دوست نداشت چون عروسکی در دستهای مادرش باشد.افروز شال را مچاله کردو گفت:دست از این امل بازیات بردار سلدا تو دختر من هستی دختر افروز معتمد.دوست ندارم جوونیتو توی قید و بند اینطور مسائل سر کنی و وقتی پشیمون بشی که سالها از عمرت گذشته.حالا برو بالا موهات رو دوباره سشوار کن.
    سلدا که نمیتوانست جواب افکار اشتباه و به دور از واقعیت مادرش را بدهد با عجله از پله ها بالا رفت و به اتاقش پناه برد.
    افروز شال را به دست سوگند داد و گفت:برو بهش کمک کن.
    سوگند با ناراحتی گفت:مامان چرا اینقدر بهش گیر میدین؟فکر نمیکنین دارین درمورد مسائل ظاهرش و خصوصیش زیاد از حد دخالت میکنین؟
    افروز با اخم گفت:مسائل خصوصی اش؟اون حتی یاد نگرفته چطور با دیگران برخورد کنه.وقتی نمی فهمه مججبورم بهش حالی کنم.این دخالت نیست.تاحالا فکر کردی چرا اینقدر به سلدا تذکر میدم و در مورد تو ساکتم؟
    -فکر کردن نمیخواد.چون من همونطوری هستم که شما میخواین.اما سلدا طوری رفتار میکنه که خودش دوست داره.مامان راحتش بذارین.
    -توهم داری عوض میشی اما حواستو جمع کن اگه بخوای از سلدا تقلید کنی برخورد جدی تری از خودم نشون میدم.حالا برو بهش کمک کن.
    سوگند که رفت خانوم بزرگ با ناراحتی گفت:دختررو خرد کردی.تو مائرشی یا زن باباش؟
    افروز بی توجه به حرفهای خانوم بزرگ وارد پذیرایی شد و خطاب به مسعود گفت:نمیخوای اماده بشی؟
    مسعود که تا ان لحظه سکوت کرده بود دلخور از رفتار همسرش گفت:اماده میشم.تو خیلی عوض شدی افروز.لازمه که تذکری بهت بدم.سعی نکن بچه هارو از اصالتشون دور کنی.
    افروز ناباورانه به او نگاه کردو گفت:مسعود...!
    مسعود بدون توجه به ناراحتیه افروز ادامه داد:تاگیا اخلاقت عوض شده مخصوصا از وقتی که پای خانوادهی شاهرخی به عنوان خواستگار سلدا به اینجا باز شده.رفتارت با سلدا اصلا درست نیست.هم توهینی به اون بود و هم به من.اصلا نظر من برات مهم هست؟مهمه که بدونی من دوست ندارم دخترم با اون وضع جلوی اونا ظاهر بشه.
    افروز در صدد توجیه رفتارش برامد:من..من که نخواستم همیشه اینطور باشه فقط یه امشب.
    -فرقی نمیکنه درضمن امشب فقط یک مهمونیه ساده است.برای اینکه با خواهر شاهرخی اشنا بشیم.
    -افروز:یعنی اگه حرفی از خواستگاری و مراسم بله برون...
    مسعود حرف اورا قطع کردو گفت:مهم اینه که اونا بحث و پیش بکشن نه ما.
    افروز با دلخوری گفت:فکر میکنی اینقدر دست پاچه هستم که خودم بحث خواستگاری از دخترم رو پیش بکشم؟
    -فقط خواستم یاداوری کرده باشم.این همه اصرار تو بی دلیله چون سلدا خواستگارای بهتر از سروش شاهرخی داره.
    -این دیگه اغراقه شاهرخی متمول ترین خواستگار سلداست.
    -از نظر مادیات بله اما از نظر...
    سوگند وارد پذیرایی شدو گفت و گوی انها را قطع کرد:مامان خاک بر سر شدیم.اخر بهونه رو دادی دست طرف.رفته توی اتاقش هرکاری کردم از خری که سوار شده نیومد پایین.میگه نه از خر پایین میام نه از اتاق بیرون.درو هم قفل کرده مگه اینکه شیشه رو بشکنیم و از پنجره به زور بیرون بیاریمش.والا این سواری که من دیدم بعیده با میل و رغبت از شیطونو خرش دست بکشه!
    افروز تکرار کرد:رفته توی اتاقو درو قفل کرده؟
    -ای بابا پس از اون موقع تا حالا دارم جک میگم؟
    افروز با عصبانیت گفت:ببین از اتاق میارمش بیرون یا نه!سوگند با خنده گفت:باخر یا بدون خر؟


     
  5. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    مسعود از جا برخاست و مداخله کرد:خودم باهاش صحبت میکنم و از سالن بیرون رفت.
    خانوم بزرگ در حال چیدن میز گفت:اینقدر به این دختره گیر نده.توی این دور و زمونه که پدر مادرا میخوان روسری به زور سر دخترشون کنن تو میخوای به زور از سرش در بیاری.با این کار اتیش جهنم رو به خودت حلال میکنی مادر...
    سوگند با لودگی گفت:لابد منو سوگند هم هیزمای اتیش هستیم.
    خانومبزرگ با اخم گفت:توهم توی این گیرو واگیر وقت گیر اوردی واسه ی خوشمزه گی؟
    افروز روی مبل نشست و گفت:شانس منه دیگه.خدا دوتا دختر به من داده که هرکدومشون یه جور دیوونه ان...
    مسعود چند ضربه به در اتاق زدو گفت:سلدا...سلدا..چرا درو قفل کردی؟
    سلدا اشکهایش را پاک کردو گفت:من دیگه بچه نیستم بابا..مامان دائم میخواد توی مسائل خصوصیه زندگی من دخالت کنه.درسته مادرمه اما یه دفعه از من پرسید از این پسره خوشم میاد یا نه؟اصلا دوسش دارم؟من از این اتاق بیرون نمیام.اونجوری که مامان میخواد نیستم و نمیتونم باشم.
    مسعود به ارامی گفت:من هم نمیخوام تو بدون پوشش جلوی اونا ظاهر بشی.هرطور دوست داری لباس بپوش من همیشه طرف تو بودم.
    سلدا با بغض گفت:طرف من؟پس چرا مجبورم میکنین با سروش ازدواج کنم؟
    -من چنین اجباری ندارم.
    -پس چرا مامانو متقاعد نمی کنین که من از سوش متنفرم؟
    -تمام این مدت همین کارو میکردم.اجازه نمیدم بر خلاف میلت ازدواج کنی.
    سلدا با درماندگی گفت:مگه دیگه وقتیم مونده؟اونا دارن امشب میان اینجا.
    -اومدن اونا به اینجا دلیلی برای ازدواج تو با سروش نیست.ببین سلدا اخرین نوار قلبی که از مامان گرفته شده نشون میده وضع خوبی نداره باید عمل بشه.شوک براش خوب نیست.
    سلدا پس از مکث کوتاهی گفت:میدونم...اما نمیتونم نسبت به ایندم بی تفاوت باشم.باور کنید دختر خودخواهی نیستم...فقط...فقط نمیتونم سروش رو قبول کنم.
    -لازم نیست قبول هم داشته باشی.فقط توی مهمونی امشب که به خاطر تو تدارک دیده شده شرکت کن.حضور تو در مجلس جواب مسلم به اونا نیست.تو که به خدا اتقاد داری پس مطمئن باش تا خدا نخواد این وصلت سر نمیگیره.سوگند که تا اون موقع پشت سر مسعود بود گفت:اره سلدا..بابا راست میگه..اصلا درو باز کن خودم کف دستت رو ببینم.
    مسعود به سوگند نگاهی کردو لبخندی زد.سلدا اهسته در رو باز کرد سوگند وارد اتاق شد و در رو بست و گفت :ای وای نگاه کن با این ابغوره هایی که گرفته چه بر سر سیندرلای من اورده.دماغش رو ببین چقدر قرمزو گنده شده.لااقل یه چک میگرفتی و بعد درو باز میکردی.تا اسم تقدیر و سرنوشت رو شنیدی پات شل شد؟
    صدای خنده ی ریز سلدا لبخند را بر لب مسعود نشان.


    سلدا با تانی سبد گل را از سروش گرفت و به خانوم بزرگ سپرد.اقای شاهرخی با افتخار خواهرش را به انها معرفی کرد:ایشون خواهر بزرگ من کتایون هستن.فکر میکنم در مراسم سال خانوم معتمد با ایشون اشنا شدین.
    مسعود و افروز به انها خوش امد گفتند.کتایون جلو رفت سبد گلی را که در دست داشت به سمت سلداو سوگند گرفت و گفت:این سبد گل رو برای دخترام اوردم با سبد گل سروش فرق میکنه.
    این بار سوگند سبد گل را گرفت و تشکر کرد.اخرین نفر میهمانان مردی جوان با قامتی بلند و کشیده بود که شاهرخی اورا معرفی کرد:سهراب جان خواهرزاده ی عزیزم که به تازگی مقطع دکترای شیمی رو در المان تموم کرده.
    مسعود صمیمانه با او دست داد و او هم مودبانه با خانوم های جمع احوال پرسی کرد.شاهرخی در ادامه ی صحبتهایش افزود: البته کتی جون یه دختر زیبا هم به اسم سپیده داره.که متاسفانه به دلیل کسالت نتونست در این جمع حاضر بشه.
    بعد از معارفه و تعارفات معمول همگی داخل پذیرایی شدند و نشستند.
    خانوم بزرگ سبدهای گل را در دو طرف سالن قرار دادو برای پذیرایی از میهمانها به انها پیوست.از همان ابتدا به خاطر اشنایی قبلی دو خانواده صحبتها اغاز شد.سوگند که کناری نشسته بود اهسته در گوش سلدا نجوا کرد:بهتر نبود به جای سهراب اسمشو میذاشتن رستم یا اسفندیار؟
    نگاه سلدا ناخوداگاه به سمت سهراب کشیده شد.جوانی حدود بیست و نه ساله که اندام قوی و ورزیده اش اورا به یاد غریبه ای می انداخت که هر پنج شنبه اورا میدید.فقط سهراب پوستی سفید داشت و ظریفتر به نظر میرسید.در حالی که او پوستی برنزه و چهره ای استخوانی تندیسی از مردان اساطیری دوران باستانی بود.صدای تک سرفه ی سروش باعث شد سلدا نگاهش را از سهراب بگیرد.
    سوگند بار دیگر در گوش سلدا گفت:جوون خوبی به نظر میرسه فقط یه خورده گندست خداکنه زن نداشته باشه.
    سلدا لبخندی زدو گفت:سوگند حالا جای این حرفا نیست وقتی رفتند تا صبح وقت داری راجع بهش صحبت کنی و من رو بخندونی.
    سوگند نجوا کرد:ببینم تو از دیدن یه فیلم کمدی بیشتر میخندی یا از شنیدن یه جک؟
    سلدا با تعجب به سوگند نگاه کردو گفت:خب از دیدن یه فیلم کمدی.منظورت چیه؟
    سوگند با لبخندی شیطنت بار گفت:پس بذار بقیه اش رو ببینیم.
    سلدا با جدیت گفت:نه سوگند...حالا نه.
    سوگند زیر چشمی به او نگاه کرد:هی سلدا ببین از بس گنده است مجبور شده پاهاش رو زیر میز دراز کنه..وای..تاز از این ور میز نزدیکه بزنه بیرون!
    سلدا به سختی جلوی خنده اش را گرفت و گفت:بس کن خواهش میکنم.
    -چرا کتش رو در نمیاره؟نکنه شلوارش رو از بالا وصله زده که اندازش بشه؟
    -سوگند..مامان ناراحت میشه.
    سوگند روی میز نیم خیز شد و گفت الان میرم شماره ی کفششو میبینم.قسم میخورم که بالای پنجاهه.
    و قبل از اینکه سلدا حرفی بزند با جدیت از جای برخاست و انجارا ترک کرد.سعی داشت جلوی ختده اش رو بگیرد.از طرفی افروز هم میکوشید جلوی عصبانیتش را نسبت به پچ پچ کردن دخترها مقابل میهمانان بگیرد و با خانوم شاهرخی صحبت میکرد تا مبادا او متوجه ی سلدا و وگند شود.بعد از رفتن سوگند کتایون جای خود را تغییر داد و کنار سلدا نشست و با لبخندی گفت:خب عزیزم.نمیخوای کمی از خودت بگی؟
    سلدا با لبخندی تصنعی گفت:بیست و دو سالمه و سال اخر شیمی هستم مثل اقا پسرتون.
    کتایون که دریافت سلدا با بی میلی جواب اورا داده باز لبخند زد و گفت:من اینارو میدونستم.شنیدم نقاشی میکشی.نوانده ی خوبی هم هستی.راستی چی میزنی؟
    سلدا با همان لحن سرد گفت:لابد همونی که بهتون گفته ساز میزنم و تابلو میکشم بهتون گفته چی میزنم.
    کتایون بدون اینکه از پاسخ هاس سلدا ناراحت شود گفت:گفته که ویولون میزنی.ساز سختیه درسته؟
    -بله...
    کتایون گفت:دختر من هم هم سن شماست با این تفاوت که از موسیقی چیزی نمیدونه و مثل شماو سهراب شیمی نمیخونه و طراحی دوخت میخونه.البته یه تفاوت عمده هم با شما داره اینکه زیادی اسیر دل میشه.
    سلدا با تعجب به او نگاه کردو کتایون گفت:خب نگفتی چطوری پسر برادر منو اسیرو گرفتار کردی.
    سلدا با جدیت گفت:اگه دست من بود کاری میکردم از من بیزار بشه خانوم شاهرخی.
    -خب سروش پسر سر به هواییه.یعنی من تا الان اینطور فکر میکردم اما با انتخاب شما فهمیدم کاملا اشتباه میکردم.حداقل در مورد همسر اینده اش نکته بینانه عمل کرده.
    سلدا باز هم با تعجب به او نگاه کرد.با جواب های سربالایی که به کتایون داده بود انتظار چنین نتیجه ای را نداشت.کتایون ادامه داد:شما بیشتر از تعریفای سروش تعریفی هستین.و..شاید یه لقمه ی خیلی بزرگتر از دهانش.فرق اساسی تو با سپیده همینه.خیلی خوب اطرافیانت رو میشناسی.میدونی چه مردی مرده زندگیه.اما سپیده ی من...دلم میخواد از نزدیک با هم اشنا بشین.قبل از ازدواجت..
    سلدا نگاهش را به کتایون دوخت و گفت:از کجا اینقدر نسبت به من مطمئن صحبت میکنین؟از نظر شما هم سروش مرد زندگی نیست؟میتونین کاری کنین که سروش دست از سر من برداره.لحن سلدا ملتمسانه شده بود و کتایون با دستپاچگی گفت:..نه..نه منظورم این نبود که...در همین هنگام سوگند وارد سالن شد.یکراست به سمت سلدا رفت و با خنده گفت:پنجاه!
    شماره ی پنجاه را چنان بلند ادا کرد که همه متوجه ی او شدند.سلدا که نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد فورا انجارو ترک کرد.افروز با ناراحتی به سوگند نگاه کرد در حالی که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند گفت:چی پنجاه عزیزم؟
    سوگند نگاهی به سهراب که سرش را پایین انداخته بود کرد وگفت:معذرت میخوام و او هم از سالن رفت.سلدا داخل اشپزخانه میخندید که سوگند وارد شد.و در حال خنده روی صندلی افتاد.دستهایش را از هم باز کردو گفت:به همین گندگی بود..کفشهایش رو میگم.
    سلدا با خنده به دستهای سوگند نگاه کردو گفت:اینقدر دروغ نگو دختر.
    سوگند دستهایش را به هم نزدیکتر کردو گفت:خب اینقدر دیگه تخفیف نداره.
    خانوم بزرگ سینی به دست وارد اشپزخانه شد هردو کمی خودرا جمع کردتد و دست از خنده کشیدند.خانوم بزرگ سینی را روی میز گذاشت و گفت:سوگند باز هم میخوای با کارهات واسه خواهرت دردسر درست کنی.وقتی درگوشی صحبت میکردین و میخندیدین مادرت داشت از عصبانیت منفجر میشد.
    سوگند گفت:تقصیر من چیه؟من همیشه به چیزای غیر استاندارد حساسم.
    خانوم بزرگ:چی غیر استاندارد بود که اینقدر خندیدی؟
    سوگند خندید و گفت:مگه اون پاگنده رو ندیدی؟
    خانوم بزرگ با تعجب گفت:پاگنده دیگه چیه مادر؟اها همون هنرپیشه خارجیو میگی؟
    -به خانوم بزرگ و باش این همه لنگای درازش مزاحمت بود...
    خانوم بزرگ با دست به صورتش زدو گفت:خدا مرگم بده..سهراب خان چیزی لازم داشتین؟
    سوگندو سلدا به پشت سرشان نگاه کردند و سریع برخواستند.سهراب لبخندی زد و گفت:یک لیوان اب.
    خانوم بزرگ فورا لیوانی به دست او داد و گفت:میگفتین خودم میاوردم خدمتتون.
    سهراب تشکر کردو از انجا رفت.خانوم بزرگ نگاه سرزنش باری به سوگند کرد و گفت:دختر ابرومونو بردی دیدی فهمید به اون میگی پاگنده.اگه مادرت بفمه هر سه تامونو دار میزنه.
    سوگند در حال خروج از اشپزخانه گفت:مامان نمیفهمه نترس خانوم بزرگ.
    خانوم بزرگ رو به سلدا گفتبلند شو تا مادرت نیومده و عصابت رو بهم نریخته برو پیش مهمونا.
     
  6. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    صحبتها هنوز ادامه داشت و شاهرخی منتظر یک اشاره ی خواهرش بود.بالاخره بعد از صرف شام طاقت نیاورد و در حالی که پرتقالش را پوست میگرفت گفت:خب استاد از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است.از اول شب تاحالا از همه جا گفتیم الا...سروش که از سر شب داره با ارنجش به من میزنه این پهلوی من سوراخ شد.
    همه به غیر از سلدا خندیدند.مسعود گفت:ماهم شنونده ی عرایض شما هستیم.
    خانوم شاهرخی با نگرانی به کتایون نگاه کرد.کتایون قبل از اینکه برادرش حرفی بزند گفت:بهتر سروش یک خورده دیگه دندون رو جیگر بذاره ما امشب فقط برای اینکه دور هم باشیمو من با خانواده ی محترم وثوق اشنا بشم اینجا هستیم.مراسم خواستگاری ان شاءالله برای یک شب دیگه.البته با اجازه ی استاد.
    مسعود از خداخواسته گفت:من هم همین طور فکر میکنم و از اشنایی با شما و سهراب جان خیلی خوشحالم.
    افروز با نارضایتی به سلدا و سوگند نگاه کرد.کتایون تشکر کردو خانوم شاهرخی نفس راحتی کشید.سروش با نارضایتی گفت:فکر نمیکنید...
    کتایون در حالی که از جا بر میخواست گفت:چرا عزیزم دیر وقته و باید رفع زحمت کنیم.بعد از کتایون همه از جا برخاستند.مسعود و افروز انهارا تا جلوی در همراهی کردند.
    شاهرخی در حین رانندگی خواهرش را خطاب قرار داد و گفت:شما عیبی دیدین؟
    کتایون پاسخ داد:نه اصلا!
    سروش که بین کتایون و مادرش قرار گرفته بود گفت:پس چرا موکول شد به یک شبه دیگه؟
    کتایون به جای پاسخ به سوال سروش ا سهراب که روی صندلی جلو نشسته بود پرسید:نظرت راجع به خانواده چی بود سهراب؟
    سهراب لبخندی زدو گفت:من باید نظر بدم؟
    سروش با عصبانیت گفت:بله...درمورد ازدواج من همه صاحب نظر هستن جز خودم.
    خانوم شاهرخی گفت:اشتباه نکن این من هستم که فقط باید بشینم و نگاه کنم.
    شاهرخی در جواب همسرش گفت:نظر شما با همه فرق میکنه پس رای با اکثریته.خب سهراب نظرت رو نگفتی.
    -چی بگم دایی جان با یک برخورد و یک نظر نمیشه حرف زد.
    سروش با تمسخر گفت:حضرت عالی چند نظر دیگه باید بندازی تا اکی بدی؟
    شاهرخی با صدای نسبتا بلند گفت:سروش...
    سهراب گفت:اقای وثوق استاد دانشگاه پس باید ادم معقولی باشه متقابلا دخترای نجیب و فهمیده ای هم تربیت کرده.
    سروش با همان لحن تمسخر بار گفت:دخترا...؟فعلا داریم از سلدا صحبت میکنیم.
    سهراب بی مقدمه گفت:به نظر من زیاد از این وصلت راضی نیست.یعنی زیاد رضایت نداره.
    سروش با حالتی تهاجمی گفت:ااا تو یک نفر اینو فهمیدی؟
    کتایون هم پسرش را تایید کرد:به نظر من هم این دختر حکایت لقمه یبزرگتر از دهانه.
    شاهرخی با تعجب گفت:اما کتی...اونا از نظر مادی اصلا هم سطح و در حد ما نیستند.
    کتایون به برادرش نگاه کردو پرسید:پس چرا دست گذاشتین روی دخترشون؟
    -چون دختری فهمیده و نجیبه.چون سروش بهش علاقه منده.
    -منظور من هم همین بود.نی دونم چقدر از حرفای من ناراحت میشین اما هیچ وقت نتونستم واقعیت رو کتمان کنم.سلدا از نظر شخصیتی اصلا با سلدا هماهنگی نداره.اون زندگی رو از یک دریچه ی دیگه میبینه در حالی که سروش خان ما زندگیش رو خلاصه کرده توی خوش گذرونی با دوستان و رفقا.تنها شباهته این دوتا حرف اول اسامیشونه همین و بس.
    سروش با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:متشکرم عمه جان..برچسب عیاشی رو به من چسبوندین
    کتایون خونسرد پاسخ داد:بهتره اول توی رفتارت تجدید نظر کنی و خودت و با دختر مورد علاقت تطبیق بدی.بعد برای خواستگاری و ازدواج قدم بذاری.
    سروش پوزخندی زد:میخواین بشم تارک دنیا؟یکی مثل سلدا...با اون امل بازی هاش.
    شاهرخی پادرمیانی کرد:مثلا میخواستیم با کمک شما کاری کنیم مثل خودمون بشه و به قول سروش...
    کتایون حرف اورا قطع کرد و گفت:حفظ اصالت و نجابت یعنی امل بازی؟پس چرا میخواین عروستون بشه؟نکنه فقط عاشق چشم و ابروش شدین؟
    به قول شما سی سال خارج از کشور زندگی کردم اما هنوز نفیدم چرا ما غرب زدگی رو با تجدد اشتباه میگیریم.به نظر من این ازدواج سرانجام خوبی نداره.پسر تو با این خانوم نمیتونه زندگی کنه.میتونین همینجا قیدش رو بزنین و بگین کتی راضی نشد.
    سروش معترضانه گفت:این غیر ممکنه!
    خانوم شاهرخی که تا ان لحظه سکوت کرده بود پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت:حرفهای عمه کتی عین واقعیته.
    سهراب و کتایون بعد از خداحافظی از شاهرخی ها وارد منزل شدند.چراغ اتاق سپیده هنوز روشن بود.کتایون خوب میدانست دخترش در چه دلهره و اضطرابی به سر میبرد.وارد سالن که شدند نگاه هردو به سپیده افتاد که بالای پله ها با چهره ای مغموم و گرفته نشسته و به نرده ها تکیه زده بود.سهراب نگاه پرسشگرانه ای به مادرش انداخت.کتایون از پله ها بالا رفت و کنار او نشست و دستش را روی شانه های سپیده انداخت.اورا از نرده ها جدا کردو به خودش چسباند و گفت:عزیز من چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ارزش این همه غم و غصه رو نداره.
    سپیده با صدایی گرفته گ:تموم شد؟
    -با تموم شدنش چه اتفاقی می افته؟
    سپیده که سعی داشت جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت:من هم تموم میشم.شما...شما نمیتونین درک کنین.و سعی کرد خودش را از مادرش جدا کند.کتایون شانه های اورا محکتر گرفت به چشمان اشک الود دخترش نگاه کردو گفت:همون قدر که تو بی فکرو بی منطقی اون عاقله و همون اندازه که تو به سروش علاقه مندی اون ازش متنفره.
    اشک های سپیده جاری شد و با صدای بلندی گفت:دروغ میگه...داره تظاهر میکنه...اون تمام هدایایی که سروش چه از اینجا چه از المان براش میفرستاد قبول میکرد.حتی یکی رو هم پس نفرستاد.اگه بهش علاقه نداره چرا نمیگه؟
    کتایون سرش را تکان دادو گفت:میگه اما کسی نمیشنوه.
    سپیده فریاد زد:باید داد بزنه...باید فریاد بکشه تا همه بشنون.
    کتایون شانه های سپیده را که فریاد میکید تکان داد و گفت:سپید....سپید..اروم باش ..خواهش میکنم..
    سهراب با تاسف سرش را تکان داد نمی توانست باور کند مادرش فقط به خاطر دختر خودش چنان نظراتی را راجع به سلدا تحویل سروش داده باشد.او مادرش را جور دیگری میشناخت.صادق و مقتدر.
    بعد از ترک شاهرخی ها در منزل وثوق هم غوغایی برپا شد.افروز در حالی که روی مبل نشسته بودو شقیقه هایش را ماساژ میداد گفت:داره از درد میترکه....
    مسعود لیوانی اب و قرص را به سمت او گرفت و گفت:اینقدر حرص نخور یه خورده اروم بگیر.افروز سرش را بالا گرفت و گفت:اروم بگیرم...ندیدی دخترای درس خوندت چه افتضاحی به بار اوردن؟وبا عصبانیت به سلدا و سوگند نگاه کرد.بعد قرص را از مسعود گرفت و با لیوانی اب خورد.خانوم بزرگ در حال جمع کردن بشقابهای میوه گفت:ح مگه چی شده مادر جون که داری خودتو داغون میکنی؟
    افروز با لحنی تندتر گفت:چی شده؟مگه ندیدی خواهرش با زبون بی زبونی داشت میگفت نه دخترتون لیاقت مارو نداره. اونوقت شما میگین چی شده؟
    خانوم بزرگ گفت:منظورم ایم بود که حالا این هم اش دهن سوزی...و با اشاره ی مسعود فورا ساکت د.مسعود بازوی افروز را گرفت و در حالی که به او کمک میکرد برخیزد گفت:خیلی خب فردا با هردوشون صحبت میکنم.حالا بهتره بری کمی استراحت کنی.
    افروز در حالی که از پذیرایی خارج میشد گفت:مثلا این دوتا دختر گنده تحصیل کرده اند ...به حساب سوگند میرسم.
    سوگند اهسته گفت:گنده؟گنده منم یا اون اقا سهراب؟
    سلدا:اه تو هم دست از سر کچل اون بنده خدا بردار.
    سوگند فریاد کشید:نه؟کچل؟کچل بود؟ای خدا از فردا باید بگردم دنبال یک موسسه ی معتبر ترمیم مو..
    سلدا با لبخند از جا بلند شدو گفت:نظرت راجع به کتی چیه؟
    سوگند هم پشت سر او از پله ها بالا رفت و گفت:یک عمه شوهر خوب و دلسوز واسه ی تو و یک مادر شوهر قدرتمند و تموم عیار واسه ی من!
    سلدا مقابل اتاقش ایستادو گفت:برو بخواب انگار خیلی خسته ای.
    سوگند ابروهاشو بالا انداخت و گفت:خسته نباشی...نه بابا تازه میخوام به حساب اقا نظام برسم. و وارد اتاقش شد.سلدا به سمت در هجوم برد اما سوگند بلافاصله در را قفل کرد.سلدا به در چسبیو با صدایی اهسته اما جدی گفت:به خدا قسم اگر بخوای بدون اطلاع من با اون تماس بگیری....
    سوگند از پشت در گفت:موهامو یکی یکی میکنی..خب بکن.
    سلدا چند ضربه به در زدو گفت:سوگند...
    سوگند گفت:خیلی خب بابا...برو تا رسوامون نکردی.من دیده رو ول نمی کنم به ندیده بچسبم.


    سوگند با شتاب در اتاق سلدا را باز کرد و به او که مقابل اینه مشغول برس کشیدن موهایش بود گفت:زود باش دختر تازه جلوی اینه ایستادی؟
    سلدا نگاهی به ساعت روی میز انداخت و گفت:اووو...چه خبره؟هنوز ساعت 7 ساعت 8:30 کلاس داریم.
    سوگند مانتو شلوار سلدا را از کمدش بیرون اورد و گفت:من امروز یه خورده کار دارم باید یه سری به سوری بزنم.
    سلدا مانتو را از دست او گرفت و گفت:سوری؟اها... خواهر پوران رو میگی.همون رماله.
    -رمان چیه؟کف بین...حالا زود باش دیرم میشه.
    سلدا در حال پوشیدن لباسهایش گفت:ایندفعه واسه ی کی خواب دیدی؟البته میتونم حدس بزنم.
    -ایندفعه خواب نیست باور کن.
    سلدا در حال بستن دکمه هایش گفت:مواظب کارهای دلت باش.یکدفعه دیدی بدجوری پشیمونت کرد.
    سوگند اهی کشیدو گفت:ایندفعه دیگه واقعا اسیر شده.
    سلدا با تعجب گفت:منظورت پسر کتایونه؟
    سوگند کیف و کلاسورش را به او داد و گفت:از نظر تو عیبی داره؟
    -با یک نگاه زیاد مطمئن نباش.شاید اون از تو خوشش نیاد.
    سوگند با خنده گفت:خودم رو بهش میچسبونم.میدونی چیه؟من تعجب میکنم چطور با وجود این همه جوون خوشتیپ و قیافه تو اصلا عاشق نمیشی.بذار ببینم اصلا قلب داری.
    وبعد گوشش را روی قفسه ی سینه ی سلدا گذاشت و گفت:عیب از ضربان قلبته مال من میگه گرومپ گرومپ...مال تو میگه تاپ و میره که تاپ بعدی رو بگه بعد کار میکنه.
    سلدا اورا کنار زدو گفت:ااا...برو ببینم اینقدر خودت رو لوس نکن.قلب من کاروانسرا نیست که هر روز محل اسکان یکی باشه.
    -اوه....واقعا؟اما انگار خودت هم فراموش کردی تازگی ها زیر ابی میری.قاعدتا قلب توام با وجود اقا نظام باید گرومپ گرومپ کنه.
    سلدا با یاداوری نظام پرسید امروز چندشنبه است؟
    -معلومه 5شنبه بهترین روز درسیه ما!دو ساعت کلاس و بعد علافی!وای خدای من امروز قرار بریم بیرون اما نه از دیشب تا حالا عقیده ام عوض شد.بعد از کلاس میخوام زنگ بزنم به سروش.
    سلدا در حالی که همراه او از اتاق خارج میشد نگاه سرزنش باری به او کرد.سوگند فورا گفت:فکر کردی چی؟میخوام تیکه ی تورو بدزدم؟نخیر ادرس پاگنده رو میگیرم و میرم سر خیابونون کشیک.
    سلدا در حال پایین رفتن از پله ها گفت: ديوونه...که چی بشه؟
    سوگند هم که پشت سر او از پله ها بیرون میرفت گفت:هیچی دیگه.اینقدر منتظر میمونم تا بیاد بعد با ماشینم تعقیبش میکنم.
    سلدا به خانوم بزرگ که در حال چیدن میز صبحانه بود سلام کردو خانوم بزرگ جواب انها را با خوش رویی داد:سلام به روی ماه دخترای گلم.
    سوگند روی صندلیه مقابل سلدا نشست و گفت:و بعد در یک فرصت مناسب میکوبم به عقب ماشینش.سلدا معترضانه گفت:غلط کردی.میخوای ماشین رو داغون کنی؟
    -نه خیر .که دلش رو داغون کنم!
    -با کلی خرج که روی دست بابا میذاری؟
    -این خسارت رو بابا در غبال گیر انداختن یه داماد پولدار خوش تیپ و نجیب میپردازه.صداش هم در نمیاد.وقتی با هم ازدواج کردیم پول خسارت رو که هیچی.پول یک ماشین صفر کیلومتر رو هم به تو میپردازم.تا اون موقع هم تو وضع مالی درست حسابی نداری چون مادر شوهر من باعث بهم خوردن ازدواج تو و سروش میشه و مامان همه ی تقصیرا رو میندازه گردن تو و با اجازه ی بابا همه چیز رو از تو میگیره.ماشین موبایل پول تو جیبی.حتی لباسهای قشنگ و شیکت رو...
    سلدا به میان حرفش پرید ديگه داری پررو میشی.
    خانوم بزرگ که از صحبتهای دخترها لذت میبرد در حال ریختن شیر داخل لیوانها گفت:حالا این اقای پولدار و نجیب و خوش تیپ که قراره بزنی به ماشینش کی هست؟
    سوگند با صدایی اهسته گفت:بهت میگم ولی وای به روزی که به مامان یا بابا راپورت بدی.اونوقت خودم رو جلوی چشات حلق اویز میکنم.
    خانوم بزرگ گفت:این حرفا چیه دختر من دهنم قرص قرصه.
    -اره خیلی قرصه...خیال میکنی نمیدونم خودت به بابا گزارش دادی نامه هایی که ارش واسه مهوش میفرسته به ادرس اینجا میاد.بعد هم گفتی نامه ها به دست بابا افتاده.
    خانوم بزرگ قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و با جدیت گفت:دوره ی اخرزمون شده!جوونا اینقدر بی حیا شدن که تو روی بزرگترهاشون می ایستن.من اگه حرفی زدم صلاح خودت رو میخواستم.درضمن یه وقت به سرت نزنه این حرفایی رو که زدی عملی کنی.دختر باید شرم و حیا داشته باشه.مگه شوهر قحطه که...
    سلدا فورا بحث را عوض کردو گفت:خانوم بزرگ نمیخوای مامان و بابا رو بیدار کنی؟
    خانوم بزرگ گفت:باباتون رفته نونوایی الان سروکله اش پیدا میشه.مادرتون هم که دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بوده و حرص خورده تازه گرفته خوابیده.
    مسعود با چند نان داغ وارد اشپزخانه شد و با صدایی گرفته پاسخ سلام دخترها را داد.سوگند در حال اشاره به چهره ی گرفته ی پدرش خطاب به سلدا گفت:عجب نون هایی...حیف که داره دیرمون میشه..بلند شو..بلند شو دیگه.
    مسعود نانهارا دست خانوم بزرگ دادو گفت:بنشینید میخوام باهاتون صحبت کنم و پشت میز مقابل انها نشست و بی مقدمه گفت:کار زشتی انجام دادید.
    سوگند با تظاهر به بی خبری گفت:کدوم کار؟
    مسعود با اخم نگاهش کردو گفت:خنده های تمسخر بارتون.پچ پچ کردناتون فکر نمیکردم دخترای عاقل من این راه رو برای پشیمون کردن خواستگارا انتخاب کنن.
    سلدا سرش را پایین انداخت و گفت:ولی ما اصلا چنین قصدی نداشتیم.
    -برای من مهم نیست که چه قصدی داشتین مهم اینه که کارتون واقعا زشت بود ودیگه دوست ندارم وقتی مهمون هست از این اتفاقا بیافته.
    سلدا ارام گفت:حق با شماست معذرت میخوام.
    مسعود به سوگند نگاه کرد.سوگند مطمئن بود پدرش با همین سخنان پند امیز قائله را ختم میکند.اما میدانست مادرش دست بردار نیست.با نگاه مسعود او هم به تبعیت از خواهرش گفت:بله حق با شماست من هم معذرت میخوام.کمی از خودگذشتگی هم به خرج داد و ادامه داد البته مقصر من بودم.
    مسعود لبخندی زد و گفت:خیلی خب یادتون نره از کاس که برگشتین از مامان هم معذرت خواهی کنین.
    سوگند فورا گفت:اون هم به چشم حالا میشه بریم؟
    مسعود لبخند نیشداری زد و با لحنی طعنه امیز گفت:بله البته سوییچ ماشین رو رد کنین بیاد.
    سوگند که از قبل انتظار یک تنبیه درست و حسابی را از طرف مادرش میکشید گفت:اوه...بابا!
    -مامانتون عقیده داره خنده های دیشب عمدی بوده.
    سوگند با نارضایتی گفت:باید بریم کلاس.پیاده که نمیشه میشه؟
    مسعود دستش را پیش برد و با همان لحن کنایه امیز گفت:نه..اما الودگی هوا کمتر میشه.حالا رد کن بیاد.
    سوگند طفره رفت اما مسعود با سماجت گفت:این تنبیهیه که مادرتون واستون در نظر گرفته.مشکل شماست با اون.
    سوگند سوییچ را از دستش بیرون اورد و با دلخوری گفت :باشه..اما واسه ی امروز خیلی بهش احتیاج داشتیم.
    مسعود با تاسف سری تکان داد و سوگند با لبخند گفت:میتونم از ماشین شما...مسعود سوییچ را گرفت و فورا گفت:نه...نه..به هیج وجه.
    سوگند اینبار با حالتی قهر امیز از اشپزخانه بیرون رفت.مسعود خطاب به سلدا گفت:ده دقیقه دیگه اتوبوس میرسه سر خیابون مقابل دانشگاهم می ایسته.با تاکسی یا اتوبوس فعلا مجبورین.درضمن همه که ماشین شخصی ندارن.فکر کنم دخترای من زیادی لوس و تنبل شدن.
    سلدا لبخندی تحویل او داد و گفت:من هم همینطور فکر میکنم.فعلا خداحافظ.
    دقایقی بعد در حالی که نفس نفس مسزد خودش را به سوگند رساند و گفت:وایستا سوگند.نگاه کن عین ادمای بدبخت بیچاره راه میره .پشتت رو راست کن.سرت رو بالا بگیر دنیا که به اخر نرسیده.
    سوگند سرش را بالا گرفت و در حالی که شانه به شانه ی خواهرش راه میرفت گفت:همش تقصیر تو شد اگه جوابت مثبت باشه این همه بدبختی نمیکشیم.
    سلدا به دفاع از خود گفت:به من چه؟این تو بودی منو خندوندی.از طرفی ماهم مثل خیلی های دیگه.مگه همه ی بچه های دانشگاه با ماشین شخصی رفت و امد میکنن؟به قول بابا خیلی لوس و تنبل شدیم.درضمن حاضرم از همه نظر تحریم بشم ولی با سروش ازدواج نکنم.پسره ی نکبت.
    -جدا؟
    -اره فکر کردی دروغ میگم؟واسم اصلا مهم نیست که مامان همه چیزو ازم بگیره
    -پس ایندفعه باید واقعا حسابمو از تو جدا کنم.
    سلدا با تعجب گفت:چطور؟
    سوگند پاکت نامه ای را از کلاسورش جدا کرد و به سمت سلدا گرفت و گفت:شواهد امر حرفات رو تصدیق میکنه و من نمی تونم زیر تحریمای مامان طاقت بیارم.
    سلدا با سردرگمی پرسید:این چیه؟
    سوگند شانه هایش را بالا انداخت:واکسیه اورد...لابد از طرف اقا نظامه.
    همه اتیشا از گور همون بلند میشه.سلدا نامه را از دست او قاپیدو با هیجانی که تا به حال در خود سراغ نداشت ان را باز کرد.
    "سلام نظام هستم.در صورت امکان شماره ی تماس خود را یادداشت کرده و به همین پسرک بدهید.منتظر تماسم باشید"
    سوگند که مظمون نامه را خوانده بود گفت:عجب اشتهایی هم داره!نیومده پسرخاله شد.سلدا سر در گم مانده و سوگند که از چهره ی او به تشویش درونی اش پی برده بود گفت:چیه؟نکنه ترسیدی؟میخوای من شماره بدم؟
    سلدا با تردید گفت:اخه ...فکر میکنی کار درستی باشه؟
    سوگند ایستاد روی برگه ای شماره را یادداشت کرد و گفت نمی خوای بفهمی چرا دنبالت افتاده؟ و بعد به سمت پسرک که سر خیابان بساطش را پهن کرده بود رفت و با لبخندی روی وزنه ایستاد و گفت:احوال رفیقمون؟
    پسرک لبخندی زدو گفت:خوبم.
    سوگند پرسید:چقدر اضافه کردم؟پسرک لبخندی زدو گفت:صد گرم.سوگند در حال پول دادن گفت:اووو..بی انصاف روزی صد گرم که تا چند ماه دیگه میشم فیل.
    پسرک از خنده ریسه رفت و سوگند گفت:خوبه خوبه..خنده بسه.این یادداشت رو بده به همون اقایی که پیغامشو برام میاری.
    پسرک لب ورچید :مگه من نامه رسونم؟
    سوگند انگشت اشاره اش را به سوی او گرفت و گفت:باید اون زبونتو ببرم.حالا میبینی با یه برگ سبز نامه رسون میشی یا نه.و اسکناس را حواله ی کاغذ کردو به پسرک داد:حواستو جمع کن اشتباهی ه کس دیگه ای ندی.
    پسرک با رضایت پول را گرفت و گفت:مطمئن باش خوب میشناسمش.سلدا با کنجکاوی اطراف را نگاه کرد.سوگند دست اورا کشیدو گفت:دنبالش نگرد.اگه میخواست خودش رو نشون بده قایم باشک بازی نمی کرد.
     
  7. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 3


    صدای زنگ موبایل با صدای نا هنجار در فضای کلاس پیچید صدای استاد قطع شد و صدای خنده ی بچه ها به هوا رفت.سلدا فورا موبایلش را برداشت و دکمه را زد و با عجله گفت:سر کلاس هستم لطفا نیم ساعت دیگر تماس بگیرید.
    اینبار صدای خنده ها بلندتر شد.استاد با تعجب به سلدا نگاه کردو با جدیت گفت:خانوم وثوق؟
    سلدا فورا از جا برخاست و گفت بله استاد؟
    استاد:شما هم؟چندبار تاکید کردم موبایل سر کلاس روشن نباشه؟
    سلدا:معذرت میخوام فراموش کرده بودم که...
    استاد با جدیت گفت:بسیار خب بفرمایید.
    سلدا نشست و به سوگند که در سمت دیگر کلاس بود نگاه کرد و به لبخند او با تبسمی پاسخ داد.نیم ساعت بعد کلاس تمام شدو سلدا منتظر سوگند نماند میدانست پرحرفی های او با دوستانش به این زودی تمامی ندارد.جلوتر از همه از کلاس بیرون رفت و توی محوطه ی دانشکده روی نیمکتی نشست و رو به اسمان نگاه کرد.ابری بود و بوی باران از انتهای اسمان به مشامش میرسید.باران را دوست داشت اما نه در روزهای پنجشنبه.مخصوصا عصر این پنجشنبه که زمان ملاقاتش با مردی بود که نمیشناختش.
    دستی روی شانه اش نشست:تماس نگرفت؟سوگند اسنرا گفت و کنارش نشست.سلدا پاسخ داد:نه هنوز نه.
    -موبایلت که روشنه؟
    سلدا به موبایلش که در دستش بود نگاه کردو گفت:روشنه..ببینم صبح که میگفتی قرار دارم فراموش کردی؟
    -محض اطلاع شما همه رو کنسل کردم.ماشین که ندارم.چیه میخوای دکم کنی؟
    سلدا خندید و گفت:نه نه باور کن.
    سوگند کمی مکث کردو گفت:یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
    سلدا اخمی کرد و گفت:یه جوری حرف میزنی انگار همیشه بهت دروغ میگم.
    -نه اما این سوال خیلی خصوصیه.
    -بپرس سعی میکنم حقیقت رو بگم.
    -تو دیدیش؟
    سلدا به سوگند نگاه کرد و با مکثی کوتاه گفت دمش؟منظورت کیه؟
    -همون که برای تماسش لحظه شماری میکنی؟
    -نمیدونم یکی مد نظرم هست اما مطمئن نیستم همون باشه.
    -من دیدمش؟
    نه.نه دقیقا.
    -تو فکر میکنی منظورش از حقایق قشنگ چی بود؟
    سلدا شانه اش را بالا انداخت و گفت:نمیدونم چیزی به فکرم نمیرسه.
    -من فکر میکنم پدربزرگ واقعا یک همسر دیگه داشته و این اقا نظام دایی ماست.
    سلدا متحیرانه به او نگاه کرد و سوگند گفت:نه نباید اینجوری باشه.
    -اگر اینطور نباشه خیلی بهتره.
    -پس خواهر عاقل من خودش هم گیر افتاده.
    -فقط احساس وابستگی میکنم و دلم میخواد هر روز ببینمش.
    -کجا دیدیش؟
    -وای بازجویی میکنی؟قرار بود یه سوال کنی.
    سوگند ملتمسانه گفت:جون سوگند...بگو دیگه کجا دیدیش؟
    -توی قبرستون.
    صدای خنده ی سوگند اورا متوجه معنی کلامش کرد.
    سلدا:مرض..خنده داشت؟
    سوگند با خنده گفت:پس روح تشریف دارن.خیلی رمانتیکه..
    -بی مزه..
    صدای زنگ موبایل که بلند شد سوگند هم دست از خنده کشید.گوشی را به گوشش چسباند و گفت:بفرمایید.
    صدای ارام نظام به گوشش رسید.سلام خانوم وثوق.نظام هستم.
    سلدا با دستپاچگی گفت:بله منتظرتون بودم.
    نظام:میبخشید که سر کلاس مزاحمتون شدم.
    سلدا با همان دستپاچگی در حالی که لرزش خفیفی در صدایش بود گفت:خواهش میکنم بفرمایید.
    نظام روز که تماس رو قطع کردید فکر کردم دوست ندارید با واقعیتهای زندگی پدربزرگتون روبرو بشید.برای همین دوباره از شما شماره خواستم.
    سلدا که کمی از دستپاچگی و هیجانش کم شده بود گفت:اتفاقا مشتاق شنیدنم اما از کجا مطمئن باشم حقیقت رو میگین؟
    -اینقدر سند و مدرک براتون میارم که جای هیچ شک و شبهه ای براتون نمونه.
    -خب این حقایق چیه؟
    نظام خنده ی کوتاهی کردو گفت:واقعا کنجکاوتتون کردم.اما این قصه سر دراز دارد باید از نزدیک شمارو ببینم.
    -چرا من؟چرا قصد دارید این حقایق رو به من بگید؟اصلا چه دلیلی برای گتنش هست؟
    -دلیلش رو خودتون بعدا میفهمید اما اینکه چرا شما؟تا حدودی با روحیات شما از روی نوشته هاتون اشنا هستم.اگر اونطور که مینویسید باشید باید با معتمدها فرق داشته باشید.یکی مثل پدربزرگتون بی صفت...
    سلدا حرف اورا قطع کرد و گفت:شما مادرم و خونوادش رو به چی متهم میکنید؟به بی صفتی؟
    نظام که به رنجش او پی برده بود گفت:نه مادرتون ..نه اطرافیانش.من با اردلان کار دارم منظورم اون بود.
    -فرقی نمیکنه چه خصومتی با پدربزرگم دارید؟
    -خصومت یا هرچه که هست برمیگرده به گذشته.فعلا ترجیح میدم از نزدیک با شما اشنا بشم.
    لرزشی عجیب در وجود سلدا نشست و با مکث گفت:شما کی هستید؟
    -با هم از نزدیک اشنا میشیم اما قبل از اون دوست دارم بدونم اگر حرفهای من رو باور کردید چکار میکنید.با توجه به خطر افتادن موقعیت اجتماعی پدربزرگتون اون رو از همه مخفی میکنید یا در فامیل مطرح میکنید؟
    -باید بدونم این اتفاقات چیه.
    -گفتم که افتضاحاتی که پدربزرگتون در دوران جوانی به بار اورده.
    سلدا نفس اسوده ای کشیدو گفت:پس ربطی به زندگی فعلی او نداره.از شرارتهایی است که ممکنه...
    نظام حرف اورا قطع کردو گفت:درسته مال گذشته است اما شرارتهای دوره ی جوانی نیست.بعضی اشتباهات زندگی اینده رو هم تحت تاثیر قرار میده.اردلان تمام ثروتش را از طریق گناهان مرتکب شده اش به دست اورده و با همین ثروت تونسته روی افتضاحاتی که به بار اورده رو بپوشونه.اما مرگ همسرش باعث شد حافظه اش رو از دست بده و همه چیز از ذهنش پاک بشه جز من.من و گناهانش.کارهای کثیفش.تمام فضای خالی ذهنش پر شده از گذشته ی به لجن کشیده اش داره عذاب میکشه و وسط جهنمی از پولهای کثیف دست و پا میزنه و راه فراری نداره با مهر سکوتی که روی لبهاش زده شده حتی توان فریاد زدن رو هم نداره.خیلی سخته ادم درد بکشه و نتونه فریاد بزنه این خودش بدترین عذابه و من مطمئنم اگر میتونست کاری کنه همه ی پولهاش رو یه گوشه از ویلای با شکوهش تلنبار میکرد و با اتش درونش اونارو میسوزوند و خاکستر میکرد شاید عذابش کم بشه.
    سلدا:کی و کجا باید شمارو ببینم؟
    نظام با خوشحالی پرسید:پس حسابی مشتاق شنیدن شدی؟
    -میخوام کسی رو که اینقدر با پدربزرگم دشمنی داره ببینم.
    نظام خنده ی تلخی کردو گفت:حس انتقام و دشمنی سالهاست که در من مرده.حقایق هم نشانه دشمنی و انتقام من از اون نیست.فقط میخوام خواسته ی عزیزی رو پس از سالها اجابت کنم.
    سلدا:پس از سالها...میتونم بپرسم شما چند سال دارین؟
    نظام خنده ی کوتاهی کرد. فکر اورا به خوبی خوانده بود.نترس من فرزند اردلان نیستم و خوشحالم که...قرارمون امروز ساعت چهار بعد از ظهر رستوران ستاره منتظرتونم...وتماس قطع شد.
    سوگند گوشش را از کنار گوش سلدا کنار کشیدو گفت:عجب دل پری داشت البته باید دید حرفاش حقیقت داره یا نه.خب تا ساعت چهار که بخوایم بریم...
    سلدا نگاهش کردو گفت:بریم...؟
    سوگند گفت:اره دیگه من و تو باهم.
    سلدا از جا برخاست کلاسورش را برداشت و گفت:نه فکر نکنم تورو با خودم ببرم.
    سوگند هم همراه او برخاست و در حالی که به سمت درب خروجی دانشگاه میرفتند گفت:نبر خودم ادرس دارو ساعت قرار رو هم میدونم.
    -نه تو نمی ای.
    -باهم باشیم بهتره جدا از هم میشینیم.
    -خیلی خب نمیشه تورو از سر خودم باز کنم.
    -خیلی خب صبح که نرفتم حالا بیا باهم بریم فال بگیری.سلدا راهش را به سمت ایستگاه اتوبوس کج کردو گفت:تو میتونی خودت بری.من اصلا با اینطور چیزها مخالفم.
    سوگند زیر لب گفت:دختره ی کله شق و یه دنده...

    سوگند ارام و اهسته خودش را به پشست در رساند و چند ضربه اهسته به ان زد و منتظر شد در که باز شد خانوم بزرگ با ظاهری خواب الود در میانه ی در ظاهر شد و با دیدن سوگند خواب از سرش پرید و متعجبانه پرسید:کجا؟باز اماده ی رفتنی.
    سوگند انگشتش را بالا برد و گفت:هیس..س...س..میخوایم با سلدا بریم بیرون تا ساعت پنج و شش برمیگردیم.
    -اینطور که میگی هیس معلومه دارین یواشکی میرین و قراره مادرتون رو بندازین به جون من...لااقل ازش اجازه بگیرین.
    -خانوم بزرگ مگه ما بچه ایم که واسه ی هر کاری از مامان بابا اجازه بگیریم.اجازه هست دست تو دماغم کنم؟
    -اا بی تربیت این حرفا واسه دختری به سن و سال تو زشته.
    -الهی به قربونت برم وقتی مامان بیدار شدو دید نیستیم بهش بگو که به تو خبر دادیم اخه الان که میدونی روی دنده ی لج افتاده و واسه ی اینکه کفر مارو در بیاره و دق دلیشو خالی کنه نمیذاره بریم بیرون.
    -من این چیزا حالیم نیست الان خودم میرم بهش میگم که بعد غر ولندهاش برای من نباشه.
    سوگند که از نقطه ضعف خانوم بزرگ به خوبی اگاه بود شانه هایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت:من دارم به خاطر سلدا میرم بیرون والا بیرون کاری ندارم.اون طفلک امروز با یکی از دوستاش قرار داره واسه اینکه مامان زیاد بهش گیر نده منم دارم باهاش میرم.
    خانوم بزرگ مکثی کردو گفت:باشه ولی زود برگردین.
    سوگند لبخندی زدو گفت:مرسی خانوم بزرگ...فعلا خداحافظ.
    وزیر لب گفت:پدرسوخته تا اسم سلدارو شنید دست و پاش لرزید.جونش واسه اون در میاد.
    سلدا چتر را باز کردو به اسمان که به شدت میبارین نگاه کرد.سوگند هم چترش را باز کردو گفت:شانس مارو ببین از زمین و اسمون برامون میباره.بابای خسیس که با ماشینش امروز کار نداشت همش توی دانشکده است.
    سلدا پشت سر سوگند وارد کوچه شدو در را بست.سوگند نگاهی به او انداخت و گفت:حالا چرا انقدر رنگت پریده؟قراره بری زوده...؟
    -نمیدونم چرا انقدر هول شدم.نمیدونم چه اتفاقی می افته.
    -مگه قرار اتفاقی بیافته؟
    -خودت نشنیدی که چی میگفت از تموم زندگیش خبر داشت.
    -از چی خبر داشت؟داشت بلوف میزد.ولبخندی زدو گفت:باز جای شکرش باقیه که اعتراف کرد دایی ما نیست.
    -چطور مگه؟
    سوگند با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:خب دیگه اجازه داری بهش فکر کنی.
    -بامزه...
    -به هرحال خدا پدرش رو بیامرزه انگار خبر داشت به علت تنبیه توی تحریم هستیم ککه یک کافه نزدیک خونه رو در نظر گرفت.
    -من فقط توی این فکرم که پدربزرگ چیکار کرده که این مرد این طور در موردش صحبت میکنه.شنیدی در مورد ثروتش چی میگفت؟-ببین سلدا هرچی که باشه تروریست که نیست پس اگر دیدیم وضع پدربزرگ خیلی خرابه و خیلی گل کاشته طرف واسه ی حرفاش سند و مدرک دداشت.شتر دیدی ندیدی..باشه قول میدی؟
    -نه به اون قولی دادم نه به تو چنین قولی میدم این هم همون کافه است بهتر یکی یکی بریم تو.
    سوگند فورا گفت:حالا مگه چه عیبی داره من هم با شما سر یه...
    سلدا فورا حرف اورا قطع کردو گفت:بهتره سر قولت باشی وگرنه از همین جا برمیگردم.
    -خیلی خب نوبرش رو اورده الان زنگ میزنم به سهراب ظرف یه دقیقه خودش رو میرسونه.
    سلدا با لبخندی سرش را تکان داد و چترش را بست و وارد شد.سالن خلوت و اروم بود موسیقی همنوا با اهنگ ریزش باران فضای سالن را پر کرده بود.یک راست به سمت انتهای سالن رفت و مقابل درب ورودی نشست.تشویش تمام وجودش را گرفته بود سعی کرد تصویری که از نظام به ذهنش سپرده بود از جلوی نظر پاک کند تا اگر در مورد او اشتباه کرده بود زیاد غافلگیر نشود.چند لحظه بعد در ورودی باز شد و سوگند هم وارد شد یک راست به سمتی که او نشسته بود رفت و میز بقلی را انتخاب کرد در ان ساعت از روز و در ان هوا سالن خلوت تر از حد معمول بود.سلدا به ساعتش نگاهی کرد.پنج دقیقه دیگر به وقت ملاقات مانده بود و او لحظاتی پر از اضطراب را سپری میکرد.کم کم ساعت به چهار و پنج دقیقه نزدیک میشد یکی دوبار در باز شد ضربان قلبش انقدر شدت گرفته بود که احساس میکرد سوگند هم صدای انرا میشنود.پیشخدمت مقابل او ایستاد و اورا از افکارش بیرون اورد.
    -چی میل داریدخانوم؟
    سلدا نگاهی به پیشخدمت انداخت و گفت:چی دارید؟
    پیشخدمت منو را به دست سلدا داد تا انتخاب کند.صدایی ارام از پشت سر پیشخدمت توجه هردورا جلب کرد.
    -کیک و نسکافه.
    پیشخدمت به پشت سرش نگاه کرد .سلدا با هیجان برخاست و نظام گفت:لطفا برای سه نفر و رو به سلدا گفت:نظام هستم خانوم وثوق.
    دلش فرو ریخت واقعیت به دور از ان چیزی بود که میپنداشت.تنها شباهتی که با ان جوان داشت قد بلند و کشیده اش بود.نظام که متوجه تعجب او شده بود گفت:با اون چیزی که از من تصور میکردید خیلی متفاوتم ..درسته؟
    سلدا با کمی مکث کوتاه و هیجان زده گفت:...فکر...فکر میکردم که..
    نظام به یاری او شتافت و گفت:فکر نمی کردید با مردی به سن و سال من مواجه بشید.سپس نگاهی به سوگند انداخت و اورا که درحال براندازش بود به خود اورد و گفت:بهتر نیست با ما سر یک میز بنشینید؟
    سوگند فورا از جا برخاست حسابی غافلگیر شده بود و با من من گفت:س..س..سلام.
    نظام صندلی را پیش کشید و گفت:لطفا بنشینید.
    سوگند هم به جمع انان پیوست و نشستند.نظام با سکوتی نسبتا طولانی دقایقی به ان دو دختر جوان اجازه داد تا خوب چهره اش را بررسی کنند. و از شوک دیدن پیرمردی به جای جوانی شاداب و سرحال در بیایند.پیشخدمت هم دقایقی بعد سفارش انها را روی میز قرار داو رفت.سپس نظام لب به سخن گشود.
    -نظام اشرف هستم چند سالی از پدر بزرگتان کوچکتر شاید دو یا سه سال ناچیز.
    سلدا با تردید گفت:نمیدونم شمارو جایی دیدم یا که اشتباه میکنم.
    -مطمئنم تا به امروز من و جایی ندیدید شاید شباهتم به یکی از نزدیکانتان این حس را در شما به وجود اورده.
    سوگند با هیجان گفت:درسته..شما شبیه به...به..خدای من نوک زبونمه..به هرر حال قیافتون خیلی اشناست.
    نظام در ادامه ی صحبتش گفت:حال اینجا نیومدم که درمورد شباهتم با یکی از اقوامتان بحث کنیم.حداقل من یکی ترجیح میدم شمارو هرچه زودتر با خانواده ی پر افتخار معتمد اشنا کنم.
    سلدا امرانه گفت:نه بهتر اول خودتون رو کامل به ما معرفی کنید و یک توضیح هم در مورد عکسی که برامون فرستادید بدید.وعکس را روی میز مقابل نظام گذاشت.
    نظام دقایقی به عکس نگاه کرد و خطوط اندوه چهره ی شکسته اش را شکسته تر کرد. وبعد ارام گفت:یلدا خواهر پدربزرگتان.
    سلدا و سوگند همزمان باهم ناباورانه گفتند:عمه ی مادرمون..!
    -یلدا خواهر پدربزرگتون بود.
    سلدا:بود...؟
    نظام گفت:تاحالا حرفی درمورد اون شنیده بودید؟
    سلدا:نه هیچ وقت.این اولین باری است که اسمش را شنیدیم و عکسش را دیدیم
    نظام:حدس میزدم.
    سوگند کنجکاوانه پرسید حالا کجاست؟
    نظام با غمی نشسته در چهره اش گفت:اینکه اون کجاست غصه ی سالها رنج و اندوه منه.من نمیتونم در عرض یک ساع یا یک روز یا یک هفته تمام حقایق زندگی اردلان رو برای شما بازگو کنم.فقط میتونم بگم اردلان خواهرش رو کشت تا ثروتمند بشه.
    سوگند وحشت زده گفت:کشت؟چطور ممکنه برادری خواهرش رو بکشه؟مدرکی هم برای اثبات این گفته دارید؟
    نظام لبخند تلخی زد و گفت:داغ نکن خانوم جوان.نسکافتون سرد شد.و خودش مشغول خوردن شد.سلدا حرکات ارام و بی تکلف اورا زیر نظر داشت هنوز ذهنش درگیر شباهت او با یکی از اقوامش بود.سوگند بدون اینکه دست به کیک و نسکافه بزند گفت:خیلی راحت پدربزرگ مارا متهم به قتل خواهرش میکنید و بعد توقع دارید ما هم به همون راحتی باور کنیم و کیک و نسکافه بخوریم.قرار بود سند و مدرک بیارید.
    نظام نگاه عمیقی به سوگند انداخت و گفت:از همون اول که خودت را جای خواهرت جا زدی و با من صحبت کردی فهمیدم دختر عجولی هستی.
    سوگند و سلدا به هم نگاهی کردند و نظام خطاب به سلدا گفت:طرف صحبت من شما هستید ان وقت خواهرتون از من سند و مدرک میخواهد..واز سلدا پرسید چرا ساکت هستید؟
    سلدا در حالی که نگاهش را از او نمی گرفت گفت:نظام اشرف ..اشرف..ممکنه شما نسبتی با مادربزرگم داشته باشید..مثلا برادرش..
    نظام:برای اثبات این ادعا هم سند لازمه؟
    سلدا:مطمئنا نگاهی به شناسنامه شما و مادرم می اندازم.اما در هر حا شباهت شما با مادربزرگ مرحومم کافی است.
    لبخند تلخی بر لبان نظام نشست و گفت:همانطور که حدس زده بودم دختر باهوشی هستید.
    سوگند گفت:این امکان نداره.
    نظام به سوگند نگاه کردو گفت:چی امکان نداره؟اینکه خواهرتون دختر باهوشیه؟
    سوگند با جدیت گفت:نخیر اینکه شما دایی مادرمون هستید این همه مدت کجا بودین؟چرا هیچکس اسمی از شما نبرده؟حالا واسه ی چی اینجا هستید بعد از این همه سال تازه هوس کردید خودتون رو نشون بدید.اصلا هدفتون از بدنام کردنووو
    نظام وسط حرف او پرید و گفت:صبر کن خانوم.این همه سال در کنجی با غم مدفون بود و با مرگ خواهرم از زیر تلی از خاطرات تلخ بیرون افتادم سالها از دنیا دور بودم.از اجتماع بیرون افتاده بودم.فقط به خاطر گناهان اردلان..پدربزرگتون..توی مراسم درگذشت خواهرم ک همزمان شده بود با مرگ یکی از عزیزان دیگرم یک بار دیگر تصویر بدور از باور یلدا برام شکل گرفت.سرتا پا مشکی پوشیده بود و ظرف خرمارو میچرخوند بعد یادم افتاد که سالها پیش قولی به او داده بودم.اینکه به همه توضیح بدم چه بلایی سرش اومده و..سکوت کرد.
    سوگند با تمسخر گفت:واقعا؟یعنی از زیر تلی از خاطرات بیرون افتادید تا وفای به عهد کنید و یک سوژه ی مناسب برای نوشته ها خواهرم باشید.همین..؟پس چرا دائم از ثروت پدربزرگم صحبت میکنید؟
    نظام خنده ای ارام و کوتاه کردو گفت:ثروت پدربزرگ شما وارثان گردن کلفتی دارد درضمن قرار با خودم فقط یه کفن به گور ببرم همون چیزی که همه میبرند.قبلا هم گفتم اگه اون اردلان گرگ صفت میتونست حرف بزنه یا کاری کنه همه ی ثروتش رو اتیش میزد.اتیشی که داره اونو میسوزونه و قصد نابودیش رو داره.چیزی به خاکستر شدنش نمونده.شبها خواب میبینم که منو صدا میزنه و میخواد که به دادش برسم.میخواد به همه بگم چه گذشته ی ننگینی داشته تا کمک کنند.لاشخور پیر میدونه که من هنوز زنده ام..
    سوگند هیجان زده گفت:شما اجازه ندارید توهین کنید و رو به سلدا کردو گفت:اومدی اینجا تا به پدربزرگت توهین بشه و تو سکوت کنی؟
    سلدا با خونسردی جواب داد:اجازه بده سوگند ما که هنوز چیزی از گذشته ی پدربزرگ نشنیدیم میخوام بدونم واقعا کی بوده و این همه ثروت رو از کجا اورده؟
    سوگند با تمسخر پوزخندی زد و گفت:از کجا اورده؟خب معلومه از همون جایی که ادمای متمول دیگر میارن.حالا هم ساکتی و دنبال بهانه ای چون از معتمدها بدت میاد.این اقا هم برای گفتن این حرفا شنونده ی خوبی رو پیدا کرده.فقط نمیدونم از کجا میدونسته تو با اون هم عقیده ای.
    سلدا:من با هیچ کس هم عقیده نیستم فقط لازمه حرفای اقای اشرف رو بشنوم.سپس رو به نظام کرده و گفت:قضیه داره جالب میشه اما شما هیچ حرفی از گذشته ی پدربزرگم نزدید.
    نظام:حرف زیاده.
    سلدا:من باید چیکار کنم؟
    نظام:باید قول بدهی بعد از شنیدن حقایق همه چیز رو برای اقوامت تعریف کنی و منو ببری پیش اردلان.
    سلدا:امیدوارم قصد صدمه زدن به پدر بزرگم رو نداشته باشید چون به اندازه کافی رنج و عذاب داره.
     
  8. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    نظام:خیالتون راحت شب و روز دعا میکنم زنده بمونه مرگ براش زوده در حقیقت با مردن راحت میشه.من از شما میخواهم در مورد من با پدرت صحبت کنی مطمئنم که من رو به خاطر داره فراموش نکنید در مورد من با مادرتون صحبت نکنید.
    درحالی که اماده ی رفتن میشد خطاب به سوگند گفت:از شماهم معذرت میخوام نمیدونستم با گفتن حقیقت اینقدر شمارو ناراحت میکنم.
    از جا برخاست و رو به سلدا کردو گفت:شماهم سعی کن هرچه زودتر با پدرت صحبت کنی من با تو تماس میگیرم از اینکه اومدی متشکرم.
    سلدا از جا بلند شد و گفت:برای صحبت درمورد شما با پدرم باید کمی به من وقت بدین.
    نظام با لبخندی بر لب گفت:از ادمهایی به سن و سال من که افتاب عمرشون رو به غروب است زیاد فرصت نخواه.بعد از خداحافظی از انها به سمت پیشخوان رفت و حساب میز را پرداخت ودر حالیکه نگاه سوگند و سلدا را به دنبال داشت انجارا ترک کرد.
    سوگند کیفش را برداشت و به سلدا که هنوز نگاهش به در خیره متنده بود گفت:عجب تیکه ای بود..از اینکه با یه پیرمرد بی تربیت و پیزوری روبه رو شدی خیلی جا خوردی درسته؟
    سلدا هم کیفش را برداشت و گفت:منظورت چیه؟
    سوگند با لبخند گفت:انتظار یه جوون خوشتیپ رو میکشیدم یعنی هردوتامون تعجب کردیم اون سر قایم باشک بازی عاقبت بابابزرگمون رو پیدا کردیم.
    سلدا نگاهی به ساعتش کرد برای رفتن به مزار مادربزرگش دیر شده بود ازطرفی هوا انقدر بارانی بود که هیچ کس انجا نمیرفت.بدون اینکه پاسخ سوگند را بدهد از رستوران خارج شدند و هردو چترهایشان را باز کردند.سوگند که سکوت سلدا را طولانی دید گفت:ای بابا یعنی اینقدر از دیدین اقا نظام کلنگی تو ذوقت خورد.این همه نوساز..اونوقت تو زانوی غم بغل گرفتی.
    -انقدر چرند نگو داشتم فکر میکردم واقعا توی گذشته ی پدربزرگ چه اتفاقی افتاده و چرا همه چیز رو فراموش کرده جز نظام رو.
    -واقعا حرفای این پیر مرد رو قبول کردی و میخوای درموردش با بابا صحبت کنی؟
    -تو میتونی قبول نکنی اما من قبول دارم و می خوام با بابا در موردش صحبت کنم.اما مواظب دهانت باش نمیخوام ماما چیزی در این مورد بفهمه.
    سوگند با لودگی گفت:به جون سهراب یک کلمه هم از دهنم بیرون نمیاد.
    سلدا نگاه سرزنش امیزی به او کرد و گفت:واقعا که...

    ******

    با ورود سلدا و سوگند خانوم بزرگ از اشپزخانه بیرون امد و گفت:مگر قرار نبود زود برگردین با این کاراتون اخر من و توی دردسر میندازین...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که افروز وارد سالن شدو گفت:این خونه انگار صاحب نداره واسه خودتون میرین و میاین..
    سلدا:سلام مامان..شما استراحت میکردین نمی خواستیم بیدارتون کنیم.
    افروز:حالا کجا بودین؟
    سوگند بی مقدمه گفت:قرار ملاقات داشتیم.
    افروز:چشمم روشن با کی؟کجا؟
    سوگند:خب معلومه دیگه توی این بارون توی پارک که نمیریم.رفتیم یه رستوران و با یه پیرمرد قرار داشتیم.
    سلدا با عصبانیت به او نگاه کردو افروز گفت:بدون اجازه ی من بیرون میرید اونوقت با مسخره بازی جواب من رو میدید.چرا موبایلاتون خاموش بود؟
    سوگند:اخه جایی که رفتیم اجازه نمیدادن موبایل ببریم.
    افروز:مگه کجا رفته بودین؟
    سوگند:رفته بودیم استخر.
    افروز با سردرگمی گفت:همین الان گفتی رفته بودیم رستوران معلوم هست چی میگی؟
    سوگند:مگه شما باور کردید که ما رفتیم رستوران اون هم با یه پیرمرد؟
    افروز:از دخترای بی عقل من هرکاری بر میاد حالا درست بگو کجا بودین؟
    سلدا اینبار اجازه ی صحبت کردن به سوگند را نداد و گفت:مامان جان با چندتا از بچه رفته بودیم رستوران موبایل هامون رو هم خاموش کرده بودیم.حالا مگه اتفاقی افتاده؟
    افروز:خانوم شاهرخی زنگ زده بود.کتایون رو میگم.میخواست تورو ببینه.شماره ی همراهت رو دادم خودم هم تماس گرفتم اما خاموش بود.
    سوگند با خوشحالی گفت:ای والله...پس تحریم تموم شد خدارو شکر که همه چی ختم بخیر شد و فردا قرار مدارا همه سر جاشه.
    افروز با تحکم گفت:شماره اش رو یادداشت کردم فردا زنگ بزن.
    سوگند:چرا فردا فردا مامان جان؟شماررو بدین به من همین الان زنگ میزنم و کارهارو ردیف میکنم.
    افروز به تندی گفت:لازم نکرده میخوای فکر کنن دستپاچه ایم.
    سوگند:پس سوییچ ماشین رو بدین تا برای فردا یه دستی بهش بکشم.اخه قرار فردا بریم بیرون.
    افروز لبخندی زدو گفت:سوییچ ماشین تا وقتی کارها ردیف بشه پیش من میمونه

    * * *

    چیزی که از چهره ی نظام در تصور من نقش بسته بود با تصویر واقعیش که مقابلم استاده بود و سفارش کیک و نکافه میداد از زمین تا اسمان فرق داشت.نظام در تصورات من جوانی اساطیری بود اما این نظام مردی بود که دوران جوانیش را کاملا پشت سر گذاشته بود و به قول خودش افتاب عمرش رو به غروب بود یا به قول سوگند کلنگی بود به هر حال در این سن و سال چیزی در چهره اش موج میزد شاید چیزی مانند جازبه.یک صحبت که اجازه نداد من به خاطر تصورات غلطی که از او در ذهن پرورانده بودم با دیدنش غافلگیر و ناراحت شوم.او طی این ملاقات سعی داشت اتش درونش را با بدو بیراه گفتن و کوباندن پدربزرگ یا به قول خودش اردلان گرگ صفت خاموش کند پس با سکوتم اجازه دادم تا کمی سردو خاموش شود اما در همین حال اتشی در درونش شعله ور بود که من انرا به وضوح در کلام و نگاهش میدیدم در همین چند جمله ی کوبنده خاموش نمیشد.اتش درونش ماحصل سالها رنج و اندوه بود پس به این لسانی فروکش نمیکرد.قصد دارد پرده از حقایقی بردارد که قطعا ابرو و حیثیت پدربزرگ را بر باد میدهد.نمیدانم تحت تاثیر کدام حس به او قول همکاری دادم.و در برار توهین هایش سکوت کردم. اما خودم حس کنجکاوی را در این زمینه موثر میدانم..حالا فقط مانده که با پدر صحبت کنم..
    -سلدا..سلدا..میشه از لای اون کاغذا بیرون بیای.
    سلدا سرش را بلند کرد و به سوگند که جلوی در ایستاده بود و به او زل زده بود نگاه کرد و گفت:بفرمایید ...اومدم بیرون.
    سوگند از جلوی در کنار رفت تا مسعود وارد اتاق شود.سلدا از پشت میز بلند شدو گفت:سلام بابا ...چیزی شده؟
    مسعود در را پشت سرش بست و چند قدم برداشت از پشت پنجره به حیاط نگاه کردو در برابر نگاه منتظر و کنجکاو دو دختر سکوت کرد.
    سوگند با لحنی کلافه گفت:بابا به اندازه کافی کنجکاو شدیم نمی خواید حرفتون رو بزنید؟خب بگین چی شد؟
    مسعود رو به انها کرده و گفت:تازگی ها اخلاق هردوتو عوض شده بعد رو به سلدا گفت:درسته که من در مورد ازدواجت با مادرت مخالفم اما این مخالفت دلیل نمیشه شما هر بی احترامی به او بکنید و هرکار دلتون خواست انجام بدید.
    سلدا با سردرگمی گفت :بی احترامی؟
    سوگند نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست و گفت:فکر کردم چه خلافی کردیم که شما میخواید محاکممون کنید و بعد خطاب به سلدا گفت: تو هنوز نفهمیدی چه خبره؟مامان دلش پر از بهونه است از همه کارای ما داره ایراد میگیره.
    مسعود:این بهونه و ایراد نیست برای من هم جالبه بدونم تو این هوای بارونی بدون وسیله کجا رفتین.شما دوتا که واسه ی رفتن تا دانشگاه بدون مشین ماتم میگرفتین؟
    سوگند:البته خبر رسانی مامان به نفع سلدا تموم شد چون خیلی راحت میتونه بگه کجا بوده و چه کسی رو دیده درضمن من خیلی رک و راست به مامان گفتم که توی یک رستوران با یه پیرمرد قرار داشتیم ولی مامان باور نکرد.
    مسعود با تعجب گفت:پیرمرد؟
    سلدا نگاهش را از مسعود گرفت و به سوگند نگاه کرد و به ارامی گفت:بله اقا ی نظام اشرف
    مسعود اینبار با هیجان گفت:اشرف؟نظام اشرف..؟
    سلدا به پدرش نگاه کردو گفت:شما این اقارو میشناسین؟
    مسعود:اورا کجا دیدید؟خودش بود؟اورا چطور پیدا کردید؟
    سوگند و سلدا همزمان با هم گفتند:مگه گم شده بود؟
    مسعود دست سلدا را گرفت و با او لبه ی تخت نشست و گفت:از اول بگو چه اتفاقی افتاده؟چطور با این اقا اشنا شده اید؟
    سلدا همه چیز رو از روز اول که نامه رو دریافت کردند تا انروز بعد از ظهر که نظام را در رستوران دیده بود تعریف کرد.مسعود بعد از شنیدن صحبت های سلدا گفت:همانطور که خوده نظام گفته بهتره در موردش با مامان صحبت نکنید.
    سوگند پرسید:لطفا شما بگین که از کجا این اقارو مشناسید انگار قبل از ازدواج شما و مادر ناپدید شده و حرفی هم درموردش نبوده.
    مسعود بدون اینکه جواب سوال سوگند را که سوال سلدا هم بود بدهد از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت.جلوی در ایستاد و گفت:شماره تماس نظام رو بده من.

    • * *

    سلدا به دورو برش نگاه کرد همه چیز در بهترین نوع خودش بود درست مثل منزل شاهرخی.منزل که نه.قصر باشکوه شاهرخی.جایی که هرکس در ان پا میگذاشت با دیدن لوازم و وسایل شیک و انتیک ان شگفت زده میشد و خیلی ها حسرت و ارزوی ان را به دل داشتند مثل مهوش و مهرنوش.دختردایی هایش که ان ندگی را رویایی میدانستند.برخلاف او که هر وقت پایش را انجا میگذاشت حالش دگرگون میشد و دلش میخواست از انهمه اظهار فخر و تظاهر فرار کند.به یاد سروش که می افتاد زندگی برایش تیره و تار میشد.خودش هم نمیفهمید چرا تا ان حد از سروش یسزار بود شاید شاید اگر کمی به او علاقه داشت خودرا با به دست اوردن ان همه ثروت و شهرت خوشبخت ترین دختر میدانست.شاید اگر از دریچه ی نگاه انها به زندگی مینگریست برای داشتن ان ثروت اینهمه تعلل نمی کرد و با گفتن یک بله صاحب ثروت عظیمی میشد.صدای قدم های ارام و موزون کتی که از پله ها پایین می امد اورا به خود اورد .ارام از جا برخاست و به او که با وقار و مستحکم در لباسی زیبا که اخرین پله را پایین میامد سلام کرد.
    -سلام خانوم شاهرخی.
    کتایون با لبخندی گرم سمت او رفت و در حالی که اورا میبوسید گفت:سلام عزیزم...چرا اینجا نشستی بریم پذیرایی.
    -متشکرم همین جا خوبه راتم.
    کتایون به او تعارف کرد که بنشیند و گفت:بسیار خب هرطور راحتی هردو مقابل هم نشستند .کتایون به وسایل پذیرایی روی میز اشاره کرد و گفت:چرا تعارف میکنی از خودت پذیرایی کن و راحت باش.
    سلدا از اینکه سوگند را با ان همه خواهش و تمنا با خود نیاورده بودپشیمان شد.لا اقل با بودن او در کنارش این همه معذب نبود.در اخرین لحظات که داشت رضایت میداد که اورا با خود به منزل کتایون ببرد افروز تحکم امیز گفته بود..نخیر فقط خواهرت رو میرسونی و برمیگردی. دوست ندارم یکبار دیگه همه چیو بهم بریزی.سوگند قسم خورده بود صم و بکم بنشیند ولی اینبار خودش تردید کرده بودو میترسید که به قول مادرش دوباره مسخره بازی و خنده راه بیاندازد.
    کتایون سکوت اورا شکست و گفت:مامان و بابا خوب هستند؟
    -بله سلام رسوندند.
    کتایون خودش در مقابل سلدا میوه گذاشت و گفت:راحت باش فکر اومدی منزل عمه ی خودت نه عمه ی نامزدت...
    سلدا فورا گفت:نامزدم...!کتایون بعد از کمی مکث گفت:چرا از این ازدواج فرار میکنی؟
    سلدا کمی جابه جا شد و با کمی دست پاچگی گفت:فرار..نه..اینطور نیست
    کتایون به مبل تکیه زدو گفت:از تو خواستم بیای تا بی پرده با هم صحبت کنیم.فقط دلم نمی خواد کسی از صحبتهایی که بین ما ردوبدل میشه چیزی بفهمه.
    سلدا اینبار کنجکاوانه به او نگاه کردو کتایون گفت:فقط اول باید بدونم واقعا از سروش خوشت نمیاد یا داری ناز میکنی.
    -خودتون خواستین که راحت باشم امیدوارم از حرفهای من ناراحت نشید.من از براذرزاده ی شما به هیچ عنوان خوشم نمیاد.لطفا دلیلش رو نپرسین شاید نتونم دلیل قانع کننده ای برای شما بیارم ولی بهتره بدونین من و مجبور به این ازدواج کردن.
    -اجبار اون هم توی این دوره و زمونه..شما دختر عاقل و بالغی هستید تحصیل کرده اید پس باید بدونید قوانین جدید از شما در این مورد حمایت میکنه.
    -درسته برای من جالبه بدونم چرا شما تمایلی به این ازدواج نشون نمیدید؟در من عیبی دیدید یا در خانواده ام؟
    کتایون:هیچ کدام...
    -پس..
    کتایون:خودم مشکل دارم..یک مشکل مسخره.. دلم نمی خواد فکر کنی ادم خودخواهی هستم یا قصد دارم چیزی رو از تو بگیرم ولی دیگه چاره ای ندارم من یک مادرم....چطور بگم..نمیدونم چقدر باور میکنی اگر بگم سروش برادرزاده ی من هست اما نظر خوبی به اون ندارم.برادرم نتونست پسرش رو مرد بار بیاره.شاید چون تک پسر و تک فرزند خونواده بوده بیش از حد به اون میدون دادن تا هر کاری میخواد بکنه.هرچیزی که میخواست قبل از اینکه فکرشو بکنه براش تهیه کرد و به پاش ریخت.سروش هم با این فکر بزرگ شده که یک سرمایه عظیم و هنگفت پشتوانه ی زندگیشه.پس نه نیازی به ادامه تحصیل دید نه هنری اموخت.
    به امید ثروت پدر رفت دنبال خوشگذرونی در نتیجه برادرزاده ی من یک جوان لوس و بی سواد و تن پرور و عیاش بار اومده.نمیدونم اونایی که اصرار به ازدواج تو با این اقا دارن غیر از ثروتش چی توی اون دیدن؟
    سلدا:این چیزهارو شما میدونیدو از نزدیک دیده اید اما مامان من.. خب به قول شما اینده ی من رو توی این اوضاع اقتصادی و تورم تضمین شده میخواد ولی برام خیلی جالبه که بدونم چرا شما اینهارو به من میگیدو چه هدفی دارید؟
    کتایون با جدیت گفت:اول هم گفتم قصد ندارم کسی یا چیزی رو از تو بگیرم حالا که من و مطمئن کردی که به سروش علاقه ای نداری همه چیز رو به تو میگم.
     
  9. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    کتایون مکثی کرد و با تردید در حالی که نگاهش به نقطه ای دور بود گفت:دختر من به سروش سخت علاقمند شده.
    سلدا ناباورانه به او نگاه کرد .تعریف سپیده دختر کتایون را از زبان خیلی ها شنیده بود.کتایون همسر یک المانی الاصل و یک کارخانه دار معروف بود.مردی خوش چهره و خوش مشرب که بعد از سیزده سال زندگی مشترک به علت سرطان و در اوج شهرت و اوازه در گذشت بود.همه چهره ی زیبا و افسونگر یپیده را به پدرش نسبت میدادند.اما سلدا هیچگاه سپید را ندیده بود.همانطور که برادرش سهراب را تا چند شب قبل ندیده بود.کتایون قاب عکسی را مقابل او گرفت.سلدا اول به کتایون که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و بعد قاب عکس را از دستش گرفت.یک دختر کوچولو با موهای بلوند و زیبا در اغوش مردی خوش چهره و خندان.کتایون گفت:
    این شوهرمه.مرد خوبی بود خوب که براش کمه فوق العاده بود این هم سپید.اون موقع پنج ساله بود.اخرین سالی بود که پدرش رو سرحال میدید.چند ماه بعد از این عکس متوجه بیماریش شدیم خودش عقیده داشت که بیماریش درمان نمیشه اما من که با تمام وجود نمی خواستم اونو از دست بدم تمام متخصصین اروپارو براش اوردم اما خودش بهتر از احوالش با خبر بود.یک سال بعد...خیلی سخت بود..و لبخندی بر نشاند.در مقابل سلدا نشست و گفت:سپید حالا خیلی زیباتر شده نمیخوام از ظاهرش زیاد تعریف کنم ولی خب ...واقعا زیباست.چندین طراح اروپایی از اون خواستن که مدل طراحشون بشه.انقدر بهش اصرار کردند که داشت راضی میشد.اما من اجازه این کارو بهش ندادم.درسته که پدرش یک المانی الاصل بود اما عقاید و مذهبی با من یکی بود.مطمئنا اگه زنده بود اجازه نمیداد دخترش چنین کاری انجام بده. بگذریم از این همه زیبایی افسوس که دختر کله شق و بی فکریه...
    سیبی را که پوست گرفته ببود مقابل سلدا گذاشت و گفت:خوشحالم که تنها اومدی همش نگران بودم که با خواهرت بیای یا با مادرت میخواستم تنها با تو صحبت کنم.دوباره به مبل تکیه زد و گفت:ولی علی رغم میل باطنی من اون به سروش علاقمند شده گفتم که دختر بی فکریه الان هم که پای دلش وسطه...اصلا حرف توی کله اش نمیره خیلی نصیحتش کردم تا از فکرش بیرون بیاد هرکاری کردم تا فراموش کنه اما نشد.دلم میخواست از تجارب دیگران کهه با چنین مردی ازدواج کردن استفاده کنه اما تصمیم گرفته خودش این زندگی رو تجربه کنه مطمئنم تجربه ی تلخی در انتظارشه اما چاره ای ندارم باید بذارم خودش رو گرفتار کنه تا سرش به سنگ بخوره برای همین تصمیم گرفتم شمارو ببینم.
    سلدا گفت:اگر به سروش علاقمند بودم چی؟اون وقت چیکار میکردین؟
    کتایون گفت:اون وقت کار دیگه ای میکردم.
    سلدا به ارامی گفت:حالا هم بهتره یه فکر دیگه براش بکنید.
    کتایون گره ای به ابروهایش انداخت و گفت:مگه نگفتی علاقه ای به سروش نداری؟
    سلدا:گفتم و حالا هم همینو میگم اما شما خودتون گفتید که این تجربه ی تلخی است پس چرا اینکاررو میکنید؟
    کتایون حرف اورا قطع کردو گفت:اگر اینکاررو نکنم تا اخر عمر سرخورده میشه و خودش رو شکست خورده میدونه گفتم که این تجربه ی تلخ رو خودش باید کسب کنه.
    سلدا:حالا میخواید من چیکار کنم؟
    کتایون:فقط کافیه که به این ازدواج رضایت ندی.من از تو حمایت میکنم و خودم هم کمکت میکنم.
    سلدا:تاحالا هم رضایت ندادم اما باید به این هم فکر کنید که بعد از من شاید یکی دیگه پیدا بشه و...
    کتایون باز هم حرف اورا قطع کردو گفت:فکر اونجارو هم کرده ام تو فقط به من قول بده که...در همین ههنگام در سالن باز شد و سپید با عجله وارد شد.با دیدن سلدا کمی جا خورد.سلدا در مقابل خود دختر جوان و زیبایی را دید که شتاب در تمام حرکاتش به چشم میخورد از جا بلند شد و گفت:سلام.
    کتایون با کمی دست پاچگی گفت:سلام عزیزم...مگه قرار نبود بعد از ظهر برگردین؟
    اخمهای سپیده در هم رفت و با عصبانیت گفت:این اینجا چیکار میکنه؟
    کتایون معترضانه گفت:سپید...
    سپیده جلوتر رفت و با عصبانیت بیشتر گفت:سپیدو چی؟مطمئنا تا حالا همه چی رو واسه این خانوم تعریف کردین حالا میخواید که من خویشتنداری کنم؟
    کتایون از جا برخاست و گفت:سپید یهخورده اروم باش گوش کن ببین چی میگم.
    سپیده با غضب به سلدا نگاه کردو گفت:من بر خلاف مامانم یاد ندارم که عشق رو گدایی کرده باشم.هرچی هم که مادرم گفت فراموش کن حالا تشریف ببرین.خم شدو کیف سلدارا به دستش داد و به سمت در سالن رفت انرا باز کردو با عصبانیت گفت:بفرمایید بیرون خانوم.
    کتایون با ناراحتی گفت:سپید...
    سلدا کمی مکث کردو به سمت در سالن رفت و مقابل سپیدد ایستاد خواست حرفی بزند که سپید پیش دستی کردو گفت:اگه به زنجیرش بکشی باز هم یه روز اونرو متوجه اشتباهش میکنم.مطمئن باش سایه ی من همیشه روی زندگیت هست.
    سلدا لبخندی زدو در حالی که پالتویش را برمیداشت از در خارج شد کتایون با عجله به سمت در رفت سپید محکم در را بست و درحالی که هنوز دستش روی در بود گفت:با این کارتون فقط من رو کوچیک کردین کدوم ادم عاقلی همچین لقمه ای رو از دست میده.
    کتایون اورا کنار زد و با جدیت گفت:فقط یک ادم عاقل میتونه بفهمه زندگی با چنین مردی حماقته یک تجربه ی تلخه و با عجله از پله ها پایین رفت خودش را به سلدا که مقابل در حیاط رسیده بود رساند و گفت:سلدا...سلدا..صبر کن.
    سلدا ایستاد و به او که با همان لباس نازک در ان هوا ی سرد به سمت او می امد نگاه کرد.کتایون خودش را به او رساند و گفت:من معذرت میخوام گفتم که اخلاق خوبی نداره مخصوصا که حالا هم دچار این عشق مسخره شده
    سلدا با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست شما بفرمایید اینطوری سرما میخورید.
    برای کایون هیچ چیز مهم نبود فقط میخواست اخرین جمله را از زبان او بشنود و از او قول اخر را بگیرد . به همین دلیل در ادامه گفت: قرار بود شمارا برای ناهار پیش خودم نگه دارم.
    سلدا گفت:متشکرم به مامان گفتم بر میگردم.
    کتایون کمی مکث کردو گفت:حرفهایمان ناتمام ماند.
    سلدا گفت:فکر نمیکنم حرف دیگه ای باقی منده باشه جز قول من.خانم شاهرخی خیلی دلم میخواد به شما کمک کنم اما من هم مشکلاتی دارم .اون هم مادرمه بیماری قلبیش هم برای ما معضلی شده.تاحالا خیلی مقابلش ایستادم ولی انگار حرف حرف خودش است میترسم اگر بیشتر با اون مخالفت کنم از دستش بدم ولی ...باز هم سعی خودم رو میکنم البته نه به خاطر دختر شما به خاطر اینده ی خودم..فعلا خداحافظ.
    و اخرین نگاه را به چهره ی سر درگم کتایون انداخت و خارج شد.تا سر خیابان به حرفهای کتایون و برخورد بد سپید فکر کرد.و به اینکه چه چیزی را بهانه ی این ملاقات قرار دهد و تحویل مادرش دهد.سر خیابان که رسید تازه به یاد اورد که پیاده است.موبایلش را بیرون اورد و شماره ی سوگند را گرفت و در کمال تعجب شنید که در دسترس نمی باشد.چندین بار دیگر هم گرفت اما باز هم همان پیغام را شنید..مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.

     
  10. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 4

    تاکسی سر خیابان متوقف شد.کرایه ی تاکسی را پرداخت و پیاده شد.به منزل رسیده بود و هنوز یک جواب مناسب پیدا نکرده بود.مطمئن بود مادرش پشت در انتظارش را میکشد.زنگ را که فشرد صدای خانوم بزرگ را شنید:چقدر زود برگشتین؟پس معلومه دست گل به اب دادین.پس سوگند کجاست؟قایم شده...
    سلدا که از حرفهای خانوم بزرگ چیزی نمیفهمید وارد شد.برخلاف تصورش مادرش در منزل نبود به خانوم بزرگ سلام کرد و راغ مادرش را گرفت.
    -خانوم بزرگ مامان کجاست؟
    خانوم بزرگ پالتوی سلدا را از دستش گرفت و گفت:رفت به جناب معتمد سر بزند تو چرا اینقدر زود برگشتی؟
    سلدا با خیال راحت روی کاناپه نشست نفس راحتی کشید تا بازگشت مادرش هنوز فرصت داشت.
    در جواب خانوم بزرگ گفت:قرار نبود که ناهارو شام بمونم.
    خانوم بزرگ با تعجب گفت:یعنی چی/ سوگند زنگ زده و گفته به اصرار تو خونهی کتایون مونده ناهار همون جا میمونید.
    سلدا ناباورانه به خانوم بزرگ نگاه کرد.بعد از کمی مکث صاف روی مبل نشست و گفت:پس بگو چرا هرچی با اون تماس میگرفتم در دسترس نبود.راستی مامان تا ظهر برمیگرده؟
    خانوم بزرگ که سردرگم بود گفت:اره گفته که ناهار برمیگرده.
    سلدا با عجله داخل کیفش دنبال موبایلش میگشت و در حالی که زیر لب به سوگند ناسزا میگفت شماره ی اورا گرفت ولی هنوز در دسترس نبود.
    خانوم بزرگ گفت:بالاخره میگی قضیه از چه قراره؟
    سلدا موبایل را خاموش کردو گفت:خدا به دادش برسه این دختره اصلا توی اون کله اش عقل نیست.اون اصلا با من نیومده خونه ی کتایون که بخوایم با هم اونجا بمونیم.
    خانوم بزرگ که از قبل گیج تر شده بود گفت:پس کجاست؟
    -از دو روز قبل داره میگه که جمعه با دوستام قرار دارم فراموش کردی؟
    خانوم بزرگ پشت دستش زدو گفت:خدا مرگم بده ماشین رو بی اجازه برده تفریح...
    سلدا پوزخندی زدو گفت:ماشین رو..؟خودش پس چی؟دروغایی که تحویل مامان داده چی؟
    خانوم بزرگ با جدیت گفت :شما دوتارو زاییده تا یکسره بچزونینش اخه چرا فکر قلب خرابش رو نمیکنین..
    سلدا کیف و موبایلش را برداشت و در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت:اگه زن اون پسره ی لوس بشم راضی میشید؟قلب مامان خوب میشه؟
    خانوم بزرگ گفت:من که اصلا راضی نیستم با اون بچه ننر ازدواج کنی ولی در اون صورت مادرت راضی میشه برای جراحی بره خارج.
    سلدا روی اولین پله ایستاد و به خانوم بزرگ نگاه کرد.به کلی فراموش کرده بود که مادرش گفته بود تا وضع سلدا معلوم نشود عمل نمیکنم.
    خانوم بزرگ گفت:چیه مادر؟چرا اینطوری به من نگاه میکنی؟
    سلدا گفت:باید چیکار کنم؟خودم هم موندم تمام ذهنم درگیر این مسئله شده به نظر شما باید با اون پسره ازدواج کنم؟
    خانوم بزرگ گفت:چی بگم مادر؟من هم مثل تو..این مادر لجبازت نمیفهمه داره هم با زندگی تو هم با زندگی خودش بازی میکنه.هرکس هم هرچی گفته انگار نه انگار حرف حرف خودشه فقط تصمیمی نگیری که یک عمر پشیمونی به بار بیاد.
    -اگر با اون ازدواج نکنم مامان هم تن به جراحی نمیده.اونوقت اگر اتفاقی بیفته هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.
    خانوم بزرگ درحالی که به سمت اشپزخانه میرفت گفت:هرچی خدا بخواد مادر..
    ولی ناگهان جلوی در اشپزخانه ایستادو گفت:راستی نگفتی کتایون با تو چیکار داشت؟
    سلدا نگاهش را از خانوم بزرگ دزدید و در حالی که از پله ها بالا میرفت گفت:بابا کجاست؟امروز که دانشکده نرفته؟
    خانوم بزرگ گفت:گفت میرم دیدن یک دوست قدیمی.توهم نمیتونی از جواب دادن به من فرار کنی؟لباسهات رو عوض کردی بیا پایین به مادرت که نمیگی لااقل به من بگو چی شده؟
    سلدا لبخندی زدو به اتاقش رفت دقایقی بعد که به اشپزخانه برگشت
    خانوم بزرگ یک ظرف میوه جلوی او گذاشت و گفت:خب همینطور که غذا رو اماده میکنم به حرف تو هم گوش میکنم.
    سلدا دوباره شماره ی سوگند را گرفت و غرولوند کنان گگفت:معلوم نیست کجا رفته تا یک الم شنگه ی دیگه بلند نشه بر نمیگرده.
    خانوم بزرگ پشت به سلدا روبه روی اجاق گاز ایستاده بود و در حالی که اشپزی میکرد گفت:ولش کن هرچی تنبیه بشه حقشه زیادی جولان میده به هیچ کس فکر نمیکنه دروغ هم میگه.خب من منتظرم.
    سلدا که میدانست با هیچ ترفندی نمی تواند از دست بازجویی های خانم بزرگ فرار کند گفت:فقط بین خودمون بمونه چون به خانم شاهرخی قول دادم از طرفی اگه مامان بفهمه غوغا به پا میشه.
    خانم بزرگ به سمت سلدا برگشت و گفت:میگی چی شده یا میخوای من و دق بدی بعد حرف بزنی.
    -هیچی از من میخواد به سروش جواب منفی بدم چون دخترش سپید به اقا سروش علاقمنده.عتیقه چه عاشق سینه چاکی هم داره.
    خانم بزرگ مات و مبهوت به سلدا چشم دوخته بود.سلدا در حال پوست گرفتن سیب ادامه داد:البته قبل از اینکه درخواستشو بگه مطمئن شد من به اقا سروش علاقه ای ندارم بعد هم کلی از معایب برادرزاده اش صحبت کرد و اونو متهم به بی لیاقتی کرد.
    خانوم بزرگ گفت:عجب پس چرا میخواد دخترش رو بده به این برادرزاده ی بی لیاقت..؟
    سلدا گفت:خودش راضی نیست اتیش دخترش تنده اتفاقا دختره همون موقع رسید و کلی بدو بیرا به من گفت فکر میکنه عاشق سینه چاک پسر داییش شدم.
    خانوم بزرگ:حالا چرا اینارو به تو گفت؟
    -گفتم که میخواد به سروش جواب منفی بدم از من قول گرفت که...با ورود ناگهانی افروز سلدا حرفهایش را ناتمام گذاشت و البته جوای مناسبی هم برای این ملاقات پیدا کرده بود تا تحویل مادرش بدهد.اشنایی بیشتر کتایون با...فقط همین.

    * *
    افروز با عصبانیت گفت:رد کن بیاد.
    سوگند ملتمسانه گفت:مامان تورو به خدا...من ابرو دارم فردا بچه ها واسم دست میگیرن که مامانش تنبیهش کرده موبایلش رو گرفته.
    -به درک...بفهمن..اینقدر پررو شدی که راست راست راه میری و دروغ تحویل من میدی.
    مسعود دستش را روی شانه ی افروز گذاشت و گفت:اینقدر حرص نخور تازگیا زیاد به خودت فشار میاری یکمی به فکر خودت باش...
    افروز با لحن تند و خشن گفت:همین که تو فقط به فکر خودت هستی بسه.اصلا میدونی دخترهات چیکار میکنن.فقط سرت رفته توی مقاله های علمی.کنفرانس ها و پژوهش ها ...هزار کوفت و زهرمار های دیگه.اون وقت به من میگی عوض شدم.از خودت پرسیدی چرا عوض شدم...چرا..؟
    نفسش به شماره افتاد و سرش را به مبل تکیه داد مسعود به خانم بزرگ رو کردو گفت:قرص هاش رو بیار یک شربت گلاب هم براش درست کن.
    وخطاب به سوگند گفت:موبایلت رو بذار رو میز لطفا برو توی اتاقت میخوام باهات صحبت کنم.
    سوگند موبایلش را روی میز گذاشت و بدون کوچکترین حرفی با دلخوری از پله ها بالا رفت.سلدا در حالی که شانه های افروز را به ارامی ماساژ میداد گفت:بابا راست میگه باید به فکر خودت باشی چرا رضایت نمیدی برای جراحی اعزام بشی...؟
    مسعود قرص را به همراه شربت به افروز داد و گفت:فردا میرم دنبال پاسپورت و بقیه کارای دیگه دیگه هم به حرف تو گوش نمیدم.
    افروز قرصش را به همراه کمی شربت گلاب خورد و گفت:قبلا هم گفتم تا سلدا سروسامون نگیره و وضعش مشخص نشه من جراحی نمیکنم...
    خانوم بزرگ که تا ام لحظه ساکت بود گفت:ازدواج سلدا چه ربطی به جراحی تو داره.تو باید به فکر سلامتی خودت باشی اصلا یک طوری حرف میزنی انگار این دختره همین یه خواستگارو داره و بس مگه میخواد...
    افروز حرف اورا قطع کردو گفت:همین که گفتم...
    سلدا نگاهی به پدرش کردو گفت:میرم درس هامو مرور کنم فردا امتحان دارم.
    مسعود با اندوه به دخترش نگاه کرد مانده بود بر سر دو راهی نمی دانست نتیجه ی این سکوت نابه جایش به کجا ختم میشود.مطمئنا اگر پای سلامتی همسرش در میان نبود مقابلش می ایستادو اجازه ی زورگویی و این همه پافشاری ان هم در مورد این وصلت نا میمون را نمی داد.اجازه نمیداد به این نحو با زندگی و اینده ی دخترش بازی کند.
    سلدا غرق در افکار ریز و درشت وارد اتاقش شد و با دیدن سوگند جیغ خفیفی کشید و گفت[​IMG]وونه تو توی اتاق من چیکار میکنی؟
    سوگند از پشت میز بلند شد و با حالتی طلبکارانه گفت:نمیتونستی ناهار همونجا بمونی این هم دردسر واسه من درست نکنی؟
    سلدا گفت:من که نمی تونستم خودم رو به زور ناهار دعوت کنم.مگه خونه ی خاله بود...؟
    سوگن گفت:میرفتی خونه ی یکی از دوستات تا من برگردم.تو میخواستی منو لو بدی دست منو رو کنی.حالا دلت خنک شد..؟کیف کردی..؟
    سلدا با بی حوصلگی گفت:باید از قبل هماهنگ میکردی اولا من به تو چنین اجازه ای نمیدادم که سر مامان کلاه بذاری دوما وقتی که لجبازی میکردی و میرفتی یه فکر برات میکردم.
    سوگند گفت:کوفتم شد...مامان هم تازگی ها لوس شده و ناراحتی قلبیش رو بهانه کرده و هرطور دلش بخواد جولان میده و هر کار دلش...
    سلدا معترضانه گفت:سوگند...بس کن..
    صدای مسعود از پشت در اجازه ی بحث بیشتر به سوگند را نداد
    -سلدا....
    سلدا گفت:بفرمایید تو...
    مسعود وارد اتاق شدو با دیدن سوگند اخمی کرد و گفت:برو توی اتاقت تا بعد به حسابت برسم.
    سوگند چابلوسانه گفت:بابا شما که دیگه روشنفکر هستیدو..
    -برو توی اتاقت حالا هم دارم چوب همین روشنفکری رو میخورم.از طرفی بی اجازه رفتن تو به هر جایی ربطی به روشنفکری من نداره.
    سوگند با ناراحتی از اتاق بیرون رفت و در را بست.
    مسعود روی کاناپه نشست و گفت:نظام رو دیدم..
    سلدا کنجکاوانه مقابل او نشست و گفت:شما اورا دیدید؟..واقعا؟
    مسعود نفس عمیقی کشید و گفت:اره همین امروز.
    -خب..؟
    -اون عزیزترین و نزدیکترین دوست پدرم بود.
    سلدا اینبار با تعجب بیشتری گفت:چی؟..دوست پدربزرگ..؟پس چرا تا به حال حرفی از او نزدید.؟
    -در مورد نظام حرف زیاد است.یک سری اتفاقات که من هم از اونا بی خبرم. باعث شد سالها گوشه نشین بشه برای من هم جالب بود که بدونم یکدفعه کجا غیبش زد.پدرم هم تا وقتی زنده بود حرفی در این مورد نزد.خودش هم اصرار داره فقط با تو صحبت کنه.برای همین از من تقاضا کرده به تو اجازه بدم مدتی رو با اون زندگی کنی توی منزل اون..
    سلدا با حیرت به مسعود نگاه کردو گفت:برای چی؟
    -ناگفته های زندگیش زیاده اینقدر که با یکی دو ساعت صحبت تموم نمیشه خیلی اصرار کرد تا به تو اجازه بدم.
    -شماهم قبول کردید؟
    -گفتم در موردش فکر میکنم اون ادم قابل اعتمادیه اما اگر تصمیم گرفتم که به باغش بروی حتما خانم بزرگ رو همراهت میفرستم.
    سلدا سر درگم گفت:باغش؟
    -اره امروز هم اونجا بودم توی یک منطقه ی خوش اب و هوا خارج از شهر قبلا هم اونجا رفته بودم.برای من هم جالبه چطور ادمی که روی زمین هم بند نمیشد اینطور زمین گیر شده.
    سلدا پرسید:منظورتون چیه؟من که دیدمش از نظر جسمانی مشکلی نداشت.
    -درسته اما نظام خلبان بود.
    * * *
    خانم بزرگ با شتاب و عجله میز صبحانه را برای سوگند و سلدا چید و هر چند دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردو
    سوگند اول وارد اشپزخانه شدو گفت:صبح بخیر خانم بزرگ کجا اول صبحی چادر سر کردی؟
    خانم بزرگ لیوان سوگند را پر از شیر کردو گفت:بیمارستان.
    سلدا از جلوی در با دلواپسی گفت:بیمارستان..؟مامان کو..بابا کجاست؟
    خانم بزرگ دست از کار کشید و گفت:هول نکن دیشب مامانت حالش خوب نبود ...سلدا با دستپاچگی گفت:پس چرا مارو بیدار نکردین؟
    خانم بزرگ گفت:گفتم که یه خورده قلبش درد میکرد ساعت دو ونیم بابات ترجیح اد ببردش بیمارستان.گفت شمارو خبر نکنم نیم ساعت قبل زنگ زدم حالش خوب بود.من میرم اونجا..
    سوگند با عجله از جا بلند شو در حالی که به شدت با سلدا برخورد کرد از اشپزخانه خارج شد.خانم بزرگ دنبال او دوید و گفت:سوگند ..سوگند...دخترجون با تو هستم..الله و اکبر هیچ کارش شبیه به ادم نمیمونه.
    سلدا هم بلافاصله به نبال سوگند بیرون رفت.خانم بزرگ غرولند کنان خودش را جلوی حیاط به انها رساند گفت:مگه با شما نیستم..بیا این سوییچ ماشین رو بگیر.بابتون داد گفت با ماشین برین دانشگاه بعد از ظهر هم برین ملاقات مادرتون..
    سوگند قطره قطره اشک میریخت و به بارانی که ارام رام می امد نگاه میکرد.
    سلدا با غم و اندوه گفت:بس کن سوگند این مشکل تازه ای نیست که تو خودت رو مقصر بدونی.سوگند با دستمال اشکهایش رو پاک کردو گفت:همه اش تقصی منه لعنت به من با ان کارهام نمی دونستم اینقدر ناراحتش میکنم.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم.
    سلدا نفس عمیقی کشید و گفت:خب شاید باید بیشتر مواظبش باشیم.
    سوگند با ناراحتی گفت:تا کی باید مواظبش باشیم.مقصر بابا هم هست دست روی دست گذاشته داره میبینه مامان اینهمه درد میکشه اون وقت هیچکاری نمیکنه.
    سلدا گفت:منظورت چیه؟بابا چیکار کنه؟مامان راضی نمیشه که واسه س جراحی بره...
    سوگند همانطور که گریه میکرد پوزخندی زدو گفت:اره جون باباش..اینقدر خودخواهه که حاضر نیست برای یکبارم که شده به خاطر نجات جون همسرش از معتمدها به قول تو پول قرض کنه.سلدا با عصبانیت گفت:میشه اینقدر نگی به قول تو معتمدها یکطوری حرف میزنی انگار مامان هیچ ارزشی برای بابا نداره.
    -اگه داشت که...
    سلدا با ناراحتی گفت:اینقدر چرند نگو بابا به پول احتیاج نداره خیلی وقته که وام گرفته.
    سوگند با تعجب گفت:وام گرفته؟واسه عمل مامان؟واقعا که عقل تو کله ی بابای من نیست.پدربزرگ روی گنج قارون خوابیده اونوقت بابای ما میره واسه عمل همسرش وام میگیره.
    سلدا به ارامی گفت:کار درستی کرده من به بابا افتخار میکنم اجازه نداد پول پدربزرگ تو زندگیش بیاد.
    سوگند پوزخندی زدو گفت:واقعا..؟پس این ماشین و اون موبایل توی کیفت چیه؟
    سلدا گفت:برای گرفتن اینهاهم مخالفت میکرد فراموش کردی؟