هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟ زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک آنچه میخواهم نمی بینم وآنچه می بینم نمی خواهم ▪شفیعی کدکنی
گر درختی از خزان بی برگ شد یا کرخت از سورت سرمای سخت هست امیدی که ابر فرودین برگها رویاندش از فر بخت بر درخت زنده بی برگی چه غم وای بر احوال برگ بی درخت ▪شفیعی کدکنی
#شفیعی_کدکنی در دوردست باغ برهنه چکاوکی بر شاخه می سراید این چند برگ پیر وقتی گسست از شاخ آندم جوانه های جوان باز می شود بیداری بهار آغاز می شود.
زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ _ رایت خون به دوش ، وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب باد ؛ زندگی را سپرده در ره عشق _ به کف باد و هر چه بادا باد....