محمدرضا شفیعی کدکنی در 19 مهرماه 1318 در کدکن، از توابع تربت حیدریه امروزی در خراسان به دنیا آمد. شفیعی کدکنی هرگز به دبستان و دبیرستان نرفت و از آغاز کودکی نزد پدر خود و محمدتقی ادیب نیشابوری به فراگیری زبان و ادبیات عرب پرداخت. او به پیشنهاد دکتر علیاکبر فیاض در دانشگاه فردوسی مشهد نامنویسی کرد و در کنکور آن سال نفر اول شد و به دانشکده ادبیات رفت و مدرک کارشناسی خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری در همین رشته را از دانشگاه تهران گرفت. شفیعی کدکنی از سال 1348 تاکنون استاد دانشگاه تهران است. بدیعالزمان فروزانفر زیر برگه پیشنهاد استخدام وی نوشته بود:«احترامی است به فضیلت او». کتب و مقالات بسیاری در زمینههای علمی و ادبی از او چاپ شده است که در زمینه شعر میتوان مجموعه اشعار «زمزمهها»، «شبخوانی»، «از زبان برگ»، «در کوچهباغهای نِشابور»، «بوی جوی مولیان»، «از بودن و سرودن»، «مثل درخت در شب باران»، «هزاره دوم آهوی کوهی» را نام برد.
شعر امضای من از استاد شفیعی کدکنی است ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند دیوار زندگی را زین گونه یادگاران وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
اگر میشد صدا را دید چه گلهایی چه گلهایی که از باغ ِ صدای تو به هر آواز میشد چید. اگر میشد صدا را دید.
بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی شادی خاطر اندوه گزارم نشدی تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید با که گویم که چراغ شب تارم نشدی صدف خالی افتاده به ساحل بودم چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی از جنون بایدم امروز گشایش طلبید که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی ▪شفیعی کدکنی
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا ای بهار ژرف به دیگر روز و دیگر سال تو میآیی و باران در رکابت مژدهی دیدار و بیداری تو میآیی و همراهت شمیم و شرم شبگیران و لبخند جوانهها که میرویند از تنوارهی پیران تو میآیی و در باران رگباران صدای گام نرمانرم تو بر خاک سپیداران عریان را به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت تو میخندی و در شرم شمیمت شب بخور مجمری خواهد شدن در مقدم خورشید نثاران رهت از باغ بیداران شقایقها و عاشق ها چه غم کاین ارغوان تشنه را در رهگذر خود نخواهی دید ▪شفیعی کدکنی
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیمهر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همهآشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییزهرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم ▪شفیعی کدکنی
درس هندسه نخست عشقی ست سبز وعشق، درقلب سرخ وقلب، در سینه یِ پرنده ای می تپد که با دل و عشق خویش همیشه را خرّم است. پرنده بر ساقه ایست وساقه بر شاخه ای درخت در بیشه ای وبیشه در ابر ومِه وابر و مِه گوشه ای زعالم اعظم است. کنون به دست آورید مســـاحت عشــــــق را که چنـــدها برابر عــــالم است. ▪شفیعی کدکنی
گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ▪شفیعی کدکنی
بگو به بارانببارد امشب بشويد از رخ غبار اين كوچه باغ ها را كه در زلالش سحر بجويد ز بي كران ها حضور ما رابه جست و جوي كرانه هايي كه راه برگشت از آن ندانيم من و تو بيدار ومحو ديدار سبك تر از ماهتاب واز خواب روانه در شط نور و نرما ترانه اي بر لبان باديم به تن همه شرم و شوخ ماندن به جان جويان ندانم از دور و دور دستان نسيم لرزان بال مرغي ست و يا پيام از ستاره اي دور كه مي كشاند بدان ديارانتمام بود و نبود ما را درين خموشي و پرده پوشي به گوش آفاق مي رساندطنين شوق و سرود ما را چه شعرهايي كه واژه هاي برهنه امشب نوشته بر خاك و خار و خارا چه زاد راهي به از رهايي شبي چنان سرخوش و گوارا درين شب پاي مانده در قير ستاره سنگين و پا به زنجير كرانه لرزان در ابر خونين تو داني آري تو داني آري دلم ازين تنگنا گرفته بگو به باران ببارد امشب بشويد از رخ غبار اين كوچه باغ ها را كه در زلالش سحر بجويد ز بي كران ها حضور ما را ▪ شفیعی کدکنی
در آینه دوباره نمایان شد با ابر گیسوانش در باد باز آن سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست تو در نماز عشق چه خواندی ؟ که سالهاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر از مرده ات هنوز پرهیز می کنند نام تو را به رمز رندان سینه چاک نیشابور در لحظه های مستی مستی و راستی آهسته زیر لب تکرار می کنند وقتی تو روی چوبه ی دارت خموش و مات بودی ما انبوه کرکسان تماشا با شحنه های مامور مامورهای معذور همسان و همسکوت ماندیم خاکستر تو را باد سحرگهان هر جا که برد مردی ز خاک رویید در کوچه باغ های نیشابور مستان نیم شب به ترنم آوازهای سرخ تو را باز ترجیع وار زمزمه کردند نامت هنوز ورد زبان هاست ▪شفیعی کدکنی