1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه جلال‌الدین محمد بلخی(مولانا) +اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏21/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. Make love, Not war مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏13/5/15
    ارسال ها:
    3,446
    تشکر شده:
    16,781
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    administrator
    تلخی نکند شیرین ذقنم
    خالی نکند از می دهنم

    عریان کندم هر صبحدمی
    گوید که بیا من جامه کنم

    در خانه جهد مهلت ندهد
    او بس نکند پس من چه کنم

    از ساغر او گیج است سرم
    از دیدن او جان است تنم

    تنگ است بر او هر هفت فلک
    چون می رود او در پیرهنم

    از شیره او من شیردلم
    در عربده‌اش شیرین سخنم

    می گفت که تو در چنگ منی
    من ساختمت چونت نزنم

    من چنگ توام بر هر رگ من
    تو زخمه زنی من تن تننم

    حاصل تو ز من دل برنکنی
    دل نیست مرا من خود چه کنم
     
    hoda.، n@der و سایه از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏31/1/15
    ارسال ها:
    6,144
    تشکر شده:
    33,852
    امتیاز دستاورد:
    118
    ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
    او است پناه و پشت من
    تکیه بر این جهان مکن !

    " مولانا"
     
    *AliReza*، hoda.، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. Make love, Not war مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏13/5/15
    ارسال ها:
    3,446
    تشکر شده:
    16,781
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    administrator
    اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
    کی ببینم مرا چنان که منم

    گفتی اسرار در میان آور
    کو میان اندر این میان که منم

    کی شود این روان من ساکن
    این چنین ساکن روان که منم

    بحر من غرقه گشت هم در خویش
    بوالعجب بحر بی‌کران که منم

    این جهان و آن جهان مرا مطلب
    کاین دو گم شد در آن جهان که منم

    فارغ از سودم و زیان چو عدم
    طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

    گفتم ای جان تو عین مایی گفت
    عین چه بود در این عیان که منم

    گفتم آنی بگفت‌های خموش
    در زبان نامده‌ست آن که منم

    گفتم اندر زبان چو درنامد
    اینت گویای بی‌زبان که منم

    می شدم در فنا چو مه بی‌پا
    اینت بی‌پای پادوان که منم

    بانگ آمد چه می دوی بنگر
    در چنین ظاهر نهان که منم

    شمس تبریز را چو دیدم من
    نادره بحر و گنج و کان که منم
     
    Roshana.، hoda.، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏30/4/17
    ارسال ها:
    2,132
    تشکر شده:
    17,577
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
    در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا


    جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
    ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا


    سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
    چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا


    آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
    غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا


    خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها
    تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما


    چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
    دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها


    هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
    از دی این فراق شد حاصل او همه هبا


    زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
    کی برسد بهار تو تا بنماییش نما


    بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
    کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا


    گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو
    کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا


    گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
    صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
     
    Shahab و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  5. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏7/5/18
    ارسال ها:
    344
    تشکر شده:
    1,868
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    گر خون دلی بی هوده خوردم خوردم .

    چندان که شب و روز شمردم مردم .

    آری همه باخث بود سرتاسر عمر .

    دستی که به گیسوی تو بردم بردم
     
    Shahab و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  6. Make love, Not war مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏13/5/15
    ارسال ها:
    3,446
    تشکر شده:
    16,781
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    administrator
    شد ز غمت خانه سودا دلم
    در طلبت رفت به هر جا دلم

    در طلب زهره رخ ماه رو
    می نگرد جانب بالا دلم

    فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
    رفت بر این سقف مصفا دلم

    آه که امروز دلم را چه شد
    دوش چه گفته است کسی با دلم

    از طلب گوهر گویای عشق
    موج زند موج چو دریا دلم

    روز شد و چادر شب می درد
    در پی آن عیش و تماشا دلم

    از دل تو در دل من نکته ‌هاست
    آه چه ره است از دل تو تا دلم

    گر نکنی بر دل من رحمتی
    وای دلم وای دلم وا دلم

    ای تبریز از هوس شمس دین
    چند رود سوی ثریا دلم
     
    мσσηღ و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  7. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪

    تاریخ عضویت:
    ‏29/7/15
    ارسال ها:
    21,271
    تشکر شده:
    98,881
    امتیاز دستاورد:
    148
    جنسیت:
    مرد


    بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
    هزار شمع منور به خاندان سماع

    چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
    بیا که ماه تمامی در آسمان سماع

    بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست
    بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع

    بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست
    بیا که چون تو زری را ندید کان سماع

    بیا که بر در تو شسته‌اند مشتاقان
    ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع

    بیا که رونق بازار عشق از لب تست
    که شاهدیست نهانی در این دکان سماع

    بیار قند معانی ز شمس تبریزی
    که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع


     
    Shahab، мσσηღ و Farzane از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪

    تاریخ عضویت:
    ‏29/7/15
    ارسال ها:
    21,271
    تشکر شده:
    98,881
    امتیاز دستاورد:
    148
    جنسیت:
    مرد


    مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
    نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

    مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
    فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

    ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من
    دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

    تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
    این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

    چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
    خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

    سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
    کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

    تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
    شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

    من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
    ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

    عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
    کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

    مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
    عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

    در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
    نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

     
    Shahab، мσσηღ و Farzane از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪

    تاریخ عضویت:
    ‏29/7/15
    ارسال ها:
    21,271
    تشکر شده:
    98,881
    امتیاز دستاورد:
    148
    جنسیت:
    مرد

    چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
    چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد

    برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
    تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد

    دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
    به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد

    از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش
    همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد

    بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
    هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد

    هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد
    به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد

    یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
    ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد

    یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
    یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد

    اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
    همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد

    دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید
    شبی استاره ما را به ماه او قران باشد

    چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
    هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد

    کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
    مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

    چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان
    چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد

    بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و
    مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد

    بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
    بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد

    بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد
    چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد

    بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
    ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد

    کسی کو خواب می‌بیند که با ماهست بر گردون
    چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد

    معاذالله که مرغ جان قفس را آهنین خواهد
    معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد

    دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
    سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد

     
    Shahab، мσσηღ و Farzane از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. Make love, Not war مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏13/5/15
    ارسال ها:
    3,446
    تشکر شده:
    16,781
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    administrator
    مرغ خانه با هما پر وا مکن
    پر نداری نیت صحرا مکن

    چون سمندر در دل آتش مرو
    وز مری تو خویش را رسوا مکن

    درزیا آهنگری کار تو نیست
    تو ندانی فعل آتش‌ها مکن


    اول از آهنگران تعلیم گیر
    ور نه بی‌تعلیم تو آن را مکن

    چون نه‌ای بحری تو بحر اندرمشو
    قصد موج و غره دریا مکن

    ور کنی پس گوشه کشتی بگیر
    دست خود را تو ز کشتی وا مکن

    گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت
    تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن

    چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
    ور نه قصد گنبد خضرا مکن

    میوه خامی مقیم شاخ باش
    بی‌معانی ترک این اسما مکن

    شمس تبریزی مقیم حضرت است
    تو مقام خویش جز آن جا مکن
     
    m naizar از این پست تشکر کرده است.