1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

چرت و پرت های سایه های بیداری

شروع موضوع توسط ارغنون ‏24/1/23 در انجمن نویسندگان تاپ فروم

  1. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    مقدمه :

    بساط بزرگی به راه انداخته بود
    و در حالیکه بالای سکوی بلندی رفته بود
    داد میزد :
    بشتابید ! بشتابید !
    ده تا ده تا بردند
    بیست تا بیست تا
    پس آوردند

    حکایت ماست در این تاپیک .
    همین دیگه
    مقدمه به این نازی و خوشگلی .

    سایه های بیداری

    سه شنبه 4 بهمن 401
     
    آخرین ویرایش: ‏24/1/23
    asbesefid، мσσηღ، مرجــآن و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    سوگواری

    آمده بودند به سوگواری گوسفند همسایه
    که گرگی همین دیروز او را دریده بود .

    هر کسی سخنی در وصفش می گفت :

    - خدایش بیامرزد ، گوسفند مطیعی بود

    - حسابی چاق و چله شده بود

    - تازه که آمده بود به گلۀ ما ، چریدن هم بلد نبود

    - اوایل بع بع هم نمی کرد ، ولی به تازگی واق واق هم میکرد

    - تازگی ها گهگاهی به سگ گله هم شاخ میزد

    - گاهی به انبار کاه هم می زد

    - می گویند عزیز دردونۀ الاغ بود

    کدخدا گفت : درس عبرتی باشد برای همۀ گوسفندان ، که پشت سر خوک حرف نزنند .

    همۀ گوسفند ها مشتها را گره کردند و گفتند :

    صحیح است ! صحیح است !
    درود بر گرگهای کدخدا

    سایه های بیداری
    سه شنبه 4 بهمن

     
    آخرین ویرایش: ‏24/1/23
    мσσηღ، مرجــآن، hoda. و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    مجسمۀ بودا

    مادرم زنگ زد و پرسید :
    پس تو کجایی ؟
    مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟
    یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟
    گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خونه .
    یه دوش می گیرم و زود می آیم .
    گفت : عجله کن پس .
    من : چشم مادر .
    .
    .
    رفتم سر کمد لباسم .
    دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .
    یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .
    و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشوئی لقمه بگیرد .

    تشت را گذاشتم کف حمام .
    سریع شستمش .

    آوردم انداختم توی بالکن روی بند رخت .
    تا من دوش می گیرم ، خشک بشه .
    .
    .
    دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .
    تشکچۀ مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .
    بدو بدو رفتم طواف پیراهن .
    چشمتان روز بد نبیند .
    پیراهن سفیدم به لطف همسایۀ بالایی که کولرش بدون پوشک بود ، ش... ش مالی شده بود .
    چکه های آب کولر ، اول ، روی دیوارۀ بالکن
    و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من
    پیراهن سفیدم را یوز پلنگی فرموده بود .

    اعصاب نداشته ام به هم ریخت .
    پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم سراغ همسایه بالایی .
    زنگ الباب فرمودیم .
    و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود ،
    در عرض دو ثانیه ، در آستانۀ در ظاهر شد .
    گفتم : مادرت خونه هست ؟
    گفت : بله ! امرتان ؟
    گفتم : صدایش کنید لطفا !

    از همان دم در ، انفجار عظیمی با عنوان ماااااااادرررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .

    این « زال » و « سام » که توی قصه ها ، پر طاووس آتش میزدند و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد ،
    اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .

    آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد
    که دختر ، مجبور شد از زیر بغل مادر
    قیافۀ مبهوت مرا تماشا بفرمایند .
    البته با نیشخندی مضحک .

    بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما ، چه بلایی سر پیراهن بنده آورده ؟
    و ایشان : خببببب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    گفتم : خب نداره خانم محترم !
    الان چه خاکی به سرم کنم من ؟
    گفت : خاک دو الکه !
    می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی !
    ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو ، کولرمان را خاموش کنیم !

    گفتم : ..........

    اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ...
    پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .

    الان ساعت 11 شب است .
    پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری ،
    بنده را از باز داشت در آورد .

    وقتی چند نفر دارند همدیگر را می کُشند ،
    به 110 که زنگ می زنی
    معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر می رسند .
    فقط تعجبم در این است
    که چطوری در عرض سه دقیقه سر رسیدند ؟
    و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه باز داشت فرمودند .
    خدائیش ، جای تقدیر دارد .
    .
    .
    الان ساعت 2 نیمه شب است .
    و من مقابل مجسمۀ بودا نشسته ام
    و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .
    به جان خودم !
    دروغم چیه ؟

    جمعه 24 شهریور 96

     
    мσσηღ، مرجــآن، hoda. و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏6/5/15
    ارسال ها:
    1,088
    تشکر شده:
    10,037
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    قشنگ بود:D
     
    مرجــآن و ارغنون از این پست تشکر کرده اند.
  5. Game Developer کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏26/11/10
    ارسال ها:
    23,930
    تشکر شده:
    6,139
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    برنامه نویس بازی های کامپیوتری و موبایل
    ش... ش مالی شده بود :ای وای من: :roflmao::roflmao:
     
    asbesefid و ارغنون از این پست تشکر کرده اند.
  6. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28

    سرآغاز

    مقدمۀ بعد از عروسی ( حنای بعد از عروسی )

    اول : عرض ادب و احترام

    راستش مقدمه ای که اول تاپیک زدم ، مقدمه نبود .
    در حقیقت سرتان کلاه گذاشتم
    و گنجشکی را به جای قناری قالب غالب گالب کردم . ( بالاخره یکیش درسته دیگه )

    چند روز پیش که پس از مدتها ، افتخار حضور در انجمن نصیبم شد ، پتک بی خوابی و خستگی ، چنان بر سر مبارکم مستولی بود که به غیر از یکی دو مورد از مطالب را نتوانستم بخوانم و به خودم قول دادم که ، خوانش متون و دست نوشته ها را به زمانی در آینده موکول بفرمائیم که اکنون همان آینده است .

    پ . ن . اول : گاهی کلماتی همانند « سر مبارک » و .... می فرمائیم که تراوش قلم خودستایی نبوده و فقط و فقط طنز و مزاحی است برای افتتاح حساب قرض الحسنۀ تبسم بر سیمای مبارک شما خوانندگان احتمالی این متون ، که در دم ، اختراع و در خط تولید قرار میگیرد که مدام و پیوسته ، در جای جای خط خطی های بنده مشاهده خواهید فرمود . پس لطفا علامت تعجب بر نی نی دیدگان مبارک نقش نبندد .

    و اما بَعد :

    گاهی اتفاق می افتد که یک نفر و یا یک جایی و یا یک نوشته ای را اولین بار می بینی و می خوانی . اما احساسی خوش و دلنشین ( از نوع همان « دل » یا « قلب » که مورد نظر شماست ) برای آدمی دست میدهد که خودش هم نمیداند چگونه و چرا این احساس یهویی بر « دل » مبارکش حلقه زد ؟

    گاهی این « حلقه » مسبوق به سابقه است . مانند « حلقۀ کعبه » که « نظامی » آن را « حلقۀ عشق لیلی » می نامد . اما گاهی نیز اتفاقی و یهویی است . مثل همین « حلقۀ » بنده بر انجمن . که نه مسبوق به سابقه و نه از نوع « مجنونی » آن می باشد . بلکه کششی عمیق در لابلای متون و مطاب انجمن است . که این کشش می تواند از جنس جاذبۀ نیوتونی باشد یا کشش کش تنبانی .

    قصدم این بود که مطالب انجمن را از اول بخوانم . اما اگر راستش را بخواهید ، هنوز بعد از شش هزار سال عمری که از خداوند ندیده و غیر قابل مشاهده گرفته ام ، بالاخره نفهمیدم اول کجاست و آخر کجا ؟

    اگر با یک پرگار بر روی یک صفحۀ کاغذ ، دایره ای رسم کنید ، نقطۀ آغاز و انجام آن دایره ، بر هم منطبق خواهد بود و از آنجا که دو نقطۀ آغازین و انجامین یک دایره بر هم منطبق می باشد ، خود حاج آقا فیثاغورث نیز نفهمید که اول کجاست و آخر کجا . من که جای خود دارم .
    اما گویا حجت الشعرا خیام نیشابوری ، به یک جاهایی در این مورد رسیده بود که همان خداوند ندیده و غیر قابل مشاهده ، ایشان را از زندگی ، عزل و ساقط فرمودند .

    پ . ن . دوم :
    این همان موردی بود که اون بالا عرض فرمودیم : عرض می فرمائیم و حالا عرض فرمودیم . ( کلا با « طول » کاری نداریم فعلا )

    و اما بَعدِ دوم :
    قبل از هر کاری سری به « فرهنگ آبادیس آنلاین » زدم تا معنی « تحلیل » را جستجو بفرمایم که حاصل این شد :
    مترادف تحلیل : تجزیه - تضعیف - گدازش - محو سازی - حل کردن - گشودن - هضم کردن - حلیت - روایی - حلال سازی - حلال شمردن - روا داشتن

    برابر فارسی : گوارش - کاهش یافتن - از دست رفتن - ریشه یابی - کاوش - کند و کاو - موشکافی - واکاوی

    برای تحلیل هر « چیزی » یا هر « کسی » نیازمند دو حالت هستیم :
    اول : خودمان محلل باشیم
    دوم : محلل دیگری در دسترس باشد

    در فرایند اول ، مقیاس تحلیل ما ، قیاس با اندیشه های خودمان می باشد
    در فرایند دوم ، مقیاس تحلیل ما ، داده های دیگران است که در نزد ما با نام آموزه ها شناخته می شود

    در بسیاری از موارد ، ما شخصاً ، محک و مقیاسی برای تحلیل نداریم و می بایست از داده های دیگران بهره جوییم

    مثلا اگر از شما بخواهم ، جهنم را تحلیل بفرمائید ، شما که تجربه و سابقۀ تشریف فرمایی به جهنم را نداشتید ، چگونه این جهنم را برای بنده تحلیل خواهید فرمود ؟

    بنابر این ! هر چه که در این مورد بفرمائید ، داستانهایی است که در طول عمر عقلانی و بی عقلی خویش فرا گرفته اید . یعنی از آموزه هایتان .

    اما آموزه ها معمولا جنبۀ عقلانی دارد و هیچ ربطی به قلب و دل ندارد

    ممکن است در پاسخ بفرمائید : عقل را بهل ! من با قلب خودم جهنم را تحلیل میکنم .

    هر چند که شما ممکن است چندان مایل به تحلیل نباشید .
    پس به جای تحلیل ؛ از توصیف قلبی استفاده میکنیم .
    در این صورت ، تحلیل یا توصیف شما از جهنم دو حالت خواهد داشت :

    اگر شما قصی القلب باشید ، چنان جهنمی برای بنده توصیف خواهید فرمود که چهار ستون بدنم بلرزد . اما اگر خوش قلب و رئوف باشید ، توصیف و تحلیلی از جهنم خواهید داشت که بهشت در مقابل آن ، برایم پشیزی ارزش نخواهد داشت

    سوال : آیا واقعیت و حقیقت جهنم ، همان است که شما تحلیل و توصیف فرمودید ؟ یا تفسیری از یک نماد یا واقعیت و یا حقیقت از اعماق قلب بوده که اینگونه میخواسته و هیچ ربطی به اصل ماجرا ندارد ؟

    جواب : واقعیت جهنم ممکن است همان باشد که شما با قلب خود آن را ساختید . اما حقیقت و ذات جهنم ، نه آن است که قلب شما توان ساختار و همچنین توان تحلیل و توصیفش را داشته باشد . چون جهنم در ذات و حقیقت خود ، تحلیل و توصیفی خوش بینانه را نمی پذیرد و اصلا نمیتواند که بپذیرد . و اینجاست که قلب از توان تحلیل و توصیف ، ساقط ، و مغز یا همان عقل ، راهگشای تحلیل و توصیف خواهد بود

    اگر جهنم را با قلب « سخت » توصیف و تحلیل کنید ، در حقیقت قلبتان ، آموزه های مغز را نشخوار نموده و چیزی بر آن نیفزوده .
    اما اگر با قلب خوش تحلیل کرده باشید ، خواهید گفت :

    ببین سایه ! جهنم خیلی جای خوبی است .
    ما در آنجا تمام مدت کباب « جحیم » داریم که با نوشابۀ « حمیم » نوش جان می کنیم

    پ . ن . سوم : چرت و پرتم طولانی شد نه ؟
    باشه فعلا بقیه اش را نیز بخوانید لطفا

    قلب جایگاه تحلیل نیست . جایگاه توصیف نیز نیست

    آدمی همانند یک ماشین لوکس و گران قیمت است

    مغز یا عقل ، موتور آن ماشین و دل یا قلب ، کابین آن است

    شما میتوانید ماشین خودتان را اول صبح بردارید و به باغهای اطراف شهر بروید . کلی سبزی گِل آلود بخرید و روی صندلیهای لوکس و گران قیمت آن بریزید . تازه اگر ریحان و تلخون و نعناع بگیرید باز خوبه . حداقل شمیم و مزۀ خوبی دارد .
    اما اگر همش تُرُب بخرید که واویلاست .

    یه وقتی هم می روید به گلخانه یا گل فروشی و چند شاخه گل نرگس یا مریم می خرید که توسط گل فروش به زیبایی تزئین شده باشد

    قلب همان کابین بدن شماست که مغز میتواند آن را با تربچۀ گِل آلود و بد بو به گند بکشد و یا با گل نرگس زیبا و خوش رایحه ، زیبایی ببخشد

    در حقیقت ، قلب جایگاه گزینه ها و گزیده های مغز است که میتواند خوب باشد یا بد . قلب جایگاه همۀ تضادهای عالم است که میتواند حتی به طور همزمان ؛ واقع شود . مثل خنده میان گریه و گریه میان خنده که شما هیچ تحلیل مغزی و قلبی برای آن نخواهید یافت .

    گاهی نیز آدمی فکر میکند که هر آنچه می گوید یا به فعل می آورد ، دقیقا از روی تفکر و اندیشه و عقلانیت است . اما در حقیقت بدون اینکه خود بداند ، عقلانیتش به کلی تعطیل و کرکرۀ دانایی و فهمش پایین و فقط کرکرۀ حماقتش بالاست .

    آقایی حدودا سی ساله در اتوبوس کنارم نشسته و روی گوشی خود به تماشای فیلمی مشغول است . بی توجه به او و گوشی و فیلم ، کلۀ تازه طاس فرموده را به شیشه چسبانده ام و در عالم رویا سیر میکنم .

    با دست به شانه ام میزند و می گوید :

    شما این فیلم امام باقر را دیده اید ؟

    از آنجایی که بیش از 15 سال است کلا کانالهای فاضلاب صدا و سیما را تحریم فرموده ام و اصلا چیزی به نام تلویزیون در خانه وجود خارجی ندارد ،
    با بی اعتنایی میگویم : من تلویزون نگاه نمیکنم .

    می گوید : اینکه ربطی به تلویزون ندارد .

    فیلم امام باقر در عراق است .

    باز با بی توجهی می پرسم : حالا هنرپیشه اش کیه ؟

    مشت محکمی حوالۀ سرم میکند و می گوید :
    احمق ! توهین به مقدسات میکنی ؟

    من که بی خبر از همه جا هستم ، خودم را جمع و جور میکنم و در حالیکه هنوز درد مشت روی سرم را حس میکنم ، با قاطعیت و جدیت می پرسم :

    یارو ! تو دیونه ای مگه ؟ به من چه که تو چه کوفتی را تماشا میکنی و کدوم پوفیوزی کدام نقش را بازی کرده است ؟ من اگر علاقه به این جفنگیات داشتم که مثل تو وقتم را صرف اراجیف می کردم .

    و مشتهای پی در پی بعدی روی سر و صورتم و تمام صورتم خونین . چاره ای جز دفاع ندارم و با همان صورت خون آلود ، جوانک سی ساله را توی راهرو اتوبوس لای صندلیها کاملا تجزیه و تحلیل میکنم .

    مردم مداخله میکنند و بالاخره کار به نیروی انتظامی و ... میکشد .

    نهایتا به آنجا می رسیم که یارو فیلمی را نگاه میکرده ، که در آن فیلم ادعا می شود ، شخصی که در فیلم هست ،
    خود امام باقر است که در صحن حرم نجف در حال زیارت است .

    من نمیدانم یک عقل ، تا چه اندازه باید تعطیل باشد که حتی خارج از آموزه های باورهای خویش ، فقط با استناد بر اینکه : اینگونه مشاهدات ، فقط میتواند مشاهدات قلبی باشد و هیچ ربطی به عقل ندارد ، اینگونه بر طبل استدلال نادانی بکوبد ؟

    راستش برای اینگونه حماقتها ، من شخصا هیچ تحلیل دیگری ندارم ، جز همان تحلیل لای صندلیهای اتوبوس که متاسفانه مردم نگذاشتند بعد از تحلیل ، کلا تجزیه اش کنم تا اثری از وجود نحسش باقی نماند .

    مغزتان پویای اندیشه های ناب

    قلبتان جویای عشق و جوشان از آن

    و سیمای مبارکتان مزین به تبسم ملاحت و زیبایی

    فعلا همین
    سایه های بیداری

    آدینه 7 بهمن 401

     
    мσσηღ، *Sajjad* و asbesefid از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    داستان الهامم از این دو سه بیت :

    « دستی افشان تا ز سر انگشتانت
    صد قطره چکد
    هر قطره شود خورشیدی
    باشد که به صد سوزن نور
    شب ما را بکند روزن روزن »


    حاصل الهام :

    دست اگر در زلف افشانت کنم شب تا سحر
    با سر انگشتم نشانت گر کنم لب تا کمر

    یک نگاه وحشی ات هر لحظه ایمانم بَرَد
    گر بنوشم باده ات ، یک قطره بر بادم دهد

    چون به خورشید رُخت چشمم بر افتد ناگهان
    روزن چشمم به سوزن سوزن افتد آن زمان

    گر چه روزن روزن آید جانم از یک سوزنت
    سرخوشم با سوزن مهری که جویَد روزنت

    سر نَهَم بر عالم مهرت که محبوسم کنی
    در میان جمع محبوسان کمی بوسم کنی

    و
    پاسخ به خودم :

    زلف اگر افشان کنم من ، وا رهانم تا کمر
    با سر زلفم به زنجیرت کشم شب تا سحر

    تو که ایمانت به باد یک نگاهی وا رهد
    با لب و دستت بگو تا باده ها را وا نهد

    کی بر افتد روزن چشمت به رویم در نهان ؟
    تا به سوزن سوزن افتد چشمهایت آن زمان ؟

    گر به رقص آیم ز شیدایی به کوی و برزنت
    سرخوشم با دیدۀ پیدای پنهان منظرت

    پر زنم در عالم وَهمَت که ملموسم کنی
    در میان جمع ملموسان کمی لوسم کنی
    مرداد 92

     
    мσσηღ، *Sajjad*، M @ H @ K و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    آنم باشی

    پیدا تر از آنی که نهانم باشی
    باز آ که دگر بار همانم باشی

    صد بار بگفتم که نرو ، باز برفتی
    من آنم اگر باز تو آنم باشی

    یکشنبه 23 مرداد 401
     
    мσσηღ، M @ H @ K، hoda. و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/12/18
    ارسال ها:
    28
    تشکر شده:
    190
    امتیاز دستاورد:
    28
    قیژژژژژژژژژژ

    صدر اتاق ، روی پوست گوسفند دباغی شده ای که سالهاست ندیم ماتحت مبارک است جلوس فرموده ایم و به دو متکای دست ساز عیال ، چنان تکیه داده ایم که گویی ظل السلطان به تخت خسروی .

    مشغول نیوشیدن اراجیف تماماً کذب تلویزیون هستیم و سیر در آفاق .

    آفاقی که محمد مسعود ( نویسنده معاصر فقید ) اینگونه تعریف میکند :

    « فکر و تأمل در زمان « حال » موضوعیتی ندارد . آنچه هست ، مربوط به گذشته و آینده است . ولی نه گذشته و نه آینده ، هیچ کدام تحت اختیار و مطیع خواهش و ارادۀ ما نیست . گذشته ، گذشته است . تلخ یا شیرین ، روشن یا تاریک ، خوب یا زشت ، هر چه بوده ، همان بوده .
    نه خواهش ما ، نه کوشش ما ، نه میل قضا و قدر ، و نه ارادۀ خداوند ، هیچ کدام نمی توانند در گذشته اعمال نفوذی کرده ، کوچکترین تغییری در آن به وجود آورند .
    تلاش و تقلاها ، همیشه مصروف آن است که آینده ، با آرزو و تمنای ما تطبیق شود . زیرا ممکن است در ساحت بی پایانی که به طرف آن پیش می رویم ، کوشش و جدیت خودمان ، در آستانۀ حوادث تقرب یافته ، برای سِیر ( عبور - گذر ) ، ماجرای صاف و روشن تری باز نماید . » ( در تلاش معاش . ص 35 )

    دخترم با لبخند شیطنت همیشگی پیش می آید :
    بابایی !
    درست ایستاده بین نگاه من و اون جعبۀ دروغ .
    میگویم بچه بیا اینطرف .
    میگوید : این طرف و آن طرف ، چه فرقی میکند ؟ همش از مساحت یک اتاق است .
    خب بچه دارم تلویزیون تماشا میکنم . درست وایستادی جلوش .
    می گوید : بهتر ! مگه خودت نمیگی همش دروغ میگه ؟ یه چند لحظه به گوشهای مبارک استراحت بدهید .
    این حاضر جوابیش کشته منو . میگم خب ! فرمایش ؟ نزدیکتر می آید و در حالی که خم شده روی پاهای من ، با دو دست ، جفت پای مرا از زانو خم نموده و برای خودش تکیه گاه و پشتی صندلی درست میکند و بعد با سیمایی مطمئن و مصمم ، با گفتن : یا الله ! باسن مبارکش را در بغل من جا میکند . و به ساق پاهام لم میدهد . و همزمان می گوید :

    بابایی جونم ! لطفا مراقب استحکام ساق پاهای مبارک باشید . دفعۀ آخری که حواستان نبود ، پاهای مبارک یهویی وا رفت و من که تکیه گاهم را از دست داده بودم ، با سر مبارک رفتم لای پاهای شما و صد البته مُشَرّف شدم به باسن مبارکتان . و شما که از فرط خنده ، کنترل مقعد مبارک از دست دادید ، با باد شدیدی صورت ناز مرا نوازش فرمودید . با اینکه از اون تاریخ ، قریب سیصد بار استحمام فرمودیم ، اما هنوز عطر و بوی باد قفا را روی صورتم حس میکنم .
    خنده ام می گیرد دوباره . و می گویم : عزیز دلم ! اون باد صبا است ، نه باد قفا . وقتی برخی واژه ها و یا توصیفات را یاد میگیری ، دقت کن که در تلفظ اشتباه نکنی . می گوید :
    میدانم بابا جونم . من به خوبی فرق بین باد صبا و باد قفا را واقف هستم . اما آنچه شما رها فرمودید و آنچه صورت لطیف من در معرض تشعشعات آن قرار گرفت ، آشکارا معلوم بود که باد قفاست نه باد صبا . مخصوصا با آن عطر و بوی ماندگارش ، که با حمام مستمر هم زدوده نشد که نشد .
    در حالی که قاه قاه میخندم ، مراقب ماتحت مبارکم نیز هستم تا دوباره اختیار مقعد از دست وا ننهم و گندی دیگر بر نیانگیزم . و همزمان از گوشۀ شانۀ راستش ، همچنان به اراجیف سیما مشغولم .
    طبق معمول ، انگشتان هر دو دستش در حال شوراندن ریش مبارکم هست . اما این بار ده انگشتش را کرده لای ریشم و ریشۀ ریشم را شخم میزند . مثل میمونی که میمون دیگری در مقابلش قرار میگیرد و به دنبال کنه و شیپیش ، مدام سر انگشتانش در بدن میمون پیش رو ، واکاوی میکند . این عملش ، مورد خوش آیندم قرار نمی گیرد و از شانۀ چپش گرفته و محکم پرتش میکنم به یک سو .
    دو و نیم معلق چمباتمه ای کف اتاق میزند و کمی مانده به دیوار با صدای مهیب قیژژژژژ در حالیکه کمرش روی کف اتاق و پاهایش روی هواست ، بعد از سه دور چرخیدن روی کمر ، باز می ایستد .
    جیغ قیژژژژژژ اینقدر گوش خراش و مهیب بود که خواهر بزرگش که عین « گوژ پشت نُتِردام » کف اتاق روی کتاب درسی چمبره زده و مشغول رتق و فتق دروس دانشگاهش بود ، انگار به گربه ای که اصلا حواسش نیست ، خیار چنبر نشان داده باشی ، یک متر پرید روی هوا و با عصبانیت گفت : زهر مار ! کی میخای دست از این وحشی بازیهات برداری تو ؟
    به خوبی میدانستم که به زودی هنر دلنشین گیس کشان که ریشه در سنتهای اصیل ایرانی اسلامی ما دارد ، بین دو خواهر اتفاق خواهد افتاد ، لذا برای پیشگیری از آن ، فوری با لبخند می پرسم : بچه ! این قیژژژژژ دیگه برای چی بود ؟
    می گوید : بابا جون خوشگلم ! گویا به تازگی امور محاسباتی منزل از دست مبارکتان در رفته و نسیانی در این مورد حاصل شده . عارضم محضر مبارکتان که طول اتاق ما ، دقیقا به اندازۀ سه معلق چمباتمه ای هستش . معلق چمباتمه ای به معلقی گفته می شود که پاهایتان روی شکم جمع شده باشد . یعنی بدن مثل جوجه تیغی به صورت توپی در بیاد . وگرنه اگر معلق پا باز بزنی ، در همون معلق اول از این دیوار به اون دیوار اتاق می رسی . من وقتی دیدم دارم میخورم به دیوار انتهایی ، ترمز کردم . و اون قیژژژژژژ هم صدای ترمزم بود .
    می گویم : ولی تو که پاهات رو هوا بود . با چی ترمز کردی ؟ و تازه ! اون سه دوری که روی کمرت کف اتاق دور خودت چرخیدی برای چی بود ؟
    می گوید : ناز بابای قشنگم ! ترمز دستی کشیدم . اون سه دور چرخیدن هم برای همین بود . مگه ندیدی این پسرای بی خاصیت که ماشین باباشون را میدزدند میان توی خیابون نمایش میدن ، چطوری ترمز دستی میکشن و ماشین عین فرفره دور خودش می چرخد ؟
    از اینکه می بینم قوۀ تخیل دخترم اینهمه شکوفا شده به خودم می بالم و با لبخند می پرسم : پس تو حساب همه چی دستت هست . حتی حساب متراژ اتاق .
    می گوید : بابا جون نازم ! یادتان هست که نمرۀ امتحانی انشای قبلی ، زیر عدد ده نزول اجلال فرموده بود ؟
    پاسخ میدهم : بله . واقعا گند بی جایی عنایت فرموده بودید .
    میگه : بابا جونم ! همان موقع هم توضیح دادم محضر مبارکتان ، که تقصیر از من نبود . بلکه مقصر متراژ دولت سرای ما بود . آخه موضوع انشاء این بود : خانۀ خود را توصیف کنید
    خب باباجونم ، منم توی دو دقیقه نوشتم و ورقه را دادم دست دبیر مربوطه . ایشان هم عنایت فرمودید ، نمرۀ فربه شش را زیر ورقه مرقوم فرمودند که به نظرم ، نه تنها نمرۀ پایینی نبود ، بلکه نسبت به مساحت منزل ما ، نمرۀ قابل قبول و شرافتمندانه ای بود .
    می گویم : مساحت منزل ما چه ربطی به عدم توانایی تو در نوشتن انشاء داشت ؟
    می گوید : دع همین دیگه باباجون خوشگلم . ربط داشت . خوب هم ربط داشت . مگه موضوع انشاء توصیف خانۀ خود نبود ؟
    میگم : آره
    میگه خب ! منم توصیف کردم دیگه .
    میگم چطوری ؟
    میگه همانطوری که هست .
    نوشتم : خانۀ ما تشکیل شده از دو اتاق سه در سه و یک آشپزخانۀ دو در سه . و یک حمام و توالت تجمیع شده که معمولا اگر یکی از افراد خانواده در حمام باشد ، سایر اعضا ، برای قضای حاجت ، به مسجد محل رجوع میکنند . حیاط هم که نداریم کلا . خب ! بابا جون ! همش شد چهار سطر . معلممان ایراد گرفته چرا کوتاه نوشتی ؟ شما بگو ! مگه چیزی جا انداختم من ؟ مگه خونمون بیشتر از اینه ؟ بعد اونوقت ، گناه ندانم کاری خودتان را هم انداختید گردن من و کلی سر اون نمرۀ شش دعوام کردید .
    می گویم : انشای تو بود . من چه ندانم کاری داشتم در آن ؟
    می گوید : خجالت بکش بابا جونم . روز روشن تقصیر خودتان را هم می اندازید گردن من ؟
    می گویم : عزیز دلم ! این وسط من چه تقصیری داشتم آخه ؟
    می گوید : باباجونم ؟
    می گویم : جونم !
    می گوید : اگر شما یک خانه داشتید که ، دو هزار متر حیاط با کلی باغچه و درخت میوه و تزئینات خاص داشت . بیست تا اتاق هشت در هشت که هر کدام شومینه و سقف گچ بری و ستونهای آنچنانی داشت . ده تا حمام خصوصی برای هر اتاق خواب با کاشیکاری مدل اصفهانی و ... داشت . ده تا مستراح باز با همان کاشیکاری و شیرآلات آلمانی و ... داشت . پارکینگ مجهز به گرمایشی و سرمایشی که دارای گنجایش ده تا ماشین کادیلاک امریکایی را داشت . و .... نه واقعا تصور کن بابا جون ! اگر یه همچین خونه ای داشتیم ، انشای من میشد دو سطر ؟ برای توصیف هر کدام از اینها ، من حداقل ده صفحه انشاء می نوشتم . خب ! بابای عقل کل ! میشه بفرمائید برای همین خونۀ چهل متری ، آیا انشای چهار سطری هم زیادی نیست ؟

    یعنی واقعا توی عمرم اینقدر قانع نشده بودم . در حالی که از شرم داشتم آب میشدم ، گفتم : حق با شماست عزیز دلم !
    دوباره اومد نشست توی بغلم و با دست اشاره به پاهایم کرد . یعنی پاهایم را جمع کنم و برایش پشتی نشیمن درست کنم که لم بده . ناچار همان کردم که می خواست .

    کمی نشسته و ننشسته ، دو باره ده انگشتش را کرد لای ریش انبوهم و هی در ریشۀ ریشم دنبال چیزی میگشت . آخرش کفری شدم و گفتم : میشه بگی امشب چه مرگته بچه ؟ چرا هی ریشۀ ریشم را بیل میزنی ؟
    گفت : دلیل داره بابای خوشگلم .
    گفتم میشه بفرمائید دلیلش چیه ؟
    گفت : عرض میکنم بابا جونم . مگر بارها این ضرب المثل را به کار نبستید : « مال بد ، بیخ ریش صاحبش » ؟
    گفتم خب آره . ولی الان چه ربطی به این شخم زدن ریش من داره ؟
    گفت : خب دنبال بیخ ریشتان بودم که پیداش کنم .
    گفتم برای چی ؟
    ورقۀ تا شده ای را که از همان اول نمایش ، دستش بود ، داد دستم و از توی بغلم ، مثل این فانتوم های هفتاد سال پیش ارتش که وقتی روی هوا هستند ، به جای پرواز ، لزگی می رقصند ، لی لی کنان در رفت و در چهار چوب در آشپزخانه ، در حالی که یک دستش آماده برای برداشتن چادرش از روی لولۀ شیر اطمینان آبگرمکن و هر دو پایش عین این دونده های دو صد متر سرعت ، آمادۀ فرار به راه پله و طبقۀ پایین بود ، وایستاد تا عکس العمل مرا ببیند .

    ورقه را که باز کردم ، دیدم ورقۀ امتحانی انشاست که مال این ترمش هست . و زیر ورقه ، نمرۀ هشت به درازی پاهای بابا لنگ دراز ، خود نمایی میکند .
    نگاه پر از خشمی بهش کردم و پرسیدم : این چیه ؟
    گفت : مال بد
    گفتم چیکارش کنم ؟
    گفت : هیچی دیگه باباجونم . بیخ ریشتان .

    دوشنبه اول آذر 401
     
    мσσηღ و asbesefid از این پست تشکر کرده اند.
  10. Game Developer کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏26/11/10
    ارسال ها:
    23,930
    تشکر شده:
    6,139
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    برنامه نویس بازی های کامپیوتری و موبایل
    چقدر جالب یه خونه بزرگ به همراه ماشین آمریکایی رو توصیف کرد معلومه انشاء اش خوب بوده داشت فیلم بازی میکرد :D
     
    ارغنون از این پست تشکر کرده است.