1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

داستانک

شروع موضوع توسط asbesefid ‏11/11/22 در انجمن داستان

  1. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟...
    " واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ".
    شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.
     
    Albatross، *aseman*، Bahman22 و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    من که می دانم
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
    پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
    او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
    یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
    پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
     
    Bahman22 از این پست تشکر کرده است.
  3. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    دیوانه تر از بهلول..
    آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
    بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
    در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.

    هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
    زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.

    هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
    گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
    اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
    بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.

    صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
    صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.

    هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
    صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
    صیاد خم شد و پول را برداشت.
    زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
    هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.

    هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.

    صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
    بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.

    خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
    هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
     
    hossein2 و Bahman22 از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    خرید بلیط سیرک
    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
    جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
    بچه ها همگی با ادب بودند.
    دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
    مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
    پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
    متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
    معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
    حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
    بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...

    بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم.
     
    Anoosh، hossein2 و Bahman22 از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    قهوه نمکی
    اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی‌کرد.


    آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد.

    توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…"

    یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟
    می‌خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید.

    دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می‌کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می‌تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می‌خورم به یاد بچگی‌ام می‌افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می‌کنند." همینطور صحبت می‌کرد، اشک از گونه‌هاش سرازیر شد.

    دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می‌تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خانوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

    مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….

    هر وقت می‌خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می‌ریخت، چون می‌دونست که با اینکار حال می‌کنه.

    بعد از چهل سال، مرد در گذشت و یک نامه برای زن گذاشت،

    " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

    اشک هاش کل نامه رو خیس کرد.

    یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"
     
    Anoosh، hossein2 و Bahman22 از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    از دیروز بعدازظهر که زن‌عمو به مامان زنگ زد و ما را برای مهمانی روز بعد دعوت کرد، کلی ذوق و شوق داشتم. خیلی وقت بود که آرمان و آرمین، پسرعموهایم، را ندیده بودم و حسابی دلم برایشان تنگ شده بود.

    کارهایم را تندتند انجام دادم تا دیر نشود. در همین هنگام، صدای ستاره را از پشت در اتاق شنیدم که گفت: «سپهر! تا دیرمون نشده زودتر آماده شو.»

    دنبال لنگه‌ی جورابم بودم که مخصوص مهمانی بود. گفتم: «باشه، باشه. الان حاضر می‌شم.» بالاخره آن را داخل کمد لباس‌هایم پیدا کردم.

    با خودم فکر کردم بی‌‌دلیل نیست که مامان سفارش می‌کند هر چیزی را سر جای خودش بگذاریم تا هر موقع لازم داریم، زود پیدا شود.

    لباس‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. خواستم سری به بابابزرگ بزنم و ببینم آماده شده است یا نه. وای چه صحنه‌ای!

    بابابزرگ با کت و شلوار مهمانی و عطرزده، مشغول واکس‌زدن کفش‌هایش بود.

    با نگرانی گفتم: «بابابزرگ! الان چه وقت واکس‌زدنه؟ دیر می‌شه‌ها!»

    بابابزرگ با صدایی مهربان گفت: «سپهر جان! اگه الان واکس نزنم، پس کِی کفش‌های نامرتبم رو واکس بزنم؟ ناسلامتی قراره بریم مهمونی! وقتی به مهمونی می‌ریم، باید مرتب و تمیز باشیم. پسرم!

    در دین اسلام سفارش شده همون‌طورکه سعی می‌کنیم توی خونه مرتب باشیم، توی مهمونی هم باید با ظاهری آراسته و پاکیزه حاضر بشیم. حتی بهتره با لبخندی که به لب داریم، به مهمونی وارد بشیم. این‌طوری، هم میزبان و هم میهمان‌های دیگه خوشحال می‌شن.»
     
    Anoosh، hossein2 و Bahman22 از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏31/10/22
    ارسال ها:
    1,037
    تشکر شده:
    3,454
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد

    معلمی رو به شاگردانش گفت: دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف، من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام می دهد؟ هر دو شاگرد با هم جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند پس چه کسی حمام می کند؟ پسرها گفتند: تمیزه!

    معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!



    معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟

    بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هر دو!

    معلم بار دیگر توضیح داد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

    شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است. معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است
     
    Anoosh، hossein2 و Bahman22 از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏7/11/12
    ارسال ها:
    175
    تشکر شده:
    390
    امتیاز دستاورد:
    63
    .

    "یخے ڪہ عاشق خورشید شد"
    زمستان تمام شدہ و بهار آمدہ بود؛
    تڪہ یخے ڪنار سنگے بزرگ جاے خوبے براے خواب داشت؛
    از میان شاخہ هاے درخت، نورے را دید
    با خوشحالے بہ خورشید نگاہ ڪرد و با صداے بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستے نداشتہ ام با من دوست مے شوی؟
    خورشید گفت: سلام، اما…
    یخ با نگرانے گفت: اما چہ؟
    خورشید گفت: تو نباید بہ من نگاہ ڪنی،
    باور ڪن من دوست خوبے براے تو نیستم
    اگر من باشم، تو نیستے! مے میرے، میفهمی؟
    یخ گفت: چہ فایدہ ڪہ زندگے ڪنے و ڪسے را دوست نداشتہ باشی؟!
    چہ فایدہ ڪہ ڪسے را دوست داشتہ باشے ولے نگاهش نڪنی؟!
    روزها یخ بہ آفتاب نگاہ ڪرد و ڪوچڪ و ڪوچڪ تر شد؛
    یڪ روز خورشید بیدار شد و تڪہ یخ را ندید؛
    از جاے یخ، جوے ڪوچڪے جارے شدہ بود
    چند روز بعد از همان جا گلے زیبا بہ شڪل خورشید رویید...
    هر جا ڪہ خورشید مے رفت گل هم با او مے چرخید و بہ او نگاہ مے ڪرد،
    گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است…
     
    Anoosh و hossein2 از این پست تشکر کرده اند.
  9. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏4/11/22
    ارسال ها:
    148
    تشکر شده:
    1,126
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    زن
    بچه بودم روضه داشتیم.
    خوابیده بودم, بیدار شدم, دیدم گشنمه, رفتم آشپزخونه دیدم پام رفته تو سینی حلوا ....
    کف آشپزخونه پر سینی حلوا نذری بود ...
    دیدم گند زدم...
    یه پایی رفتم تو اتاق پامو با یه پارچه پاک کردم...
    دیدم صدای جیغ میاد ...
    گفتم ای داد بیداد ، گندش در اومد ...
    رفتم نگاه کنم دیدم همه می زنن تو سرشون و چند نفر هم غش کردن که حضرت پاشو گذاشته تو سینی ...
    اون سینی رو با همه حلوا ها قاطی کردن, همه محله صف کشیدن تا یه ذره واسه تبرک ببرن ...
    شب بابام می گفت حلوا بخور بدبخت تا شفا بگیری..... جای پای حضرته!!!!

    - خاطره ای از کودکی صادق هدایت
     
    Anoosh و hossein2 از این پست تشکر کرده اند.
  10. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏29/8/12
    ارسال ها:
    835
    تشکر شده:
    2,772
    امتیاز دستاورد:
    113

    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
    به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»​

    عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

    شوهرش به او گف
    « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
    زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
    زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
    فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
    پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

    بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.