گاهــی حرف هایمان ناگفتــه می ماند ، گاهی اصلا ناگفتن بهتر است قصه قصــه ی گفتنی ها نیست ... قصه ی شاعری و شعر پیشگی هم نیست! حرف هایی است از جنـس دل منتها یا شهامت گفتنش در من نیست یا طاقت شنیدنش در تو ! حـرف هایی است که در لفافه گفتنش بهتر است در لفـافه بگــو .. + می شنوم .
میزنم ، این بار در نمی روم هیچ فکرش را کرده ای ؟ آن لبخنــد هـای ساختـگی و مسخره را ؟ وجدانت آرام که من صبورم و سنگ ! و چشم می بندم تا تو نبینی چه سخت میگذرم از دل ، این روزها ... اصلاً مصنوعی لبخند زدنت را می گذارم به حساب هر چیزی الا اینکه دلت را زده باشم . تو بــه تماشای نابـودی مــــن نشسته ای و کم مانده تخمه هـــــم بشکنی ! تو نــــه دل می سوزانی نــــه چشم می پوشی تو تنها گناهت ندیــدن دردیـست کـه پشت رضایتمندی مـن از تو ریــشه می کند ! پ.ن: پشیمان شدم، در می روم ... من کجا شهامتش داشتم!!