1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

**)(** تاپیک شعر نو **)(**

شروع موضوع توسط ATENA ‏29/9/11 در انجمن اشعار

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    لحظه ها را دریاب !


    دلم این را می گفت


    و به گوشم می خواند


    بهتر آن است به فردا نرسد


    این شبانگاه که یارم اینجاست




    این شب ماه که به جای حسرت


    بغلش را تن من پر کرده


    و به جای همه ی بالشها


    نقش او را خودش ایفا کرده !




    شبی از جنس طراوت که در آن


    بر دل خسته و غمدیده ی من


    نفسش حکم مسیحا دارد




    شب که نه روز تر از روز من است


    بخت پیروز که گویند همین روز من است




    کاش می شد که زمان ایست کند


    در شب شاد و تماشایی من


    و زمین در ضربان دل من ضرب شود


    در شب کامل و رویایی من


    . . .
     
    m naizar از این پست تشکر کرده است.
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    ابری نیست
    بادی نیست
    می نشینم لب حوض
    گردش ماهی ها روشنی من گل آب
    پاکی خوشه زیست
    مادرم
    ریحان می چیند
    نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
    رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
    نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
    نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
    پشت لبخندی پنهان هر چیز
    روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
    چیزهایی هست
    که نمی دانم
    می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
    می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
    راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
    من پر از نورم و شن
    و پر از دار و درخت
    پرم از راه از پل از رود از موج
    پرم از سایه برگی در آب
    چه درونم تنهاست
     
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    ترا من چشم در راهم شباهنگام
    که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
    ترا من چشم در راهم،

    شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
    گرم یاد آوری یا نه
    من از یادت نمی کاهم
    ترا من چشم در راهم
     
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    آب را گل نکنیم
    در فرودست انگار کفتری می خورد آب
    یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
    یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
    آب را گل نکنیم
    شاید این آب روان می رود پای
    سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
    دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
    رزن زیبایی آمده لب رود
    آب را گل نکنیم
    روی زیبا دوبرابر شده است
    چه گوارا این آب
    چه زلال این رود
    مردم بالا دست چه صفایی دارند
    چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
    من
    ندیدم دهشان
    بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
    ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
    بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
    مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
    بی گمان آنجا آبی آبی است
    غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
    چه دهی باید باشد
    کوچه باغش
    پر موسیقی باد
    مردمان سر رود آب را می فهمند
    گل نکردنش ما نیز
    آب را گل نکنیم
     
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
    در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
    « بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
    هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
    مرده اش در لای دیوار است پنهان
    آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
    او، روانش خسته و رنجور مانده است
    با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
    در نخستین ساعت شب:
    ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
    آویزان
    همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
    که ز من دور است و در کار است
    زیر دیوار بزرگ شهر.
    در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
    در غم ناراحتی های کسانم؛
    همچنانی کان زن چینی
    بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
    من سرودی آشنا را می کن در گوش
    من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
    و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
    در نخستین ساعت شب،
    این چراغ رفته را خاموش تر کن
    من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
    راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
    من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
    وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
    دیرگاهی هست می خوانم.
    در بطون عالم اعداد بیمر
    در دل تاریکی بیمار
    چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
    که بزور دستهای ما به گرد ما
    می روند این بی زبان دیوارها بالا.
     
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    من چهره ام گرفته
    من قایقم نشسته به خشکی!

    با قایقم نشسته به خشکی
    فریاد می زنم:
    « وامانده در عذابم انداخته است
    در راه پر مخافت این ساحل خراب
    و فاصله است آب
    امدادی ای رفیقان با من.»
    گل کرده است پوزخندشان اما
    بر من،
    بر قایقم که نه موزون
    بر حرفهایم در چه ره و رسم
    بر التهابم از حد بیرون.

    در التهابم از حد بیرون
    فریاد بر می آید از من:
    « در وقت مرگ که با مرگ
    جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
    هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
    سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
    با سهوشان
    من سهو می خرم
    از حرفهای کامشکن شان
    من درد می برم
    خون از درون دردم سرریز می کند!
    من آب را چگونه کنم خشک؟
    فریاد می زنم.
    من چهره ام گرفته
    من قایقم نشسته به خشکی
    مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
    یک دست بی صداست
    من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

    فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
    فریاد من رسا
    من از برای راه خلاص خود و شما
    فریاد می زنم.
    فریاد می زنم !
     
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    هنوز در دل ما شور و زور بازوست
    بیا درخت بکاریم ، باز روی زمین
    بدون آنکه بگوئیم،
    کی شکوفه دهد
    و میوه ای که به بار آورد،
    که خواهد چید.
    بهار تازه نفس،خرم و دل افروز است
    بیا خیال کنیم
    تولد من و تو صبحگاه امروز است
     
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    پیراهن کبود پر از عطر خوش را
    برداشتم که باز بپوشم پی بهار
    دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
    در آسمان آبی آن مانده یادگار
    آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
    حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
    آن شعله های سرکش سوزان عشق را
    در سینه گداخته خاموش کرده ام
     
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    وبهار آمد و از سبزه زمين زيبا شد
    بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد
    سبزه روييد و چمن سبز شد و غنچه شکفت
    باغ يک پارچه آتشکده از گلها شد
    بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
    موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد
    ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
    اندر اين فصل که از باد صبا گل وا شد
    وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
    بايد از شادی گل شاد شد و شيدا شد
    مرغ دل در قفس سينه نگيرد آرام
    تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد
    ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکيد
    گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
     
  10. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/17
    ارسال ها:
    2,504
    تشکر شده:
    15,705
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    اگر هزار قلم داشتم
    هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
    هزار مرتبه هر روز می نوشتم من
    حماسه ای و سرودی به نام آزادی ...