میتوان رشته این چنگ گسست میتوان کاسه ان تار شکست میتوان فریاد داد هان ای طبل گران زین پس خاموش بمان به چکاوک اما نتوان گفت مخوان مشیری
تو را شبيهِ شب دوست می دارمت! يكدست، يكرنگ بیصدا، تنها و البته بی پايان بی پايان... بی پايان... #ساناز_يوسفی
باز هم، کاسه ی داغ تر از آش شدی ؟ بی دلیل تب کردی؟ سر درآوردی از ، خاطره ی یک لبخند؟ قصه را پایان کن. امشب از کوچه ی شعرم بگذر اولین خانه که دیدی بردار، سنگی از جنس تمام کلمات بشکن، پنجره ی حس مرا کلبه ام را، به نفسهای خودت مهمان کن روی دیوار زمان سهم خودت ، وپریشانی من را بنویس!!
شاعرها؛ اهل جنگ و دردسر نیستند. خیلی که از دستت دلخور باشند، روی یک کاغذ مینویسند «تو» و مچالهاش میکنند. یا دیگر هیچگاه به شعرهایشان راهت نمیدهند.
این منم تنها و حیران نیمه شب کرده ام هم راز خود مهتاب را گویم امشب بینم ان گل را بخواب من مگر در خواب بینم خواب را مشیری
فکر میکنم در غیاب تو همه خانه های جهان خالیست همه درها بسته است وقتی تو نیستی من هم تنها ترین اتفاق بی دلیل زمینم سید علی صالحی
خورشیدی که تو را گرم می کند بر من خواهد تابید ماهی که به تو لبخند می زند برای من از تو خواهد گفت آسمانی که سقف تو ست با من مهربان خواهد بود زمین زیر پای تو بستر من است چقدر به هم نزدیکیم محبوب من
تو را به ترانهها بخشیدم به صدای موسیقی به سکوت شکوفهها که به میوه بدل میشوند و از دستم میچینند تو را به ترانهها بخشیدم با من نمان عمر هیچ درختی ابدی نیست باید به جدایی از زندگی عادت کرد شمس لنگرودی