شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست: برای خاطر بیچارگان نیاسودن بکاخ دهر که آلایش است بنیادش مقیم گشتن و دامان خود نیالودن همی ز عادت و کردار زشت کم کردن هماره بر صفت و خوی نیک افزودن ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن برای خدمت تن، روح را نفرسودن برون شدن ز خرابات زندگی هشیار ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن رهی که گمرهیش در پی است نسپردن دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن پروین اعتصامی
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن ! با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … ! اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت ! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم مرحوم فریدون مشیری
گر وقتها بگذرند روز ها بگذرند و خورشید و ماه اخر نبینند یکدیگرا یار خویش را که نباید مانند ماه شمرد ★_★ شاعر خودم
گر غمم را بُرد گذر زمان که کُند جبران غمم را؟! شاعر خودم★_٭ انیشتن از اول دانشمند نبود منم از اول شاعر نیستم برای همین کمی تا اندکی زشتن
چون میگذرد غمی نیست برای جای زخم ها چطور میتوان با گذر زمان کور شد ؟! شاعر خودم میدونم مزخرفن|: ولی باید از یجایی شروع کرد
شب از جنگل شعله ها میگذشت حریق خزان بود و تاراج باد من اهسته در دود شب رو نهفتم و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم مسوز این چنین گرم در خود مسوز مپیچ این چنین گرم بر خود مپیچ که گر دست بیداد تقدیر کور تو را میدواند به دنبال باد مرا میدواند به دنبال هیچ فریدون مشیری
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد: چه سیبهای قشنگی! حیات نشئه تنهایی است. و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟ ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس. و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگیها برد، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن. ـ و نوشداری اندوه؟ ـ صدای خالص اکسیر میدهد این نوش. و حال، شب شده بود. چراغ روشن بود. و چای میخوردند. ـ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی. ـ چقدر هم تنها! ـ خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی. ـ دچار یعنی... ـ عاشق. ـ و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد. ـ چه فکر نازک غمناکی! ـ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است. و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست. ـ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. ـ نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصلهای هست. اگر چه منحنی آب بالش خوبی است. برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر، همیشه فاصلهای هست. دچار باید بود وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد. و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست. و عشق صدای فاصلههاست. صدای فاصلههایی که ـ غرق ابهامند ـ نه، صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر. همیشه عاشق تنهاست. و دست عاشق در دست ترد ثانیههاست. و او و ثانیهها میروند آن طرف روز. و او و ثانیهها روی نور میخوابند. و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را به آب میبخشند. و خوب میدانند که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود...
ترا من چشم در راهم شباهنگام که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم نیما
بارها و بارها کسی توی این دریاچه غرق شده آدم ها اما همچنان پشت به دریا می ایستند لبخند می زنند به لنزها و عکس می گیرند. همیشه پشت همه ی عکس ها ی دو نفره چند نفر مرده اند .